این چند روزی که نبودم خوش گذشت! بعد سه ماه یادم اومد که با وجود همهء دردها هنوز هم می شود خندید. و من خندیدم! آسان و بی دغدغه.. گرچه گاهی اشک هم می آمد. دلتنگی نیز. و اگر پا می داد گریه هم می کردم. یعنی یک شبش کامل به گریه گذشت. دروغ چرا، جای زخمها خوب که نشده. حالا حالاها هم فکر نمی کنم بشود! می دانی حتما ً ... « همیشه جای خراشی است روی صورت احساس...»
اما در کل آنقدر خوب بود که امتحان امروز صبح را یک گَند اساسی بزنم!!! و بعد هم حواله اش بدهم به دَر َک و جهنم و بی خیال!! ارزشش را داشت...
می دانی؟ این روزهایی که گذشته را خیلی فکر کرده ام. حالا بعد گذشت اینهمه وقت، بعد بالا و پایین شدن با آنهمه فراز و نشیب، بعد زخم خوردنها و دوباره و هزار باره سر پا ایستادن ها، بعد آنهمه شب گریه، بغض، دلتنگی، تصمیم های نا به جا، بعد نوشتن آن همه صفحه هایی که هیچ وقت هیچ کس جز خودم نخواندشان ( و نخواستم که بخواند) بعد آن همه روزهایی که گاه در اوج بودم و صورت رویا را به چشم می دیدم و تعبیرش را با سلول به سلول وجودم حس می کردم ... حالا حس می کنم چیزهایی هست که اگر آنهمه سختی و یا شادی نبود نمی دانستم.
می دانی؟ حس می کنم دارم وَرز می آیم! مثل یک خمیر نانوایی!! دارم تخمیر می شوم تووی خودم. و چیزهای زیادی را بی آنکه دست خودم باشد فرا می گیرم که تو ارزشش را بگو قد یک عمر زندگی...
راستش را بخواهی کَم کَمَک دارم خودم را لمس می کنم! روحم را... دارم می شناسم این وجودی که اینهمه سال به خیالم آشنا بود با من و حالا می بینم چه چیزها که درباره اش نمی دانستم.. از افق دیروز تا افق همین یکی دو کوچهء پشتی! ... « و میان این هر دو افق...من ایستاده ام...»
دارم با خودم دوست می شوم!!
خمیر نانوایی بودن آنقدرها هم که فکر می کنی بد نیست! گاهی لذت دارد زیر انگشت های گره شدهء زندگی مشت و مال شوی تا یاد بگیری چگونه بودن را... حتی در بی ستاره ترین آسمان شب...
راست می گویم..باور کن...
-------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: کاش می دونستم چرا دستم به نوشتن نمیره..
کاش می دونستم چرا اینقدر عصبانیم الان! عصبانیم... عصباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانیم ...!!!
می توان با یک گلیم کهنه هم
روز را شب کرد و شب را روز کرد
می توان با هیچ ساخت
می توان صد بار هم مهربانی را خدا را عشق را
با لبی خندانتر از یک شاخه گل تفسیر کرد
می توان...
پابند آب و دانه نخواهم ماند٬ آخر چگونه می شود اینجا بود
تا تن در انزوای چنین زندان٬ دل در هوای شرجی یک شالی است
آن روح را کز قفس تن رست٬ دیگر به تازیانه نخواهی بست
این روزها دوباره که می آیی٬ سلول انفرادی من خالیست
چه قشنگ...
...
دل در هوای شرجی یک شالی است...
آخ .. این قلمت شروع کرد به نوشتن.. می گویی بزرگ می شوی.. قلمت هم می گوید .. اگر پسر بودی چیز بهتری داشتی برای حواله کردن ...
و اینکه چرا بالا و پایین شدی .. این چند روز اتفاقی افتاد ه؟
آخ.. که چقدر لذت بردم از حس خوبی که کامنتت بهم داد..
و اینکه بالا و پایین شدن مال فراز و نشیب های زندگی بود نه این چند روز! فکر نکردی منظور کارهای بی ناموسی بوده که یه وقت!!! ;) ...
...
یک شب مهتاب - ماه میاد تو خواب
منو میبره از توی زندون - مثل شبپره با خودش بیرون
میبره اونجا که شب سیاه
تا دم سحر شهیدای شهر
با فانوس خون جار می کشن
تو خیابونا سر میدونا
عمو یادگار مرد چینه دار
مستی یا هوشیار خوابی یا بیدار
...
مستیم و هوشیار شهیدای شهر
خوابیم و بیدار شهیدای شهر
آخرش یه شب ماه میاد بیرون
از سر اون کوه بالای دره
روی این میدون رد میشه خندون
یه شب ماه میاد ....
راستی حق با تو بود ... شاید هم با من اما انگار دیگه زیاد فرقی نمی کنه ...حقیقتا قسمت نبود تا ...
مواظب خودت باش دختر خوب
چه همه میان شعرای به به از خودشون در وکنن!
شوخی کردم. جداً معرکه بود. فکر می کنم قبلنا خوندمش اما دوباره یادم نمیاد مال کیه!!
...
ببینم در مورد چی حق با من بوده؟؟ چی قسمت نبود تا...؟؟!!
خب فکر کنم حالا جوابت رو گرفته باشی.تو پست قبلی نوشته بودم خدا رو شکر واسه این چند ساعت نامعلوم که فکر کنم برات غریب بود.حالا تو هم که یکم بهت خوش گذشته یکم شکر کردی دیگه!حالا منو میفهمی نه؟اما به هر حال به قول تو زخم جاش میمونه.و برای من مثل سرطانی میمونه که با اون به سازش مسالمت آمیز دست زدم.و زخم های من همه از عشق است.عشق.عشق.عشق....
و زخم های من همه از...
...دوست دارم این شعر فروغ رو...
سلام
اولندش که خیلی خوشحالم که با وبلاگت آشنا شدم.......
دومندش اسمت فوق العاده تکه...............
سومندش خیلی وقتا روحم عاشقه ولی بیشتر اوقات جسمم از عاشقی روحم غضه داره فکر می کنم تاکید می کنم که فکر می کنم که در این مورد یکمی شبیه همیم
سلام
اولندش منم خوشحالم که با بلاگم آشنا شدی و در نتیجه منم با بلاگ تو... یا شایدم بر عکس!
دومندش نسبت به اسمم لطف داری عزیزم...
سومندش از من اگه بپرسی روح وقتی عاشق میشه سرریز می کنه توو جسم... حالا اینکه چرا جسمت غصه دار میشه برام عجیبه. اگه اون عشق واقعا عشق باشه دیگه واسه جسمتم جای غصه نمی مونه...
راستی منظورت از مورد یکمی همون اولندش بود؟...
خیلی خوبه ...
:-)
اون شعر را فرهاد خونده .. و مال شاملو یه ..
از فرهاد چیزی ندارم.. ولی ظاهرا خیلیا دوستش دارن.. از چند نفر دیگه هم شنیدم تعریفشو... شاملو رو اما چرا. می گردم پیدا می کنم این شعرشو... ممنونم عزیز :)
سلام .حرفهای مختص ۲۰ تا ۲۲ ساله ها .... یعنی خودت . تجربه ها را کسب کن ، نه اینکه به واسطه ی عدم درک نحوه ی تحصیل همان تجربه ها فراریشان دهی. تو را بزرگتر میبینم .سرت را بالا نگه دار .ممنون.
از همهء حرفت فقط جملهء یکی مونده به آخرو فهمیدم! همون « سرتو بالا نگه دار»
گرچه نمی دونم برای چی گفتیش؟! اما حس خوبیه... همون بالا نگه داشتن سر رو میگم..
...
منم ممنون.
فکر می کنم :
قسمت نبود انگار ٬سهم من شما باشید
تقدیرم این شد تا ابد از من جدا ............
باید سهم کَسی باشم؟؟!... نمی دونم...
عزیزم ممنونم که ادعای کشفِ شهود نکردی و از نفهمیدن گفتی که ... حرف بسیار بزرگی بود . بیشتر بخوان و بنویس و تجربه کن که روزهای خوبی را بر تو متصورم. بزرگ شو ... بزرگ شو .... و همچنان سرت را بالا نگاه دار و هیچ وقت سکوت نکن ، مگر... مگر گناهکار باشی.بدرود.
عزیزم(!!) فکر می کنی بار معنایی حرفت اونقدر بالا بود که ادعا می کنی برای فهمش باید کشف شهود کرد؟؟!!... اگر گفتم نفهمیدم برای این نبود که حرفت خیلی سنگین بود! واسه این بود که حس کردم سعی کردی فقط کلمه ها رو بپیچونی به هم تا یه حرف قلمبه زده باشی مثلا!! خودت به جمله ات نگاه کن: «تجربه ها را کسب کن ، نه اینکه به واسطه ی عدم درک نحوه ی تحصیل همان تجربه ها فراریشان دهی.» و ممنون که واسم روزهای خوبی متصوری!!!... جای تشکر داره جداْ !...
در ضمنُ آدم گناهکار هم حق حرف زدن داره. اینو یادت بمونه...
سلام . باز هم ممنونم عزیزم . پس میفهمی . و عجیب است از انسان دانایی چون شما اینهمه تغیُیر و عصبانیت . مگر من جمله ی بدی گفتم یا توهینی نمودم ؟ مگر ... باشد .من عذر میخواهم و دیگر مزاحمتان نمیشوم .من دلشکسته بودم که به اینجا پا گذاشتم نه دریوزه و یا جوانی با موهای ژل زده . مرا ببخش و کلمات قلنبهام را پس میگیرم تا خاطراتان مکدر نشود . باز هم ممنونم .بدرود .
من معذرت می خوام.
ببخش منو عزیز. منظور بدی نداشتم. یه کم به هم ریخته بودم. اومدم اینجا و کامنت تو رو دیدم و همینجور بی دلیل تندی کردم. می دونم...
قدمت همیشه سر چشم... می خوام ازم دلگیر نشده باشی...
بازم عذر می خوام...باشه؟؟..
... و باید بگویم کشف شهود هیچ ربطی به جملات و کلمات ندارد .من منظورم چیز دیگری بود . برای همین بعد از آن جمله عرض کردم که بیشتر بخوان و بنویس . اما ... نه هر کاری دلت میخواد بکن که مختاری .
... دیدنیها کم نیست منو تو کم دیدیم
... گفتنیها کم نیست منو تو کم گفتیم .......
سلام
آپدیتم بیا.............!
پاک کردی ... این دومین باری است که امروز می خواهم بدانم کسی چرا عصبانی است.. اولی را نمی شود.. دومیهم خودش نمی داند ..
طبعا خوانده بودم مرا ببوس محسن را .. اما حذفش کردی ..
بلاگ اسکای مدام error می داد و نمی ذاشت کل نوشته رو توی یک پست بیارم. برای همین پاکش کردم..
فکر نمی کردم توی اون فاصلهء یک دقیقه ای بین گذاشتن و پاک کردن متن کسی هم دیده باشدش..!... تو اما انگار بوده ای...