امروز... امروز تازه یه جورایی انگار حالیم شد که پاییز شده!
وقتی سه تا دونه برگ خشک شده و گرد و خاکی درخت خرمالوی حیاط رو گرفتم تو دستم وتو مشتم خوردشون کردم!
روزای گندیه! خاکستری و خشک ...
امتداد نگاهم رو که گرفتم و رفتم...از تیر چراغ برق سر کوچه و کیوسک تلفن و پیاده رو های همیشه بی عابر که گذشتم... وقتی حسابی سوز هوا، بی نگه داشتن هیچ حد وحرمتی رخنه کرد تو بلوز نازک و پرپریم و تنمو مور مور کرد...
دستمو سایه بون چشمهای بی رمق و خسته ام کردم و دیدم...
چیزی هنوز در کورسوی کوچه های گنگ خاطره سوسو می زنه...
و من چه بی پروا دلم پر می زند برای پرسه های پاییزی آن امتداد بی انتها...آن سنگفرش های همیشه خیس...
...گم گشته ام کجا...؟
ندیده ای مرا ؟...