واگویه!...

 

راستش را بخواهی این تصمیم را همان دو شب پیش گرفتم. با اینکه هیچ وقت اهل تصمیم گیری های یک دفعه ای نبوده ام( و این گاهی خودش اذیت می کند آدم را)، اما نمی دانم چه شد که یکهو زد به سرم  در این وبلاگ را تخته کنم و بعد هم بروم به نمی دانم کجا. یعنی که دیگر اینجا نباشم. این توو.  و ننویسم. یا به قول عزیزی فرو بروم توی تاریکی.

تو بگو با خودم رسیدم به یک جور پوچی! که اصلا بنویسم که چه؟ بر فرض که دیگرانی هم بیایند و بخوانند و منت بگذارند و حرفی بزنند... حضورشان حقیقتا عزیز است اما... خب. بعد چه می شود؟ به کجا می رسم؟ چیزی را عوض می کنم با این نوشتن ها و یا چیزی عوض می شود؟ اصلا باید انتظار تغییر چیزی را داشت؟ بدیش این است که توی همین هم شک دارم!... یعنی شک که نه. نمی دانم. یک جورایی گمم...

می دانی؟ حضور در اینجا به آدم، گاهی حس ِ بودن از نوعی دیگر را می دهد! هویتی که گاهاً آدم را پایبند می کند. و شاید حتی وابسته. نمی دانم این وابستگی خوب است یا نه. اما منطقی هم که نگاه کنی مثل خیلی چیزهای دیگر تاریخ مصرف دارد. و نمی دانی تا کی دوام می آوری اینطور بودن را.  و کی انقضایش فرا می رسد.

و با همهء این ها... امشب به این نتیجه رسیدم که هنوز نرسیده وقتش. یعنی نه اینکه ریشه دوانیده باشم توی بودن ها! نه... اما هنوز حسی با من است که می گوید : این جان سخت هنوز هست!... و این یعنی میل ِ هنوز بودن و نوشتن...تا فردا شاید. یا فرداهای بعدتر...شاید یک هفته...یک ماه...یک سال...کسی چه می داند شاید تا همین تنها یک لحظهء بعد!...

....

و اما کلامی دیگر...

همیشه در خیالم جا گذاشته شدن و ماندن سخت تر بود تا رفتن! اما حالا...

می دانی؟  وقتی کسی را دوست می داری با همهء وجود...و بعد کلی دعوا و بد و بیراه و فحش و کتک کاری با خودت به این نتیجه می رسی که تنها راه مانده برایت همان نماندن است!...آن وقت است که  می فهمی چه دردی دارد رفتن و جا گذاشتن...آن وقت است که شاید حتی آرزو می کردی مانده بودی و اویی که رفته تو نبودی. می دانی؟ اویی که می رود تمام بار تصمیم گیری را یک تنه به دوش می کشد. و نگو اگر دوستش داشت و این عشق یک عشق واقعی بود نمی رفت...نگو...

نمی دانی چه دردی است که ببینی مدام هوای بودنت را دارد و تو دیگر نمی توانی که باشی...

که هوای تنها یک کلمه نوشتن برایش دیوانه ات کند و تو حرفهایت را مثل بغض توی گلویت مدام فرو بخوری و باز هیچ نگویی. و به روی خودت هم نیاوری که هنوز هستی و می بینی و دنبال می کنی...

همین جا البته این را هم بگویم که منکر نمی شوم تمام آن همه سختی و غصه و شاید حتی غم اویی را که ترکش می کنی. اما حداقل برای او این مزیت هست که با خودش زمزمه کند: « ببین٬ همیشه این توئی که میروی٬ همیشه این منم که می مانم...»

نمی دانی...

دردی است که می پیچد میان خط به خط سکوتهایم...

...

و با این همه...یک چیز را اما مطمئن باش. می دانم که فرصت برای رسیدن به بهترین ها...هنوز هست...

هر چیزی لحظهء موعودی دارد...

به گمانم این را قبلا یک جایی گفته بودم!...

 

----------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

تا یک سلام دوباره..دو٬ سه روزی نیستم.

هوای دلتون زلال و روزهاتون بارونی٬ و نه چشمهاتون!...

تا بعد...

غروب جلال...

 

... جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال 1327 یافتیم و با وجودیکه در همان برخورد اول دربارهء وجود معادن لب لعل و کان حسن شیراز، در زمان ما شک کرد و گفت که تمام اینگونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز به هم دل بستیم. ثمرهء این دلبستگی چهارده سال زندگی مشترک ماست در لانه ای که خودش تقریبا با دست خودش ساخته است. در این چهارده سال شاهد آزمودنها، کوششها، فداکاریها، همدردیها، سرخوردگیها و نومیدیهای جلال بوده ام و به او حق می دهم که اخیراً زودرنج و کم تحمل شده باشد. بچه هم نداریم که بردباری را یک صف خواهی نخواهی برای او بسازد...

کوشش جلال برای کارش و نوشته اش در حد فداکاریست. خوردن را از یاد می برد اما نه نوشیدن را و نه سیگارش را ! بی خواب و بی آرام می شود. می خواند و می خواند.سفر می رود و با چه ریاضتی وجب به وجب خاک این کشور را با پای پیاده و گاه با وسایل محقر می پیماید و با سلوکی دردناک با همه گروه مردمی دمخور می شود...

در حضر هم مثل سفر غالبا ریاضت کشی جلال ادامه دارد. اصلا از زندگی مرفه و راحت می ترسد. می ترسد این چنین زندگی بی مصرفش بکند یا بقول خودش خنگ بشود!...

...

...

زیبا مُرد. همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتابزده مُرد عین فرو مردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوستشان داشت و سنگشان را به سینه می زد و خودم که کنارش بودم... و حالا می فهمم که چرا در این همه سال که کنار هم بودیم آنهمه شتاب داشت. می دانست که فرصت کوتاه است. پس شتاب داشت که بخواند و بیاموزد و لمس کند و تجربه کند و بسازد و ثبت کند و جام هر لحظه را پر و پیمان بنوشد و لحظات را با حواس باز خوش آمد بگوید ... جلال در راه بود و با عشق می رفت. چرتکه نمی انداخت و اصالت داشت.و اگر به دین روی آورد از روی دانش و بینش بود...

...

دکتر خبره زاده همه را متقاعد کرد که بگذارند برای آخرین بار با جلال وداع کنم. نه شیون کشیدم و نه زاری کردم. قول داده بودم. بوسیدمش و بوسیدمش...

در این دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا کند...مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با یکدیگر همنوا شده باشند و این قفس را برای هم تحمل پذیر کرده باشند.

تابوت را در آمبولانس گذاشتند و راه افتادیم...

 

 

« به قلم سیمین دانشور٬ همسر جلال آل احمد»

-------------------------------------------------------------------------------------------------

 

پی نوشت۱: توو بلاگ یکی از دوستان( که اتفاقا خیلی هم عزیز است) حرف از جلال شد و کتابهایش. دلم تنگ شد. این بود که یک قسمتهایی از کتاب غروب جلال را که نوشتهء همسرش است گذاشتم اینجا.

 

پی نوشت۲: قدیم ترها کتاب می خواندم. تک و توک. به جز شریعتی نویسندهء آنچنانی نمی شناختم. و کیفور بودم از اینکه حرفهای قلمبه سلمبهء شریعتی را می خوانم و گاهی حتی ادعایم هم می شد.

... اما حرفه ای کتاب خواندن را از آن موقعی شروع کردم که مدیر مدرسهء جلال را خواندم. مدیر مدرسه را «او» به من داد. یک پا جلال بود برای خودش... خودش هم عاشق جلال بود. من این را خوب می فهمیدم. نوشتنش٬ سیگار کشیدنش٬ حرف زدنش٬ لباس پوشیدن و اصلا همه چیزش... دومین کتابی که بهم داد درازنای شب بود اما نه از جلال. و عجیب معرکه بود این کتاب. عجیب...نویسنده اش را یادم نیست. و بعد من کتاب خوان شدم...

حالا اگر مدتی نخوانم حس می کنم پوست انداخته ام توو خودم!...

لعنتی٬ دوباره دلم آشوب شد از دلتنگی...

پرواز را به خاطر بسپار...

 

نمی دونم اگه جزو خونوادهء کسانی بودم که عزیزانشون رو امروز توو حادثهء سقوط هواپیما از دست دادن الان چه حال و روزی داشتم؟...

نمی دونم...

به یقین تسلیت گفتن مرهم نیست بر زخمی چونین...

 و با این همه... تسلیت میگم.

...

می دانی ؟

اشکی نمانده حتی، تا این غم موزون را بر رازداری دامان تو بسرایم

 

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------

 

پی نوشت۱:

 

عشق است در آسمان پریدن

صد پرده به هر نفس دریدن...

                                     عشق است...

 

 پی نوشت2:

 

 خدایا، یه قولی بهم بده! قول بده منو زودتر از همهء اونایی که دوستشون دارم ببری. قول بده... قول بده نذاری بمونم و نبودن کسایی که دوستشون دارم رو به چشم ببینم...

می دونی؟ حتی از تصور اینکه اگه اون هم تو جمع اون خبرنگارایی که توی اون هواپیما بودن و حالا حتی ازشون یه جنازهء سوخته هم نمونده بود... حتی از تصورشم تنم می لرزه... خدایا خودت حفظش کن...بذار اگه قراره یکی زودتر بره اون من باشم... خداااا...

 

می دانم حوصله ات را سر برده ام!

اما تو هم بدان که هوای حوصله ابری است...

و چاره ای نیست جز جاری ساختن دوبارهء کلمات بر صبور سینهء کاغذ. و چه فرقی می کند کاغذت سپید باشد یا خاکستری؟ مهم آن است که می خواهی بنویسی. حتی اگر کسی تو را نخواند یا نوشتن های مکررت آن هایی که تو را می خوانند را دلزده کند و یا دلسرد.

راستش را بخواهی گاهی وقتها از خودم خنده ام می گیرد. از خودم و تصویری که از بعضی چیزها برای خودم می سازم. مثلا همین دنیای این توو!

هیچ کس را نمی بینی و نمی شناسی. تمام دانسته هایت از طرف مقابل تنها قطاری از کلمات است که تو را شهر به شهر می برد تا او... و تو ایستگاه به ایستگاه دل دل می کنی برای پیاده شدن... و باز می مانی!...

آن وقت است که دیگر نمی توانی پیاده شوی. و این سخت است. چون تصویری که ساختی جان گرفته و او برایت مهم شده!

نمی دانم. اینجا همه چیز یک جوری مبهم است. آدمها گاهی خیلی دوست داشتنی تر از عالم بیرونند و تو دوستشان می داری. اما همچنان در هاله ای از ابهامی...

...

« میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...»

...

-----------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت(1):

عزیزی که روز مرگی هایت را رقم می زنی...من هم دلم عجیب هوای سفر دارد...

سفرت بخیر اما... تو و دوستی خدا را....

 

 پی نوشت(2) :

تصمیم دارم دیگه خودمو زجر ندم! منم حق دارم آرامش داشته باشم. ندارم؟!

 

پی نوشت(3):

چشام خشک شد(!!) بس که نگاه گوشی کردم و هیچ کس زنگ نزد بهم حتی یه سلام بده!!

دلم تنگ شنیدن یه صداست...

 

تاااق!!...

 

- بله؟...

- بله؟؟...

- صداتونو ندارم...

... – الو؟؟؟...

...و با کمی مکث گوشی رو میذاری سر جاش. تااااق...!!

 

« بعد دو ماه، اینکه خودتو راضی کنی به همین چند کلمه شنیدن صدایش کار آسانی نیست!...

...همراه با دلشورهء مدام اینکه نکنه این خط caller id  داشته باشه!!! ...

یاد آن هم کلامی های چند ساعته عجیب چنگ میزند به دلت همراه آهنگ صدایش...چنگ می زند به دلت، به دلت، به بغض گه توی گلویت...»

...

چرا نمی گذره این روزای کثافت؟

چرا نمی گذرررررره؟؟؟؟؟

...