ادامهء مرا ببوس...


                          

هجدهمین نامه:

جان من!
بـدان کـه بی قلـب نخـواهـم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی نخـواهـم کرد. دوسـت دارم آن هیچکسی باشم که نامه هایت را بـرایش می نویسی و ایکاش آن هیچکس اجـازه ی خـوانـدن نامه هایت را داشتـه باشد. تو به من آموختـی که عشق با عشقبازی متفـاوت است. عشق دست خود آدم نیست. بی خبر و بی اراده می آیـد. امـا عشقبازی دست خود آدم است. من از آنچه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان بزرگوار کرده که نمی توانم راضی باشم مثل دیگران در بستر معشوقم بخوابم. من و عشقم یک وجودیـم. ما در هـم می خوابیم. دلـم بـرای آنهایی می سوزد که پایبند عشقهایی هستنـد کـه با عشقبازی اثبـات می شود. من عشق را یافته ام، معشوق بهانه است. اگر تا هفته ی دیگر طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم.
                                                                                                            "مرضیه"


نامه ی بیست و سوم:

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید.
باغ صد خاطره خندید.
عطر صد خاطره پیچید.
یادم آمد:
که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم (کوچه صفاری را یادت هست؟)
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من، همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمان رام.
خوشه ی ماه فروریخته در آب.
شاخه ها دست برآورده به مهتاب.
شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ.
یادم آمد:
تو به من گفتی از این عشق حذر کن.
لحظه ای چند بر این آب نظر کن.
آب آیینه ی عشق گذران است.
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است.
باش فردا که دلت با دگران است.
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن.
با تو گفتم:
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
روز اول که نگاهم به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر لب بام تو نشستم.
تو به من سنگ زدی من نرمیدم، نگسستم.
باز گفتم:
که تو صیادی و من آهوی دشتم.
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم.
حذر از عشق ندانم، نتوانم.
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم.
اشکی از شاخه فرو ریخت.
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت.
اشک در چشم تو لرزید.
ماه بر عشق تو خندید.
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم.
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم.
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم.
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم.
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم(1) .

                                                                                    "
مرضیه"

                       
                                                             فریدون مشیری


بیست و نهمین نامه:

بیستـون ماند و بناهای دگـر گشت خـراب
این در خانه ی عشق است که باز است هنوز
او رفت و من، زین پس با یاد او به خـواب می روم، خـواب او را می بینم و با یاد او از خواب بر می خیـزم. نه من، که دو گلـدان این اتـاق، به یاد او گل خـواهند داد. و یاسهـای سفیـد بوی او را در فضا منتشر می کنند. نور روشنی او را گسترش خـواهد داد. و سکـوت سنگیـن این اتاق، سکوت او را فریاد می کند. با شـاه مبارزه می کنم نه بـرای فقـری کـه آورده، نه بـرای آزادی هایی که گـرفته، به خاطـر همه ی عشقهایی که به هجران نشانده است.

رفت
و نمی دانست که بی او،
برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر، برای شنیـدن یک آواز
و برای شلیک یک گلوله چقدر تنها ماندم.

                                                                                                "
مصطفی"


3
روایت حسن از سلول شش بند سه کمیته ی مشترک ضد خرابکاری:

روزی که مرضیه را بـه سلـول کنـار سلـول مـا آوردند، من هنوز بازجـو ییـم تمـام نشـده بـود. شلاق زیادی خـورده بـودم. و پاهایم پانسمانی بود. علت لو رفتن گروه را نمی دانستم. اما کم کم متوجه شدم که همه ی کسانی را که من می شناختم و مرتبط با گروه بـوده اند دستگیر کـرده اند. مرضیه سـاده ترین سمپات این تشکیلات بود. من حتی از اینکه مصطفی توانسته بـود او را جذب جریانات سیاسی کند، تعجب می کردم. بخصوص با آن آشنایی مضحک خیابانی. می توانستم بفهمم که قضیه بیشتر یک حالت عاطفی دارد. چنـد بار هم به مصطفی گفته بودم "مواظب باش" و او گفته بود   مواظبم" خیلی دلم می خواست از مرضیه علــت دستگیـری اش را بپــرسـم. امـا وضعیـت بنـد طـوری بـود کـه نمی توانستیم از این سلـول به آن سلـول حـرف بزنیم. حتی اگر کسی قرآن یا آوازی را با صدای بلند می خواند تنبیـه می شـد. چند بار از این طـریق اطلاعات رد و بـدل شـده بود و نگهبانها سخت مـراقـب بودند. در سلول کوچکم که یک و نیم متر عرض و دو متر طول داشت سه زندانی دیگـر هم بـودنـد که پای هر سه پانسمانی بود و از شکنجه ی زیاد نمی توانستند روی پـایشـان راه بـروند و هر چهار نفر نشسته نشسته خود را روی زمین می کشیدیم. نگهبـانها چهـار سـاعت یک بار عوض می شدند و هر کدام یکبار در سلول را باز می کـردنـد تـا بـه دستشویی برویم. بعضی ها از آن سوی بند شروع می کـردنـد، بعضی ها از این سو. اینستکه گاهی بین دو بار دستشویـی رفتـن یک سلول هشت ساعت فاصله می افتاد. و تقریبا همه از دلهره ی بازجو ییهایی که پس می دادیم، دچار اسهال شده بودیم. یکی از ما که پیـرتـر از بقیه بـود اسهـال خـونی گرفته بود، اما جـرات اینکـه در بـزنیـم و از نگهبانهای بد اخلاق و وحشـی بخـواهیم که یکبار فوق العاده اجازه ی دستشویی رفتن به پیرمرد را بدهنـد نداشتیم. راستش یکبار این کار را کردیم. و هر چهار نفر وسط بند شلاق خوردیم. چـون با صدای بلند در زده بودیم. مرضیه اما این حرفهـا حالیش نبود. از همـان لحظه ی اولی که او را به سلول انداختند و من فهمیدم کتک مفصلی هم خورده است، شروع کرد از نگهبانها مصطفی را خواستن. نگهبان اول که زندانیان اسم او را حسن انگلیسی گذاشته بودند، سـرش داد کشیـد که "خفه شـو بلند حـرف نزن". اما مرضیه گفت "مـن مصطفی رو باید ببینم" و او مرضیه را بیـرون کشیـد و با کشیـده و لگد به جانـش افتاد. و مرضیه از رو نـرفت و مـدام حـرف خـودش را تکرار کرد. نگهبان بعـدی او را پیـش بـازجویش برد و وقتی برگشت، نشسته خود را روی زمین می کشید. اما به محض اینکه به سلول برگشت با صدایی گریه دار و بلند مصطفی را صدا کـرد. هـرچه فکر کردم یک طوری به او بفهمانم که موقعیت اینجا را درک کند، طـرحـی به نظرم نرسید. دلم می خواست می شد به او بگویم نگهبانها نه عشق تـرا به مصطفی می فهمند و نه تصمیم گیرنده ی اصلی هستند. مصطفی برای آنها یک زندانی زیر بازجویی است که هنوز اطلاعاتش تخلیـه نشده و مرضیه یک زندانی دیگر. و این دو از نظر آنها تحت هیچ شـرایطی نمی باید با هم روبرو شوند. او حتی نمی فهمید که دهها چـریک بسیار مهم در همیـن بنـد و همیـن سلولها هستنـد که تا بیـخ مقـاومـت شکنجه پس داده اند و هنوز اطلاعاتشان را نگهداشته اند اما برای وخیم تر نشدن اوضاع صدایشان را بلند نمی کنند.
چهار شبانه روز تمـام، هـر چهـار ساعت نگهبانی عوض شد و همه ی آنها با مرضیه کلنجار رفتند، او را زدند، به اتاق بازجویی بردند و او حالی اش نشد که نباید توی بنـد بلنـد حـرف بـزنـد. خیلـی از نگهبـانهـا از عصبـانیـت و درگیـری ای که با او داشتنـد فـرامـوش می کردند ما را به دستشویی ببـرند و ما مجبـور شدیم به پیـرمـرد اجازه بدهیم توی کاسـه ای کـه ناهار می خـوردیم مشکلش را حل کند. روز پنجم دوباره نوبت پست حسن انگلیسی شد. در سلول مرضیه را باز کرد و گفت "این مصطفی چه تخم دوزرده ای کرده که هی صداش می کنی؟" مرضیه گفت "عـاشقشـم". حسن انگلیسی گفت "آدم کـه اینقـدر عـاشـق نمی شه. چرا عـاشق من نیستی؟" مرضیه گفت "تـو که مصطفی نیستـی". حسن انگلیسی گفت "فقـط اگـه کسـی مصطفی باشه، باید عاشقش شد؟ ما دل نداریم. حالا خواستگاری ات اومـده یا نه؟" مرضیه گفت "من رفتم خواستگاریش". حسن انگلیسی کٌفت "زکی، لابد مهرشم کردی"!
در آن پست هم از دستشویی رفتن ما خبـری نشد و تمام چهار ساعت را حسن انگلیسی با مرضیه حرف زد و من کم کم حـس کردم، گلویش پیش مرضیه گیر کرده، طوری که یکبار گفت "اگه کسی حـاضـر بـود اینقدر کتک بخوره باز منو بخواد، خودمو براش می کشتم". نوبت تعـویض پست رسید، اما حسن انگلیسی به جای پست بعدی هم ماند.

ساعـت یک بعد از ظهـر بود که حسن دوباره در سلول مرضیه را که گـریه می کـرد بـاز کـرد و گفت "ایـن مصطفی که تـو دوستـش داری، می خواسته شاهو بکشه؟" مرضیه گفت "نه". حسن انگلیسی پـرسیـد "پس چه گهی می خواسته بخوره؟" مرضیه گفت "مصطفی خـودش شـاهه، به قلب من حکومت می کنه". حسن انگلیسی گفت "اگـه بیارمش یواشکی ببینیش، قول میدی دیگه سر و صـدا نکنی". مرضیه گفت "آره". و حسن انگلیسی رفت و دو دقیقه ی بعـد در سلـول مرضیه را باز کرد. برای چند لحظه سکوت همـه ی بنـد را گرفت و صدای مرضیه هم خوابید. من احساس کردم همه ی زنـدانیان بنـد سه، گـوش ایستـاده انـد تا عاقبت مـاجـرا را بفهمند. هم سلولی پیرم گفت "اون به مصطفی عـاشقتـره، تا ماها به مبارزه، جراتش اینو میگه". هم سلولی دانشجـوم گفت "اول که صـدای این دخترو می شنیدم یاد نـامـزدم می افتـادم، امـا حـالا از ایـن نامزدی پشیمون شدم، اگه عشق اینه که پس ما باید راجع به همه چیز تجدید نظر کنیم". و من احساس کـردم کم کم همه عاشق مرضیه شده اند و دارد یادشان می رود که در کمیتـه هستنـد و زیر بـازجویـی اند. خودم مسوول مصطفی بودم و او سمپات من بود. دروغ نگویم آرزو کردم کاش او مسوول من بود و من سمپات او بودم.
حسن انگلیسی گفت "مصطفی وقت ملاقات تمومه، راه بیفـت. برای من مسوولیتت داره. تو این سلولها هزار تا جـاسـوسـه کـه لاپورت مارم می دن". مرضیه التماس کرد که مصطفی را پیـش او بگـذارد. اما حسن مصطفی را برد و در سلول مرضیه را بست. یکـربـع بعـد دوباره خودش پیش مرضیه برگشت و گفت "حـالا از مـن راضی شدی؟" مرضیه گفت "چرا موهاشو زدین؟ من عاشق مـوهاش بودم. مـوهاش کجـاست؟" حسن انگلیسی گفت "اتفاقا خودم موهاشو زدم". مرضیه گفت "لابـد موهاشو ریختی تو سطل آشغال؟"! حسن انگلیسی گفت "نه پس فکـر کردی فرستادم کلاه گیس درست کنند". مرضیه گفت "تو رو خدا برو مـوهاشو بیار بده من" حسن انگلیسی گفت "حالا از کجا بفهمم تو یه سطـل مو کـدومـش موی مصطفی است؟" مرضیه گفت من موهاشو می شناسم خودشو بردی کجا؟" حسن انگلیسی گفت "تـو سلـول شمـاره 20، ته بنـده". مرضیه گفت "آواز بخـونـم صدام بهش می رسه؟" حسن انگلیسی گفت "آواز بخـونـی می برمـت پیـش بـازجـوت". مرضیه گفت "اونـوقـت مصطفی رم می آری، ببینمـش؟" حسن انگلیسی گفت "خیلـی پـررویی. این اخلاقت به ... ها می بره". و مرضیه بلند شروع کرد به آواز خـوانـدن و مرا ببوس را خواند. حسن انگلیسی هی به او تشر زد و حتی ما احسـاس کردیم رفته توی سلول و دستش را گذاشته دم دهان او که صدایـش هی قطـع و وصـل می شود. خیلی عصبی شدم. احساس کـردم همیـن حـال به هـم سلولیهای دیگرم دست داد. خواستم فریاد بـزنـم و به نگهبان فحـش بدهم، اما جلوی خودم را گرفتم. دوباره صـدای مرضیه بالا گرفت و مرا ببوس راخواند. وقتی به جمله "که می روم به سوی سرنوشت" رسیـد صدای سیلی حسن انگلیسی آمد و کمی صـدای مرضیه لـرزید وقتـی بـه جملـه ی "در میان طوفان هم پیمان با قایقرانها" رسید، دیگر صدای کشیده و لگد حسن انگلیسی قطع نشد. و مرضیه هم آواز را قطع نکرد. بلنـد شدم و با مشت به در سلول کوبیدم. احساس کردم، سلولهای دیگـر هـم تک تک درهایشان با مشت کوبیده می شـود. حـالـی داشتـم که اگر می شد در سلول را می کندم و نگهبان را بی بیم از هر چیز می کشتم. دیگر هر چهار نفری به در سلول می کوبیـدیـم و همه ی سلولها هم صدای ما شده بودند. حسن انگلیسی وحشـت کـرد و دسـت از زدن برداشت، اما مرضیه دست از خواندن بر نـداشت. از میان صدای درهایی که با مشت کوبیده می شد و فریاد حسن انگلیسی کـه بـی دریغ فحش می داد، صدای مصطفی را شنیدم که از این جمله با مرضیه همـاوازی کرد" .ای دختر زیبا، امشـب بر تو مهمانم "... من هم با آنها هـم صـدا شـدم. بعـد هـم سلولیهای من همـاواز شـدند. البته پیرمرد کمی دیرتر و بعد کم کم همه ی سلولها با فریاد "مرا ببوس" را خواندند.  فردا صبح زود، خبرمرگ مرضیه را همه ی سلولها باور کردند به جز مصطفی. برای همین از آن سوی بند شـروع کـرد یکـریـز مرضیه را صدا کردن و مرا ببوس را خواندن.

اسفند  68ـ  محسن مخملباف


*
مرا ببوس

مرا ببوس، مرا ببوس.
برای آخرین بار،
ترا خدا نکٌهدار.
که می روم به سوی سرنوشت.
بهار ما گذشته،
گذشته ها گذشته،
منم به جستجوی سرنوشت.

در میان طوفان، همپیمان با قایقرانها،
گذشته از جان، باید بگذشت از طوفانها.
به نیمه شبها، دارم با یارم پیمانها،
که برفروزم آتشها در کوهستانها.
شب سیه،
سفر کنم.
ز تیره ره، گذر کنم.
نگه کن ای گل من.
سرشک غم به دامن،
برای من میفکن.

ای دختر زیبا

امشب بر تو مهمانم

در پیش تو می مانم
تا لب بگذاری بر لب من

دختر زیبا

از برق نگاه تو

اشک بی گناه تو

روشن سازد یک امشب من

 

 ...

                                                                  

نظرات 7 + ارسال نظر
مهدی جمعه 9 دی 1384 ساعت 10:44 http://dastneveshteha.blogsky.com

چی میشه نوشت؟

محمد جمعه 9 دی 1384 ساعت 20:49 http://keraszard.blogsky.com

اجالتاْ از اینکه این مطلب را نوشتی تشکر می کنم تا بعد ...

سیب گاززده شنبه 10 دی 1384 ساعت 00:24 http://3ib.blogsky.com

من هنوز نخوندم یعنی آن لاین که نمیشه خوند.پس بمون تو خماری نظر

عجب!
... یه چیز آسونتر بخواه!!...

CMAX شنبه 10 دی 1384 ساعت 13:32 http://maybeSomeOthersTime...



زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
...



هیلدا یکشنبه 11 دی 1384 ساعت 21:34 http://www.hildabihamtast.blogsky.com

سلام
چقدر دلم می خواست من جای مرضیه بودم ... به عشق مرضیه به اون نوع خواستنش حسودیم شد ولی دلم واسه مصطفی می سوزه چقدر وجود می خواد چقدر تحمل می خواد جای مصطفی بودن ..بدون مرضیه موندنو این درد که مرضیه به خاطر اون مجبور به یه سفر شده رو تحمل کردن ............!.......... ولی این جوریا که میگن عشق اگه عشق باشه/////////هیچی ولش/////////

برای مثل اون بودن چیزی هست که باید از درونت بجوشه و وجودت رو تو خودش ذوب کنه...هر وقت حسش کردی می تونی مث اون باشی...
بعضیا تا آخر عمرشونم نمی تونن!
آخه می دونی...؟؟...

آلبالو دوشنبه 12 دی 1384 ساعت 15:13

آره ؛ همین بود ... همین بود افسانه عشق ... بود و تمام شد

می دونی؟
گاهی وقتا با خودم میگم شاید هنوزم بشه که...
شاید هنوزم...

سروش پنج‌شنبه 15 دی 1384 ساعت 15:01 http://ravi.blogsky.com

و عشق صدای فاصله هاست؛ صدای فاصله های که غرق ابهامند. . .

تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد