می دانم حوصله ات را سر برده ام!

اما تو هم بدان که هوای حوصله ابری است...

و چاره ای نیست جز جاری ساختن دوبارهء کلمات بر صبور سینهء کاغذ. و چه فرقی می کند کاغذت سپید باشد یا خاکستری؟ مهم آن است که می خواهی بنویسی. حتی اگر کسی تو را نخواند یا نوشتن های مکررت آن هایی که تو را می خوانند را دلزده کند و یا دلسرد.

راستش را بخواهی گاهی وقتها از خودم خنده ام می گیرد. از خودم و تصویری که از بعضی چیزها برای خودم می سازم. مثلا همین دنیای این توو!

هیچ کس را نمی بینی و نمی شناسی. تمام دانسته هایت از طرف مقابل تنها قطاری از کلمات است که تو را شهر به شهر می برد تا او... و تو ایستگاه به ایستگاه دل دل می کنی برای پیاده شدن... و باز می مانی!...

آن وقت است که دیگر نمی توانی پیاده شوی. و این سخت است. چون تصویری که ساختی جان گرفته و او برایت مهم شده!

نمی دانم. اینجا همه چیز یک جوری مبهم است. آدمها گاهی خیلی دوست داشتنی تر از عالم بیرونند و تو دوستشان می داری. اما همچنان در هاله ای از ابهامی...

...

« میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...»

...

-----------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت(1):

عزیزی که روز مرگی هایت را رقم می زنی...من هم دلم عجیب هوای سفر دارد...

سفرت بخیر اما... تو و دوستی خدا را....

 

 پی نوشت(2) :

تصمیم دارم دیگه خودمو زجر ندم! منم حق دارم آرامش داشته باشم. ندارم؟!

 

پی نوشت(3):

چشام خشک شد(!!) بس که نگاه گوشی کردم و هیچ کس زنگ نزد بهم حتی یه سلام بده!!

دلم تنگ شنیدن یه صداست...

 

نظرات 9 + ارسال نظر
من خودم و مسعود یکشنبه 13 آذر 1384 ساعت 22:22 http://3tadoost.blogsky.com

زنگ صداشو دوست داری ؟! مثه لالائیه ؟! P:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی

مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی

ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی

ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی

آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟
وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی

چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟
سینهء ما سوختست از پخته و خامش مگوی

دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟
آنکه می‌دانی همانست، اوحدی، نامش مگوی

اوحدی مراغه ای

مهدی یکشنبه 13 آذر 1384 ساعت 22:37 http://dastneveshteha.blogsky.com

آره اینجا شاید یه خوردده مبهمه ..اما شاید آدمها مجبور نباشن زیاد دروغ بگن خب اینش خیلی خوبه... اینم جالبه که از طرز فکر آدمها خوشت میاد و انتخابشون میکنی نه از چهره یا لباس یا ماشینشون...بعدشم اینکه کی گفته تو حق نداری آرامش داشته باشی؟

در اینکه اینجا قبل از دیدن چهره و لباس و سر و وضع آدمها با فکر و عقایدشون آشنا میشی حرفی نیست. و به نظر من این خیلی مهمتره. که انتخابمون بیشتر برمبنای درونیات باشه تا ظاهر... و من هم اینو ترجیح میدم. اما اینکه آدمها اینجا کمتر به هم دروغ میگن یا نه...نمی دونم!...گاهی این مبهم بودن کمک میکنه به تظاهر آنچه نیستیم شاید. اینطور نیست؟... یه وقتهایی اینطور توی ابهام موندن و تجزیه تحلیل کردن آدمها فکرم رو بیشتر به هم می ریزه. باید کمتر فکر کنم به گمونم!!...

آرش یکشنبه 13 آذر 1384 ساعت 22:55

کمکی از دست من برمیاد؟بدون تعارف میگم

:-)

باران دوشنبه 14 آذر 1384 ساعت 00:00 http://harfeaval.blogsky.com

دوست عزیز سلام
نمیدونم از کجا شروع کنم این مطلب که خوندم اینقدر زیبا بود و پر مفهوم که تا اخر مطالبت رو خوندمو مثل همیشه در اخر باید بگم
زیبائی تو حرف ندارد
باید سکوت کرد
...........................
................
...
باران

CMAX دوشنبه 14 آذر 1384 ساعت 02:51 http://maybeSomeOthersTime...


دنیای عجیبی است آدمها مجازیت (مهم نیست که غلطه) رو بر واقعیت ترجیح می دهند و همین مجازیت می شود دنیایی که احساس می کنند جایی است برای دست انداختن و تقلا هایی که در واقعیت سخت می نماید و دور تر از محال ...
عجیب تر از آن قصه دور و دراز نویسنده های دلخوش و شیدای وبلاگهای این سرزمین است که واگویه های دنیای خصوصی خود را از سطح متعلق به آن به این سطح عمومی می کشند و همه نگفتنی های نشنیده را در قالب متن و کامنت و پی نوشت و تبصره در وادیی رها می کنند که هیچ کس بخیالشان جز خودشان صاحبش نیست و زهی توفیق ...
تو می نویسی آنگونه که من نوشتم و دیگران نوشتند همه حرفهای بی مخاطب با مخاطب را در اینجا رها می کنی و بیشتر از هر کس خودت با آن دلخوش می شوی - روزگار می گذرانی - حال می کنی و تنها خودت تفسیر جز به جز کلمات و جملاتش را می دانی که خود تفسیر بلامنازع همینها هستی و تنها خودت - خودت را درک می کنی ...
سخت است و در عین حال زیبا و خوب علتش را می دانم ...
اما - اما هایی در پس هر یک می توان یافت و بافت که می دانم نه تو را می توانند از مرکب خود ساخته پائین بیارند و نه قدرت اثیری رهائیت را دارند و همین بس تا فقط یگویم :
روزگاری فکر می کردم نوشتن همه چیز است با این حروف رقصان و ارزان می توان رشد کرد - عاشق شد - لذت هزار مستی بی وحشت رو تجربه کرد و نمرد و زندگی کرد ...
شاید مثل کافکا که می گفت نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگان است- باور داشتم می شود .
نوشته های زیادی رو نشخوار می کردم و با اندکی ارضا می شدم- اندک نوشته هایی که واقعا با خواندنشان خراب می شدم - می شکستم و احساسی بدست می آوردم که این روزها دود گس و خمار این سیگارها تنها یادگار آن لحظات است .

و اکنون اینجا دوباره تو می نویسی - همان نگفته های گفتنی هر قلبی - گاه خودت هستی و گاه دیگری - گاه درست و گاه غلط و با ز هم من خیره به این حروف رقصان ... یافتن احساسی از گذشته در زمان حال...

می دانی بزرگتر که می شوی به گذشته می خندی وقتی بیاد بازیهای احمقانه زندگی میافتی می خندی - به خودت به دنیایی که داشتی و باورهایی که معلول فضا و قضا بود و دیگر نیستند آنگاه اعتقادادت تغییر می کند و افکار متحول می شود و یک استحاله بی صدا ...

نه حرف کافکا را قبول داری و نه اپیکور و نه هیچکس زنده در گذشته را که این نفسها - نفسهای دیروز نیست و این افکار افکار دیروز ... و تنها خاطره ها - آینه زنگار گرفته اندیشه های دیروز است و تنها همین می ماند...

بگذریم ...
تو برای من و ما و خودت می نویسی و مااحساسمان را می نویسیم و یا برداشتمان و یا ... زیاد مهم نیست یک تبادل ساده است ...
اما برای این دو نوشته آخرت نمی دانستم - حقیقتا نمی دانستم چه باید بنویسم هرچه این انگشتان نوشتند - من گذاشتم بماند و آخر هم یک تکه متلق به زمانی نچندان دور از نوشته های خودم ...


تمامی این سالها زل زده ای به کوچه های پیچ در پیچ شهر ی که هر گز نمی خواستی تو را مثل بقیه آدمها ببلعد و هرگز هم نفهمیدی چرا در درونش قرار گرفتی .
هر حرکت کوچک این کوچه های سایه گرفته دیگر برایت آشنا است و شاید تنها دلخوشی این سالها همین بودن سرد و خاموش این کوچه ها باشد که هیچ وقت خلوت تنهائی هایت را بهم نزد و هیچوقت هم تنهایت نگذاشت .

همیشه هست ، همانجا که بود ، ساکت و آرام و منتظر .

اما وقتش نیست دیگر . یعنی اگر هم بوده تمام شده و ورق برگشته ، دیگر چه فایده دارد تا بازیچه ذهن شوی و هوس کنی و سیگار به لب خودت را به دست این کوچه ها بسپاری و لخ لخ تا زیر نور هر چراغ بیدار بروی و تلنبار خاطره های گذشته را ورق بزنی .

نه دیگر وقتش نیست... دفتــــر را بسته‌ای، خاکـــش هم بلند شده، رفته هـــوا، تمام شده. مسخرگی نکن، راهت را بگیر و برو. حالا همه چیز تمام شده است ، قلبش را هم که تو می خواستی حالا سهم دیگری است ، همه چیز را تو می‌خواستی. یقه‌ی لحظه‌ها را تو می‌چسبیدی و به زور تقسیم‌شان می‌کردی. پس نمی‌زد، نگاهت می‌کرد و تو، مسخره، بچگانه، چه می‌دانم، یک طور حریصانه، هنوز می‌خواستی‌اش. چه چیزش را؟ ...

نه دیگر وقتش نیست... فراموش کن ...



----------- Regards --------















آدمها خودشان را در کوچه های زندگی واقعی که گم می کنند پناه می آورند به اینجا. شاید حتی به گفتهء تو مأمنی است برای واگویه های دنیای خصوصی. می دانی چرا؟ دلیلش این است که اینجا مجبور نیستی حرف که میزنی چشم بدوزی توش چشم های طرف مقابل و نصف حرفهایت را از شرم بخوری و نصف دیگرش را یادت برود که اصلا چه می خواستی بگویی به دلایل نمی دانم چه و چه!
حٌسنی که اینجا برای من دارد بخشی اش همین است. راحت ترم. کسی نمی شناسدم. آدمها قضاوتشان بر مبنای پیش زمینه هایی نیست که از قبل با تو بودن در ذهن پرورانده اند. نوشتن آرامم می کند. خیلی زیاد. گرچه گاهی فکر کردن به بعضی نوشته ها و صاحبانشان عجیب مشغولم می کند. اما با اینهمه خوب است. اما نه به این دلیل که تو گفتی. می دانی؟ حالا دیگر خیلی وقت است که به این راحتی ها حتی به عاشق شدن و لذت هزار مستی بی وحشت رو تجربه کردن فکر نمی کنم. تنها می نویسم تا تخلیه ای باشد برای فکر و کمی آرام شدن شاید.
اینکه کسانی هم بخوانند و حرفی بزنند که بیشتر به فکر فرو بروم را هم دوست دارم. کامنتهایی که حرفی برای گفتن دارند را گه گاه چندبار می خوانم. اما یادت باشد این را هم خوب می دانم که در هر زمان آدم نسبت به آینده اش دیدش محدود است. پس بعید نیست که روزی برسد من بنشینم و به آنچه امروز در سرم می گذشت بخندم. اما بعضی خاطره ها همیشه ماندگارند. خاطرهء بودن با بعضی. و آن وقت است که وقتی مینشینی و حس می کنی چیزی جز دود گس و خمار سیگار برایت نمانده از خاطره ها ... دلت تنگ می شود...
دلت تنگ می شود. عجیب تنگ می شود... می ترسم ازین دلتنگی ها...می ترسم طوری برم گرداند به همان دفتری که می گویی بسته ام و خاکش بلند شده که دیگر نتوانم در حال زندگی کنم!...و یاد آن حریصانه خواستن ها!...و نگو برای چه؟
بعضی چیزها در زبان و کلمه نمی گنجد...

پرستو دوشنبه 14 آذر 1384 ساعت 07:45 http://parastou.blogsky.com

همیشه وقتایی که تنها ترم بیشتر میخونم و مینویسم...
توی این ۲ سال و نیمی که گذشته زمانی که غرق در شادی و عشق بودم هیچ ننوشتم!!
اینا به هم ربط دارن ..خیلی...
.....
من هم همیشه میگویم اشک نیست چشمم میسوزد..
شاید باورشان شود ولی عذاب را می کشم..

سیب گاززده دوشنبه 14 آذر 1384 ساعت 12:33 http://3ib.blogsky.com

تو
اگرچه بسیاری از دوستانم را نه شنیده ام و نه دیده ام ،

که از همان نادیده ها و نا شنیده هایم آموخته ام دوست داشتن را ،

و اینکه میتوان

بی لحظه ای درنگ

و بی هیچ منتی انسانی را به دوستی برگزید .....



و هر چند که بسیاری از دوستانم ، مرا نه شنیده اند و نه دیده اند ،

ولی شادم به این خیال که دوست می خوانندم ،

چرا که دوست میدارمشان ...


محمد دوشنبه 14 آذر 1384 ساعت 21:30

در خسوفی چنین چه فرق می کند
شب یا روز

هاله سه‌شنبه 15 آذر 1384 ساعت 12:10 http://chekhabara.blogsky.com

خوب کاری نداره دختر جون شمارتو بده خودم بهت زنگ میزنم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد