شاخه ای تکیده...

 

یه لیوان چای داغ پررنگ برای خودت می ریزی. دو تا دونه خرما می ذاری کنج یه نعلبکی و میای دراز می کشی ته پذیرایی. کنار آتیش. زمین زیرت سفته. یه غلت می زنی و لیوان چای رو یه کم می ذاری اونطرف تر. اسپیکرو تا ته زیاد کردی تا اینجا که تو دراز کشیدی هم صداش بیاد. حالا چند وقته عاشق آهنگ یکی از صفحاتی شدی که مدتهاست می خونیش.. روزی هزار بار گوش میدی و باهاش خستگی در می کنی....« شاخه ای تکیده... گل ارکیده...با چشمای خسته...لبهای بسته...غم توی چشماش....آروم نشسته...شکوفهء شادیش..از هم گسسته..وای ی ی ...»

بخار چای می شینه رو صورتت و قطره های ریز بخار آبو رو پوستت حس می کنی و کیفور می شی.

با انگشت اشاره ات کله تو می خارونی. پلکات سنگینن. خسته ای. خوابت میاد. خمیازه پشت خمیازه.

یاد عصر می افتی..با خودت فکر می کنی همون لباسایی رو پوشیدی که دوس داشتی. کلی خوش تیپ شده بودی! بعد امتحانا بالاخره وقت کرده بودی یه دستی هم به ابروها و صورتت بکشی! نه هپلی بودی نه احساس پاچه بز بودن داشتی! کادوت هم از مال همه قشنگ تر بود. گرچه خیلی گرون نخریده بودیش. اما همه کلی از سلیقه ات تعریف کردت. توو خودت هم بُق نکردی. با همه گفتی و خندیدی. حتی کسایی که واسه بار اول بود می دیدی و اصلا نمی شناختیشون. مدام حواست بود که فکرای صد من یه غاز نیاد توو کله ات. بیخود و بی جهت دلت نگیره. به لاهوت و ناسوت هم فکر نکنی !! یاد گذشته نیفتی. تو حسرت روزای خوب نیومده نباشی و فقط در لحظه زندگی کنی. توو لحظه خوش باشی. قاتی ِ همه. مث ِ همه. جلف بازیای کسی رو به روی خودت نیاری و چش و ابرو اومدناشونو بی خیال باشی. با چرت و پرتاشون بخندی و وقتی ادای آدمای چیز فهمو در میارن خودتو بزنی به کوچهء علی چپ و اصلا خون خونتو نخوره که با چه موجودات گاگولی طرفی!... لبخندی از سر رضایت بزنی و سری به نشونهء تائید حرفاشون تکون بدی!...

 یه ربع می گذره..حالت خوبه هنوز. همه چی قابل تحمله. لوس بازیا اونچنان اوج نگرفته...سرحالی.

نیم ساعت می گذره. یادت میفته ظهر نخوابیدی. خوابت می گیره.

سه ربع می گذره..یواش یواش دستگیرت میشه سرت از بوی عطر و اودکلون شون داره می ترکه.

یه ساعت می گذره..لبخند به لب درحالی که داری با دخترکی که کنارت نشسته شوخی می کنی و می خندی تو دلت به صدای خنده های از سر بی قیدیشون فحش میدی!

یه ساعت و نیم می گذره. نسکافهء تلختو هم می زنی و یه قُلُپ بالا میدی..

یه دقیقه بعد...یه قلپ دیگه...

دارن کیکو فوت می کنن..نیگاشون می کنی و جای تموم دست و هورا کشیدنا گرمی نور شمعو کنار پوست صورتت تجسم می کنی. و حس گرما می کنی.

چند دقیقه بعد تلخی نسکافتو با شیرینی ِ یه برش کیک قسمت می کنی. بهت می چسبه. با بقیه داری حرف می زنی اما خودتم درست و حسابی حالیت نیس چی می گی و چی می شنوی! صدای بقیه مث بوق می پیچه تو مغزت. یکی میاد جلو و صورتتو می بوسه و به خاطر کادوی قشنگت ازت تشکر می کنه. جای رژ لبش می مونه رو صورتت. سفیدی نور فلاش دوربین یه لحظه چشمتو می زنه. توو لحظه ثبت شدی! با همون نور سفید.

از تموم فضای اونجا و آدماش فقط سرامیکای رو دیوار که ترکیبی از شکلاتی و کرم و نارنجیه به نظرت دلنشین میاد. پسرک پشت مانیتور که از ادا و اطوارای دخترای جمع به وجد اومده مدام آهنگای دامبول و دیمبول می ذاره.. اون یکی که صاحب کافی شاپه مدام سیگار می کشه و با چشاش تو سر و سینهء دخترا عرشو سیر می کنه!...

توو هنوز داری به خودت فشار میاری که بهت خوش بگذره!! که توو لحظه زندگی کنی. که به هیچی جز میون جمع بودن فک نکنی. دود سیگار اون یارو داره خفه ات می کنه.

...دو ساعت می گذره. دو ساعتو و نیم... سه ساعت.. بالاخره زنگ آخر می خوره! سعی می کنی زودتر بزنی بیرون تا یه هوایی به کلت بخوره. یه خرده سر حال میای. تشکر و تعارفای همیشگی..و راتو می کشی سمت خونه. با یکی از بچه ها. نیمهء راه از هم جدا میشین. حالا بازم تنهایی. بازم خودتی.. آرومی.. آروم و درگیر با خودت. که آدم بشو نیستی! که هنوزم بعد اینهمه سال یاد نگرفتی خوش گذروندنو. که یه دلیل کوفتی همیشه و همه جا هست واسه این حس لعنتی تفاوت تو با بقیه. واسه....

...

دراز می کشی رو زمین سفت. کنار آتیش. و به عصر فکر می کنی.  به خودت. به این روزها. به فکر و خیالهای هر روزه ات. به بزرگ شدنت...

قطره های ریز بخار چایی می شینه رو صورتت و کیفور می شی!...

چشماتو می ذاری رو هم  ...گرمای نور شمعو کنار پوست صورتت تجسم می کنی..

لا لا یی صدای آهنگ هنوز از اتاق میاد...باهاش آروم زمزمه می کنی...

«...شاخه ای تکیده...گل ارکیده...

با چشمای خسته..لبهای بسته...غم توی چشماش..آروم.....»

...و گرم می شی...

 

نظرات 9 + ارسال نظر
ten years old child یکشنبه 9 بهمن 1384 ساعت 01:21 http://samlok.persianblog.com

سلام !!! سعی می کنم تا فردا کل رو بخونم نظر قطعی بدم ! تا اینجاش قشنگ بود !
راستی با اجازه شعر علی کوچولو رو هم از وبلاگت کش رفتم !!! و اینکه ببخشید بدون اجازه متن هاتو می خونم

خوندن نوشته ها که دیگه اجازه نمی خواد.. ممنون که می خونیشون...

آرش یکشنبه 9 بهمن 1384 ساعت 17:27

من اهل غلو کردن نیستم.اما اینو بگم که خیلی با این نوشته ها حال کردم.دمتون گرم....
((دل من،مثل یه شبنم
روی برگ زرد پاییز
دل من،قطره ی دریا
از غم زندگی لبریز))

این شعر یه آهنگیه که خیلی دوسش دارم...
موفق باشید

قشنگه ... :)

MaGaSe ShoJaAa یکشنبه 9 بهمن 1384 ساعت 20:07

سلام
اول نیش بزنم
دوم جوری در مورد گل ارکیده نوشتی دلم نیومد لینک آهنگ رو نزارم
http://ucp30.persiangig.com/img/orkide.wma
حالا در مورد تفاوت با بقیه که گفتی
تا حالا فکر کردی اگه یه پادشاه خواب ببینه توی خواب چی می بینه؟

Ciao0o0o0o0o

نه٬ تا حالا فک نکردم!...چی می بینه؟

محمد یکشنبه 9 بهمن 1384 ساعت 20:31 http://keraeszard.blogsky.com

« غم توی چشماش..آروم... و گرم می شه... » جمله خیلی قشنگیه...!

راستی اگه یادتون باشه یه قولی به من داده بودید ٬ چی شد؟؟!

خواسته بودی برات شهر قصه رو میل بزنم٬ نه؟؟....
ببخشید که یادم رفت. چَشم... می فرستم حتما...

مهدی دوشنبه 10 بهمن 1384 ساعت 08:44 http://dastneveshteha.blogsky.com

یه لیوان چای داغ پررنگ.... این جمله آشناست ..مگه نه؟
این قسمتشم پررنگ می کنم :
فکر می کنی. به خودت. به این روزها. به فکر و خیالهای هر روزه ات.
:)

یه لیوان چای داغ پر رنگ...همیشه آشناست! خاص یه وقت و موقع و شرایط منحصر به فرد که نیست!... :)

ا ی د ا سه‌شنبه 11 بهمن 1384 ساعت 00:29 http://ayda16.blogsky.com

سلام . خوبی ؟ خیلی قشنگ مینویسی .نوشته هاتو دوست دارم. به منم سر بزن. خوشحال میشم نظرتو بدونم.
موفق باشی.( بوس ـ بوس)

[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 بهمن 1384 ساعت 22:22

مرسی که یادت مونده

چیو؟؟!...

Solfa سه‌شنبه 11 بهمن 1384 ساعت 22:33 http://solfa.persianblog.com

دارم فک میکنم اگه یه روز بیاد که این صداها تو مغزم نپیچه و فکرای صد تا یه غاز رو با تلخی نسکافه و شیرینی کیک و آهنگای جینگولی عوض کنم چه شکلی میشم ؟ فک کنم خودم هم از دیدن خودم تو اون لباسا از خودم خنده ام بگیره ! احتمالا با یه لحن خفن از خودم میپرسم هی ابجی اینا رو دقیقا از کجا بلند کردین ؟ :D

...و بعد با لحنی شبیه آدمای خنگ(!) به خودم جواب میدم...هی ی ی ی آبجی..اینکه من نیستم!!! ...به گمونم خودمو با یکی دیگه اشتباهی گرفتم!

[ بدون نام ] جمعه 14 بهمن 1384 ساعت 07:21

شهر قصه رو !؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد