بدرود...

 

هفت ساعت...تنها هفت ساعت مونده از سالی که گذشت... از سالی که پُر ِ اتفاق بود...پُر ِحادثه...سالی که مرور کردن و به خاطر اوردن چیزهایی که دَرِش گذشت در توانم نیست... سالی که باید اون تصمیم لعنتی رو می گرفتم. اون تصمیم لعنتی...و جمله ای که مدام توی ذهنم تکرار می شد...« انسانهای شجاع کسانی هستند که می ترسند! اما در نهایت تصمیم می گیرند...»

باور می کنی؟ تنها هفت ساعت مونده برای بستن دفتر خاطرات تموم شب گریه ها.. تموم دلتنگیها... تموم اون روزهای دلواپسی... اون همه تردید و دو دلی... اون همه راز و نیاز به درگاه خدا... اون همه بی سر و صدا اومدنها و رفتنها و هیچ چیز رو به روی خود نیوردن ها...

خسته ام...

به اندازهء یک سااال خسته ام. به اندازهء یک سااااااااال...

می فهمی؟

...

دیشب ... دیشب برام یه ضربه بود. ضربه ای که شب سال نو کمرمو خم کرد. هیچ کسو نداشتم براش حرف بزنم.. هیچ کس... می فهمی؟

تنها بغض فرو دادم و هر جوری بود خودمو جمع و جور کردم ... گوشهء پنجره رو باز گذاشتم تا یه هوایی بره تو ریه هام. تا نفس بکشم. یه صفحهء سفید گذاشتم جلو روم و شروع کردم به نوشتن. برای یه دوست. دوستی که حس کردم می شه براش حرف زد. جمله هام اونقدر آشفته و مبهم بود که خودمم ازش چیزی نمی فهمیدم. اما باید می گفتم.. حداقل برای یکی.. و اون یه نفر ... خیلی دوست داشتنیه. خیلی بزرگ... و من جرئت نمی کنم اینو به خودش بگم! نمی دونم چرا... مدتهاست فاصله گرفتم از خیلی چیزها... مدتهاست....

یه متن برای اینجا آماده کرده بودم. حالا دیگه دلیلی برای گذاشتنش نمی بینم. نمی دونم چرا... غم..بد جوری لونه کرده زیر پوستم. توی قلبم. زیر لایه لایه های روح و فکر و احساسم.

نمی خواستم اینجوری باشه.

دوست داشتم سال جدید رو با یه نیروی مضاعف شروع کنم. نشد. تنها هفت ساعت مونده تا تجدید قوای دردی یک ساله که به یکباره تازه شد...

هوا ابره. هوای دل من هم. و با این حال همیشه دوست داشتم این هوا رو. کاش بباره. سبک تر می شم. سبک میشه این بار غمی که رو شونه هام سنگینی می کنه... رو دلم... « اگه نیستم واسه اینه که دیدم بودنم بیشتر سنگینیه رو شونه هات... و تو هرگز اینو نخواهی فهمید!...»

...

جانا سخن از زبان ما می گویی؟؟!!...

...

و امسال هم گذشت. با همهء دردی که داشت. و بزرگ شدم. بیشتر و بیشتر از همیشه.

برام دعا کن...

به دعات احتیاج دارم.

ببخش اگه تلخم.

ببخش...

بهارت مبارک نازنین...

بهارت مبارک...

و اینگونه به پایان برد...

بی آنکه بداند ... یا بخواهد بداند ...

 که برای من نیز هشتاد و چهار گذشت...

اما بی قلم... بی نوشتن...بی دل وارگی....

« بدرود...»

--------------------------------------------------------------

پی نوشت:

ساعت ۹ صبح اول فروردین هشتادو پنجه...

برای خودم هم جالبه...

تا خود لحظهء تحویل سال بغض جوری داشت خفه ام می کرد که نفس کشیدنو برام سخت کرده بود..آخرش هم طبق معمول٬ سال با اشکهای ولو شدهء من رو صورتم تحویل شد! و من که سعی داشتم با گوشهء آستینم تند و تند از رو صورتم پاک کنم اشکا رو تا کسی نبینه که من دیوونه باز دم سال تحویل...!اماباز هم طبق معمول٬ همه دیدن و ...

بگذریم..

اینو می خوام بگم..

بعد تحویل سال یهو به قدری آروم شدم و حالم خوب شد که برای خودمم باور کردنی نیست..نه اینکه خیال کنی اتفاق خاصی افتاد ها..و یا اینکه تموم غمها یهو از دلم پاک شد...نه.. اما آرامشی تموم وجودمو در بر گرفت که برای خودم هم جالب بود.. لحظهء دوست داشتنی و غریبیه تحویل سال...مثل لحظهء به دنیا اومدن..مثل لحظهء...

سال نوی همه مبارک...

 

 

 

بگم برات؟!...

 

می خوای بدونی؟ باشه..برات می گم. فقط انتظار نداشته باش خیلی ردیف و مرتب منظم برات جمله بندی کنم. چون دارم آن لاین می نویسم. این اکانته هم هوشمنده! پس فردا پولش مستقیم میاد رو قبض!! اونوقت دیگه نمی تونی منکر بشی که این شونصد هزار تومنی که واسه تلفن اومده فقط کار تو نیست! چون هست!!...

خب..داشتم چی می گفتم؟..آها... می خواستی بدونی چمه.. برات می گم... دستام یخ کرده. تنم گر گرفته! وسط کله ام درست رو مغز سرمم داره می سوزه!..می سوزه ها... کلافه ام کرده..

اتاقم گرمه. اون گردالی ای که باهاش شوفاژو باز می کنن و می بندن خرابه. یعنی مال اتاق من. واسه همینم محکومم به تحمل این گرمای کوفتی. پنجره رو باز گذاشتم. یه نره غول وایساده تو کوچه و داره بلند بلند زیر پنجرهء اتاق من با موبایلش حرف می زنه. حرف که چه عرض کنم. زر و پر!!... دلم می خواد یه چیزی از همین جا محکم بکوبونم توو مخش..آخ خ خ اگه می شد...!...

اتاقم که گرمه خود به خود پر پشه میشه! فکرشو بکن.. مث فانتوم میان از بغل گوشت رد می شن و همچین میگن وزززززززز که انگار دارن بهت فحش خواهر مادر میدن!...هیچ کاریشونم نمی تونی بکنی لامصبا رو..

ساعت 11 شبه... فردا ساعت 5/7 صبح کلاس دارم. 6 باید پاشم. کلی هم کار نکرده هست..تازه می خواستم یه دوشم بگیرم..نصفه شبی..اه... صدای شروشر آب صدای بقیه رو در میاره. گندش بزنن. گندَم بزنن.

امروز با اون پسرهء خنگ ِ گاگول ماگولی کلاس داشتم. شهاب رو می گم. آی ی ی حرصم میده. از این جلسه تا اون جلسه کل چیزایی که براش گفتی رو یادش رفته! اینجوریه که هر بار از در خونشون میام بیرون احساس می کنم گِل لگد کردم جای درس دادن! بدبختی هم همین جاس دیگه. به جای اینکه اونو مقصر بدونم خیال می کنم من از پس درس دادن بهش بر نمیام که اون شوت می زنه! اینه که احساس پوچی برم میداره. بعد راه برگشتو تا خونه پیاده میام و تمام طول راه به این فکر می کنم که کدوم کاری هست که تو زندگیم با لذت انجام داده باشم؟ یعنی از انجام دادنش احساس رضایت صد درصد بکنم؟؟...یهو دنیا انگار گروپی هوار میشه رو سرم. چون هر چی حساب می کنم می بینم همیشه یه چیزی بوده که با خودم سرش در گیر بشم. یه چیزی که توو درست و غلطش موندم. یه چیزی که...

دیگه...می خوای بازم بشنوی یا برات بسه؟

 چی؟؟ بس نیس؟؟!..

پس گوش کن..

اون دختره ندا...یواش یواش دارم روانیم می کنه. هیچ وقت توو زندگیم اهل گوشه کنایه زدن به کسی نبودم. همیشهء خدا حواسم بوده یه حرفی نزنم که کسیو برنجونم. اما این دختره...با اون زبون و نیش کنایه زدناش یه کاری کرده که بشم شکل همهء آدمایی که از این مدلشون متنفرم!. مدام منتظرم یه چیزی بگه یه چیزی حوالش کنم!!... بعد بدیش می دونی چیه؟ که از این بده بستونای این مدلی حالت تهوع می گیرم. از اینکه کسی با رفتارش وادارم کنه به اینطوری جواب دادن... اینه که بعد هر تیکهء این مدلی که پیش میاد با خودم درگیری روحی فکری روانی پیدا می کنم!...

...

بازم می خوای بشنوی؟؟... نه ... تو هم بخوای من دیگه نمی گم. می دونی؟ قاتی قاتیم!..نگو که برات عجیبه. می دونم تو هم خیلی وقتا اینجوری می شی. منتها مدلامون با هم یه کَمکَی فرق فوکوله!...

خلاصه که اینجوریا..

آها...تا یادم نرفته اینم بگم. کتفمم داره تیر می کشه...

اون مرتیکه ای که تو کوچه بود گم و گور شده ظاهرا...

اما گرمای اتاق و سردی دستای من و بدن گر گرفته و سوزش مغزم هنوز هست!...با چیزای دیگه البته...بگم برات ؟!!...

 

سوز گاه به گاه سرمای اسفند!

 

ازت پرسیدم کجایی؟ صدام به وضوح می لرزید.. به روی خودت نیوردی اما. جواب دادی انقلاب! رنجیدم... به روی خودم نیوردم! با لحنی که سعی می کردم بی تفاوت به نظر بیاد گفتم تو که گفته بودی سیدخندانی. کار داری شرکت پست .. می مونی.. جواب دادی خب کارم تموم شد دیگه.. رفتم انقلاب! تو کجایی الان؟...

سیدخندان!!... تووی مغازهء دانش...» می دونستی اون مغازه رو دوس دارم. و کارت پستالهای روی دیوارها رو..طرح دیوار کاه گلی..خاک بارون خورده...دریاچهء ساحل چمخاله...

« ااااه... خب زودتر می گفتی..می موندم می دیدمت..»

_« گفته بودم که..تو زود رفتی..»  ( و بغض کردم.)

از مغازه اومدم بیرون. دلم نمیومد بیام سمت خونه. دلم می خواست همون حول و حوالی می بودی نه انقلاب که دست کم این ساعت روز یک ساعت ترافیک داشت تا اینجا..دست دست می کردم برای آمدن. عابرین طعنه می زدند گاهی..با زبان یا به شانه..! فرقی هم نمی کرد. مهم برایم نبودن تو بود.

  گفتم « باشه...پس یه موقع دیگه...و تو سرد جواب دادی اوهوم. خدا حافظ!»

 خشکم زده بود از این مدل جواب دادنت. چرا انقدر سرد و با اکراه..؟ هیچ وقت این مدلی خداحافظی نمی کردی...

قبل از قطع کردن اما یه جملهء دیگه هم گفتی...« بد نیست یه وقتایی آدم واسه یه ثانیه هم که شده سرشو بگیره بالا !!!...» و قطع کردی..

بی اختیار سرمو اوردم بالا. نگاهم با نگاهت گره خورد! تموم اون مدت ایستاده بودی بالای اون پل هوایی و داشتی منو می پاییدی!!! نیشت تا بناگوش باز شد و به چشمهای از حدقه درومدهء من خندیدی! پله ها رو دو تا یکی کردم و اومدم پیشت...

 اولین حرفی که تحویلت دادم این بود « خیلی خررری ی ی ی ی...الاغه! ...خیلی پاریکالی!!!..»

 دستت رو گذاشتی روی شونه ام.. داشتم می مردم از خوشی بودنت. این مدل غافل گیر کردن، بار اولت نبود. اما همیشه برام تازگی داشت. و همیشه طوری سرشارم می کرد که اگر نبودند نگاه هایی که حریصانه می پاییدندمان.. همون بالا  روی پل بغلت می زدم.. نمی شد.. تو اما از چشمهام می خوندی همه چیز رو.. نمی دونم می دونستی که چه بلایی داری سر دلم میاری یا نه؟... سه سال می گذشت و تو برای من هنوز همونطور تازگی داشتی و دوست داشتنی بودی که روزهای اول...

شریعتی رو اومدیم بالا.. و رفتیم توی خواجه عبداله...کوچه های دنج و خلوت کنار رودخونه...خونه هایی که هر دو عاشقشون بودیم... محلهء قدیمی شما... بار هزارم بود شاید که با هم توی اون کوچه ها قدم می زدیم و باز.... اواخر اسفند..هوای تازهء بهار...و صدای آب رودخونه ای که ظهر اون روز داغ تابستونی مثل دو تا بچه دبستانی کیفهامونو انداختیم رو زمین و شروع کردیم با سنگ یک قوطی خالی توی آب رو نشونه گرفتن! برای هم رجز می خوندیم!«  دو- یک به نفع من!»...و بلند بلند می خندیدیم. مخصوصا اشتباه نشونه می گرفتی که مثلا من برنده بشم!...مردی بودی برای خودت... و با اینحال چه شیرین پا به پای اداهای کودکانه ام پیش می آمدی...دوستت داشتم برای مرد بودنت...نه به اسم که به معنا. و این هم پا شدنت دیوانه ام می کرد. رفیق لحظه به لحظه بودی. هم صحبت حرفهای جدی و درس و دانشگاه و نمره و کلاس...عادت به دردو دل کردن نداشتم..تو اما برایم می گفتی. از همه چیز..ریز به ریز...گوش می دادم ... نه با گوش که با همهء دلم... عجیب سنگ صبور بودم برای خستگی هایت... کارت... بی حوصلگی ها و ... دل گرفتنهایت...چقدر بی قرارم بودی...بیتابی رو از تو یاد گرفتم.. آن اوایل تو دلتنگ می شدی و من دنبال معنایش می گشتم...بعدترها تو خود برایم معنای همه چیز بودی..دلتنگی را معنا می کردی..بیتابی و بی قراری را نیز... بوی بهار و سوز گاه به گاه سرمای اسفند با هم می زد روی گونه هایم...دوستم می داشتی... من نیز.. و باران گرفت..نه شر و شر...نم نم...و تو می گفتی و من مست از شنیدن صدایت...بودنت...خواستنت...

خوب یادم هست... این جمله ات رو « سال دیگه این موقع پولدار می شم!» ... و لبخند تلخی زدی...ادامه دادی..

اگه اونقدر که فکر می کنم کارمون بگیره و در بیاریم 4 میلیونش رو میرم میدم به فلانی... بنده خدا نداره بقیه پول خونه شو بده... بعد یه خونهء سوا واسه خودم... ماشین...آخرشم اگه چیزی موند واسه تو یه پفکی چیزی باهاش می خرم!! »

... خندیدم... جواب دادم...« پولدار می شی... می دونم...م..ی...د...و...ن...م..»

 توی دلم اما این نبود. نمی خواستم چیزی بگم که تصویر قشنگی که برای خودت ساخته بودی رو خراب کنم.. آرزوم بود به یه همچین جایی برسی...اما توو دلم خوب می دونستم که بلند پروازی... و بعد اگه نرسی به اون جایی که تصورش رو داری چه تاثیری روی فکر و اعصاب و روحت می ذاره... خسته بودی اما. تلافی این همه سال نداشتن و توو سختی زندگی کردن رو می خواستی یکجا دربیاری.. من اینو می دونستم. نمی خواستم برنجونمت...تاریک شده بود کم کم. به ساعت نگاه نمی کردم! این عادت همیشهء با تو بودنهایم بود. و تو می دانستی. اما نگران بودی. که دیرم بشود. گرمای دستت رو دوست داشتم. مثل کوره داغ بود همیشه... اغراق نمی کنم. توی سرما و گرما حتی زیر برف هم دستهات مثل آتیش بود... توی چشمهات نگاه که می کردم لبخندم می زدی. ته نگاهت همیشه اون غم لعنتی موج می زد. انگار چیزی می دونستی که هیچ کس جز تو ازش خبر نداره. خودت رو به ظاهر راضی و خوشحال نشون می دادی. امیدوار حتی. اما ته دلت...ته چشمهات..همیشه اون غم..اون غم لعنتی بود. حتی وقتی از پولدار شدن و موفقیتهای گنده می گفتی...اون لبخند تلخ روی لبهات نقش می بست.. من می دیدمش...لمسش می کردم. و بغض گلومو می گرفت. تو اما نمی دونستی. فکر می کردی کسی جز خودت نمی دونه.. نمی بینه...اون غم رو...اون...

...مثل همیشه برای رفتن و نرفتن دل دل می کردم و تو با حرفهات بهم اطمینان می دادی ...« برو...اما نه خیلی دور..یه جایی همین نزدیکیا...»

....

....

می دونی؟ دوباره اسفنده...دم دمای بهار...با همون حال و هوا..همون حس و حال...امروز از دم دانش رد شدم... مکث کردم...و..سرمو گرفتم بالا.... ازم نپرس چرا... اما نبودی..و نگاهم توی نگاهت گره نخورد...نیشت تا بنا گوش باز نشد و به نگاه متعجب من نخندیدی... پله ها رو دو تا یکی نکردم و نیومدم بالا پیشت..ازم نپرس چرا...تو بهتر از هر کسی می دونی..فقط تو..دلت واسم تنگه..؟؟! به روی خودت نمیاری؟! به روی خودم نمیارم؟؟!...نه...نیومدم..نبودی...رامو کج کردم و اومدم طرف خونه... بوی بهار و سوز گاه به گاه سرمای اسفند با هم می زد روی گونه هایم...