مرا ببوس!...

 

پیش نوشت:

 تقریبا سه سال پیش برای اولین بار خوندمش و بعد از اون هم بارها و بارها... و هیچ وقت از خوندنش سیر نشدم. همونطور که حالا.. ( و در این میان چیزی در مورد دختر داستان بود که اون رو بیش از اندازه به من وصل می کرد، چیزی بیشتر از یک تشابهِ ...!...)

آره، تقریبا طولانیه. حوصله و وقت می بره خوندش.. اما ارزشش رو داره....

  Error   و چون داستان طولانیه همه اش با هم در یک پست جا نشد. بلاگ اسکای   

        می داد هی! این بود که در دو پست اوردمش. پست پایینی هم ادامهء همین داستانه..) 

............

 

مرا ببوس
اثر محسن مخملباف
............

1

 

س: نام و مشخصات خود را بنویسید؟
ج: مصطفی ...، بیکار، چریک.
س: طریق آشنایی خود را با مرضیه شرح دهید؟
ج: با دوستـم حسـن بـرای پخـش اعلامیه سر کوچـه ی فشاری قـرار روزانه داشتیم. شیوه ی قـرار طوری بود که مثـل جـوانهای دختـر بـاز لباس می پـوشیـدیم و سر کوچه می نشستیم. روز دومی که سر کـوچه ی فشاری نشسته بـودیم، صحبت از آن بـود که اعلامیه ها در یک مسـافــر خانه با پلی کپی دستـی چاپ شود، که یک ماشیـن شخصـی به مـا شـک کـرد. دوستـم حسـن احتمال داد گشت ساواک باشـد. بـرای رد گم کـردن بـه دسته دختـرهایی که از دبیـرستان بـر می گشتند نگاه کـرد و به من
گفت "مصطفی نگاه کـن تـا وضعیت عـادی شود". سرم را بـالا آوردم و به ظاهر به آنها اما در واقع به نوشته ی دیوار روبـرو نگاه کردم.
"تخلیه چاه، فـوری" یک شــرم ذاتـی و میـل بـه مبـارزه، احساسات دیگـر را در من تحت الشعاع قـرار داده بود. دخترها رفتند و ماشین شخصی هم رفت. در حالیکه آدمهای تویش تا آخــرین لحظه به ما بــر و بــر نگاه می کــردنـد. روی سکـوی یک مغـازه نشستیم. حسن گفـت: "پارچه ململ بـرای چاپ دستی بهتـر از چیت اسـت. مــرکب پلی کپـی راحت تر عبور می کند. اعلامیه های بار پیش خوب از کار در نیامـده.
دوباره صدای تـوقف یک ماشین آمد. من سرم را بـالا آوردم که ببینم همان ماشین نباشد. یک تاکسی مسافـرانش را پیاده می کـرد.از کنار تاکسی متوجه دختـری شدم که به من نگاه می کـرد. بـرای یـک لحظـه نگاه ما در هم گـره خورد. دختـر دو سه قدم دور شد اما بــر گشـت و یکراست به سمت ما آمد. طوری به من نگاه می کـرد که انگار مـرا می شناسد. حسن هم متـوجه دختـر شـد که داشت کتابهایش را از دسـت
راستش به دست چپش می داد. بعـد بی مقدمه یک سیلی به صورت من زد.حسن جاخورد. دختر گفت "خجالت نمی کشی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟می گم بابام، پدرتو در بیاره" حسن بلند شد، جلوی دست او را گرفت و گفت ":خانوم اشتباه گـرفتی". دختـر گفت "من اشتبـاه گـرفتـم؟! یک ماهه دنبال من می افته". و رفت.
کمی شوکه شده بـودم. از خجالت تا گـوشهـایم سرخ شد. حسن گفـت "می شناختیش؟" گفتم "به جان تو نه، عـوضی گرفته. بـاور می کنی؟" خندید و گفت "معلومه وضع ظاهـرمون خوب به دختـر بـازها می خوره".
ولی دلچــرکین بودم. به خـودم گفتم، نکنه حسن فکـر کنه من هنـوز هم جذب مبارزه نشدم. اینه که گفتم "از فـردا دیگـه اینجـا قـرار نگذاریم". حسن گفت "می تـرسـی بازم بیاد سراغت؟" گفتـم "حـوصلـه این حرفها رو ندارم. محل مناسبتـری نمی شه بـرای قـرار داشت کـه از این حرفها پیش نیاد".
فـردا سر کوچه صفاری قــرار گذاشتیم. باز وسطهای صحبت بودیـم که همان دختـر پیدایش شد. کمی از دور نگاه کــرد. دو سه قدم رفت باز بــرگشت و به سمت ما آمد. به حسن گفتم "باز اومــد اینـدفعه جوابشو میدم". گفت "خودتو کنتـرل کن". دختـــر جلـوی ما ایستاد. کتابهایش را دست به دست کـرد و کٌفت "چــرا ولـم نمی کنی؟" بلنـد شدم ایستادم. حسن منو نشونـد و گفت "خانوم دیـــروز گفتم عـوضـی گـرفتی". دختـر گفت "هیچم عوضی نگـرفتم. این هی دنبال من می افته که عاشق چشمهای سیاهتم. می خوام تو رو بدزدم با خـودم ببـــرم". گفتم "حسن این لباس قـرمساقو تو تن من کــردی". حسن گفـت "آروم باش".ودختـر را کشید کنار با او حـرف زد و او را دست به سر کـرد. گفتم "حسن دیگه حـوصله چنین محمل شریفی رو نـدارم. می خـوای عادی سازی کنی، با یه چرخ طوافی حاضـرم لبو بفـروشم تا صحبت کـردن ما
توی خیابون جلب توجه نکنه. اما اینجـوری شو دیگه حاضــر نیستم". روزهای بعد من لبـو می فــروختـم و حسن می آمــد به هـوای لبــو خوردن لابلای مشتـری هایی که رد می کـردم قـرار ومدارش را می گذاشت و می رفت. روز پنجـم دختـر آمد. ایستاد تا یک مشتــری لبویـش را خورد و رفت. بعد گفت "پس کی می خوای منو باخودت بـدزدی و ببــری؟" سرمو بلند کـردم و با عصبانیت تو چشماش نگاه کــردم. می خواستـم با لبوهای داغ توی سرش بـزنم. دیدم دارد گــریه می کند. چشمهایش
بـــرق عجیبی داشت. دستم را گـــرفت و بــوسیــد. عــاشقش شدم".

س: آیا منکـر این هستیـد که رابطه ی شما یک رابطه ی سیاسی بوده تا یک
رابطه عاشقانه؟
ج: مرضیه در رشته ی ادبیـات درس می خـواند و من برایش اهمیت یکـی از عشق های اساطیـری را داشتم. لیلی و مجنون، شیـرین و فـرهاد. اما من بـرای زندگی کـردن ساخته نشده بودم. دیدن فقـر یک گدا در گوشه خیابان مرا بیشتر متاثر می کـرد تا زیبایی یک دختـر. اما منکــر نمی شوم که منهم عاشق معصـومیت دو چشم او شده بـودم. آدم مـذهبی ای هستم.به چشمهای او حتی با اکـراه نگاه می کــردم. چون می دانستم ازدواجی در کار نیست.اما چشمهایش در خیالم مــرا راحت نمی گـذاشت سعی می کـردم او را تحـریک نکنم. ابتدا او بـرایم نامه عاشقانـه می نـوشت و من به او اعلامیه می دادم. بعـدهـا او از من اعـلامیـه می خـواست و من به او نامه عاشقـانـه می دادم. او می گفت "شــاه خیلی بد است، چون مانع ازدواج ماست". وگـرنه او هیچوقت یک عنصــر سیاسی نبود. اگــر من یک ساواکی بودم او طرفـدار شاه مـی شد. در واقع او یک دختــر احساساتی بود که جای غذا قطعات ادبی می خـورد.
س: اگـر رابطه ی مرضیه با تو فقط عاشقانه بود، چطـور پـایش به خانه ی امن باز شد و چرا در همان خانه دستگیر شد؟

ج: آدرس را من به او ندادم. مرا تعقیب کرده بود. یک روز زنـگ زدنـد و من تــرسیدم. چـون هیچکس حتی دوستان مبارزم آدرس خانه امـن را نداشتند. کلتم را آماده کردم و پشت پنجـره سنگـر گـرفتـم. بارها زنگ زده شد. خودم را به پشت بـام رسانـدم تا فـرار کنـم. فکـــر می کـردم آنجا هم محاصـره شده باشد ولی خبـری نبـود. از لـب پشت بام نگاه کــردم، دیدم مــرضیه است. یک دسته گل تـوی دستش بـود.
س: آیا رابطه نامشروعی در آن خانه با هم داشتید؟
ج: من این نوع احساسات را در خـودم می کشتم. او به پای من می افتاد دو بار موهای سرم را نوازش کــرد. همیشه می گفت "من شیفته موهای شوریده تو هستم". تعدادی از نامه های ما دست شماست و هـر چیــزی را درباره رابطه من و مرضیه توضیح می دهد.
 

۲

................


نامه ی پنجم:

مرضیه ی من!
تـو آتش هستی که ماههاست در من روشن شده، شدت گــرفته و حـالا دیگــر جانم را می سوزانـد. یک احساس فــرامـوش شده ی انسانی، در مـن بـا تـو بـازگشته است: عشق، عشقی نه چنـانکه بخــواهــد بـا ابتـذال سکس فــروکش کنـد. احساس مقـدسی که روح مــرا مشتاق پاک ماندن ابدی می کنـد. بــزرگتــرین گناه و دلمشغـولی من وقتی است که به تـو نگاه می کنم. از یک فـاصله ی دو سه متــری، چنـانکه به یک تابلـوی نقـاشی خیــره شوم. تـابلـویی دربـاره ی آب که تشنه ای به تماشا نشسته باشد. امـا حتی بـوسیـدن و لمس کــردن او چاره ی کار نیست. خـوردن تابلـوی آب را می مـانـد به جـای نـوشیـدن آن. من هــر لحظه عطشم از تـو بیشتــر می شود. ایـن عشق یکسره تشنگی است. حـالا تـازه می فهمم که مـن به تشنگی محتـاج تـــرم تـا رفع عطش. به عشق نیازمنـدتــرم تا به وصل. به دوری تا رسیـدن. دوری، اما نه چنان دوری ای که بی قــرار و رسوایم کنـد. همان چنـد قـدم فاصله. اسم خـوبی یادم آمـد "مــرضیه عشق تلخی است که من عمــرم را بـا سه قـدم فـاصله از او طی خـواهم کـــرد". دلم می خـواهـد ساعتهــا بنشینم و در چشمهـــای تــو ـ که همیشه از خــودم دریغ می کنم ـ خیــره شوم و در یک خلسه ی غــریب گم شوم. امـا به جـای هـر در هم پیچیدنی، هـر بوسه و هماغوشی ای، هـر تماس مهـربانانه ی دستی، تنها روبــرویت بنشینم تا نگـاهت کنم و چشمهـایت را رو به من باز نگهـداری تـا مستقیم به آن دو نی نی معصـوم سیـاه و کـوچک که هاله ی سفیدی آن را از قاب مژگانش جـدا کــرده نگاه کنم. به آن دو نی نی معصـوم و خمـار و وهم زده که مــرا از عـالم واقع به دنیای خیالهای قشنگ می بـرد، چنانکه گویی پاهایم بــر ابــر راه می روند و تنم مـور مـور می شود. خـدایا من از مــرضیه ناتمامم،
مــرا از او تمام کن. امـا فقط بگـذار رختخـواب زمینی وصـل ایـن عشق آسمانی، تشک چشمهایم باشد. خـدایا یک ذره ی کـوچک و نـاچیــز از هستی تـو آنقـدر زیباست که مــرا این چنیـن مشتـاق و از خـود بیخـود کــرده است. در مقـابـل همه ی زیبـاییت چه کنم؟ مـــرضیه، مظهــری از زیبایی تـوست در حـوصله ی فهم من. ستایش من از زیبایی معشوقم، ستـایشی از تـوست. ایـن نی نی چشمهـای معصـوم، قــداست و
پاکی و منزهی توست. مرضیه تویی خدای من.

                                                           

                                                                                                            "مصطفی"


نامه ی نهم:

عزیز دلم مصطفی!
چرا هرچه بیشتر به دنبالت می گردم کمتر تو را می یابم؟ ایکاش تـرا ندیده بودم. ایکاش تو مبارز نبودی. ایکاش من همسر تو بـودم تا شبها که خسته از بیـرون به خانه می آمدی، سـرت را بــر سینه ی من می گذاشتی و همه ی آنچه را که در روز کرده بـودی، شنیده بودی، گفته بودی، یا آرزو کـرده بودی، بـرایم بـازگو می کــردی. ایکاش لبهایت را کنار گوشم می گذاشتی و از حــرفهـای دلت بــرایم نجوا می کردی. و من می شنیدم و موهای شوریده ی تـرا نوازش می کـردم. و از آنچه آرزو داشتم برایت می گفتم. آرزویی کـه همه اش خودت بودی. آنچه داشتم تو بودی و آنچه بار می خواستم تو بودی.

 

                                                                                                            "مرضیه"

نامه ی سیزدهم:

زیباتر از زیبایی مصطفای من!
اگـر بدانم ده روز مرا نمی بینی، بیتاب یک لحظه ام می شوی. ده روز دوری تـرا با خون جگر تحمل می کنم تا آن یک لحظه بی تابی ات را ببینم. الان یاد وقتی افتاده ام که روسری ام را باز کرده بـودم و تو می توانستی صورت و گردنم را در یک نگاه ببینی و نمی دیـدی. دلـم می خواست تو به این تصویر نگاه کنی و من به چشمهای تو. اما تو چشمهایت را از خجالت چشمهای خدا دزدیدی. اکنون تو را نـدارم اما سینه ی کاغذ گوش توست و نوک قلم، زبان من و حرفهـای دلـم چون نسیم از میان گردن و موهایت می دوند. ولی به جای آنکه تن تـو مورمور شود، تن نسیم مورمور می شود. بادی که به تو می وزد، خودش را از تـو خنـک می یابد. حـالا یاد انگشتهایت افتاده ام وقتی با آن موهای سرت را شانه می کردی. یاد شلوار وصله دار سربـازیت افتـاده ام که به یـاد مـردم می پوشی. ایکـاش مـردم نبـودند و تمام تو مال من بود. من هم از تو ناتمامم. تو برای من غزلـی هستی که یـک مصـرع از آن را خوانده ام. داستانی هستی که یک شماره از پاورقی اش را خـوانـده ام. شماره های دیگر آن مجله را همه گم کرده اند. بقالها توی اوراق آن قصـه ی بلند، پنیر پیچیده اند. و لبـو فـروشهـا لای اوراق آن مجلـه لبـو بـه دست بچـه های دبستـانی داده اند. دلم لبـو می خـواهد. لبـویی که تـو پختـه بـاشـی. دلـم می خواهد به جای نـامه ی عاشقانه بـرایم اعلامیه بیاوری، تا بدانی شاه بد است. مسخره ام نکن که می گویـم شاه خـوب است. اگر او نبود تا مانع زدواج مـن و تـو باشد آیا عشق ما اینقـدر بـزرگ می شد؟حسرتم از تو ابدی است عشق شیرین من.

                        "مرضیه"                                                                                     


 

 

نامه ی هفدهم:

جان من، مرضیه!
از پیکـرم به در شو. گفتی که دیگـر طاقت این بازی قهر و آشتی را نـداری و مـرا ترک می کنی. می روی تا پیش دوستت تا از دوری "سه قدم فاصله با معشوق" شکایت کنی. بیهوده کوشیدم تا برایت استـدلال کنم که اینکار صلاح نیست. صلاح همان است که دل تـو گـواهـی می دهد. مـن تـرا بـه عشـق آینـده ات بخشیـده ام. برای من دفاع از آزادی تو کافی است. می دانی که عادت نـدارم قناری های قشنـگ را در قفسـی از میـخ اتـاقـم بیاویزم که زیبایی را به اتاقم آورده باشم. تو جان منی، اما اگر خواستی چون نسیم که از صبح باغچه می گریزد، بگریز. همین که از عشق تـو جـان
من بزرگ شد مرا کافی است. من آبستن یک آدم دیگری هستم از خـودم. دیر یا زود آن مصطفای دیگر به دنیا می آید و من از پیش تولدش را جشن گرفته ام. حتی انقلابی که در درونش هستم این اندازه مرا متحول نکرده است که تو کردی" .تو دستهایت را در باغچه ی دل من کاشته ای" و دو بوته ی یاس آن تـوی دلـم گـل داده است و همـه ی فضای جانم را معطر کرده. همه ی در و دیـوار ایـن خانه ی امن بوی ناامنی عشق ترا گرفته. فکر می کردم بوی باروت آن را تـر کنـد. از این پس هزاران نامه ی دیگر برا ی تو خـواهـم نوشت اما خودم آن را خـواهـم خواند. "صمیمانه ترین نامه ها، آنهـاایست که بـرای هیچکس نوشته می شوند. راست ترین نامه ها همین هایند" از روی عشـق خـودم به تـو، عشق به انسان را آموختم. و بی پـروای از هر چیز از روی همین مـدل آن را به همه ی سمپاتهایم خـواهـم آموخت. دیگـر کسـی را که تجربه ی عشقی ندارد عضوگیـری نخـواهـم کرد. عشقهای بزرگ را از عشق های کوچکتر باید بنا گـذاشت. عشق به خدا، مردم و مبارزه را از همین تمرینها باید شروع کرد. به یـاد تـو دو گلدان یاس سفید و یک چراغ رومیزی خریده ام تا نور و بوی ترا استشمام کنم.

                                                                                                "مصطفی"