روزهای عمر...

 

روزهای عمر... میان و میرن. و من گاهی احساس می کنم که فقط دارم می گذرونمشون. بی هیچ احساس مسئولیتی در قبال اونها. در قبال روزهایی که سهم منند از زندگی. و دیگه بهم برگردونده نخواهند شد. تحت هیچ شرایطی. مثل تموم روزهایی که گذشته و دیگه هیچ وقت برنمی گرده. گاهی دلم هواشون رو می کنه. خیلی...خیلی زیاد. مثلا دلم هوای اون پیاده رویهای توی کوچه های دنج و خلوت کنار رودخونه رو می کنه. پرسه زدنهایی که توی اون مدت سه سال بخشی از زیباترین خاطره هامو ساختن. و حالا هرچقدر هم که دلم تنگ بشه و بیتابی بکنم دیگه نمی تونم برگردم به اون روزها. یا پیاده روی اون روز از میدون ونک تا میدون ولیعصر! برف بازی توی اون پارکی که توو یوسف آباد بود و هرچی فکر می کنم اسمش یادم نمیاد. و بعد رفتن به مغازهء اون آقایی که انتشارات دارینوش مال اون بود و برادراش به گمونم! یا یه سال قبل ترش. پیاده روی از انقلاب تا سید خندان!! دعوا سر کیف پول من برای دیدن عکس آدمی که اصلا وجود نداشت! و من فقط کرمم گرفته بود که اذیت کنم...همین! شبش که اومدم خونه اونقدر راه رفته بودیم که کف پاهام تاول زده بود! کِیف می کردم... نه... دیگه بر نمی گرده. یعنی اگه بخوام... شاید بشه دوباره تکرارشون کرد.. اما نه دیگه با اون حال و هوا... وقتی به این باور رسیدی که اون هنوز همونیه که بوده.. و تغییر نمی کنه... و بودن اون آدمکها هنوز آزارت میده... نه... بر نمی گرده مثل خاطرهء روزهای خوش کودکی... مثل عمق لذتی که در لحظه می شه برد...

من بزرگ شده ام. اما هنوز همون آدمم. با همون حس تعهد نسبت به کسی که قراره دوستت دارم رو از زبونم بشنوه.. حالا هر کسی که می خواد باشه. و انتظار متعهد بودن دارم از طرفم. غیر از این باشه می شکنم. خیلی سعی کردم به خودم بقبولونم که میشه غیر از اینم بود. سه سال با خودم کلنجار رفتم. زجر دارم به خودم حتی. نشد..نتونستم. من صادق می مونم توی رابطه ام و اگه صداقت نبینم از درون ذره ذره آب می شم. حتی اگه به روی خودم نیارم. و دلم تنگه... بیشتر از اون چیزی که اسمشو دلتنگی می ذارن. باور نمی کنی. مهم هم نیست... جایی اما برای برگشت نمونده... و گفتن این حرف اشک رو میاره به چشمهام. نا خواسته. وقتی می دونی دلت تنگه. دلت یک ذره شده. برای خیلی چیزها. برای یه آدم. یه خیابون. یه صدا. یه آغوش. یه ساختمون. یه شرکت. برای بالا رفتن از پله های اون شرکت حتی! و نمی شه بود. و دوباره برگشت...

گرم شده هوا. خاطرهء روزهای داغ تابستون پارسال رو برام تداعی می کنه. و به تبعش خاطرهء خیلی چیزهای دیگه رو... روزها ... دوباره دارن کش میان! ...هوای پختهء گرم... و خیلی حس ها که دوباره توی وجود آدم جون می گیره و زنده میشه. و تو می دونی که باید بی تفاوت باشی نسبت بهشون. و سخته... خیلی سخت...

می گذره اما..

زندگی... بخوایم یا نه... ما آدمها رو دوباره روزی ...جایی...وقتی...سر راه هم قرار میده. یک سال...دو سال...پنج سال...یا حتی ده سال دیگه شاید! دعا می کنم اون روز جای خوبی باشیم. هر دومون. و بتونیم بی دغدغه لبخند بزنیم. از دیدار دوبارهء همدیگه...

دارم می گذرونم. روزهای عمرمو.. و سعی می کنم احساس مسئولیت کنم در قبالشون. تا بعده ها حسرتشون رو نخورم. کار آسونی نیست. اما دارم سعیمو می کنم. و متعهد باقی می مونم. سختی کشیدن اونقدرها هم که فکرشو می کنی بد نیست. باعث میشه ورز بیای! زیر مشتهای گره شدهء زندگی!...

اینو قبلا هم گفته بودم. دارم یاد می گیرم چه جوری بودن رو!...

...خلاصه اینجوریا.. « خوب جوریا !... »

...

وخیلی حرفهای دیگه... که نمی شه گفت.. یا به زبون نمیاد...

... و نگفتنشون ... دلیل بر وجود نداشتنشون نیست...

توی دلم می مونه.. اون حرفها.. و خیلی حس های دیگه... ارزشمندن...

باید حفظ بشن...

جاشون مطمئنه...خیالت راحت... خیالم راحت!...

 

نظرات 11 + ارسال نظر
فقط کلیک جمعه 25 فروردین 1385 ساعت 18:13 http://www.adinehbook.com

بازاریابی برای صاحبان وبلاگ و سایت!

احسان جمعه 25 فروردین 1385 ساعت 18:31 http://ino-jedi-begir.blogsky.com

سلام
اولین باری هست که به وب لاگ شما میام
وب لاگ خیلی خوبی دارید با خوندن این مطلب یاد خیلی چیز ها افتادم خاطرات تلخ و شیرین ...


زمان خیلی زود میگذره میترسم چشم باز کنم ببینم مردم ..


موفق باشید

بازم میام

روزبه جمعه 25 فروردین 1385 ساعت 18:39 http://black2.blogsky.com

سلام...
وبلاگ خوبی دارین...همینطور نوشته هاتون
موفق باشید

مهدی جمعه 25 فروردین 1385 ساعت 19:31

فکر می کنم لازم نیست به خودت بقبولونی که باید غیر از این باشی ... و خب همه ارزش این رابطه به همین تعهده وگرنه چه کیفیتی می تونه داشته باشه رابطه ای که هیچ مسوولیتی و هیچ تعهدی برای تو نداشته باشه ...میشه یه جور رفع نیاز کاذب ... پس سعیتو بکن که اگه نکنی بعدا بدتر پشمیمونی و حسرتش بیشتره . دست کم واسه آدمهایی مثل ما ...موفق باشی و شاد... خاطره های گذشته رو فقط برای تجربه با خودت داشته باش نه برای حسرت ...

پسرک تنها جمعه 25 فروردین 1385 ساعت 21:42 http://pesaraketanha.blogsky.com

سلام.
یه چند روز پیش هرچی میومدم اینجا تعطیل بود. بگذریم.
خوبی دختر؟
ببین من یه چیزی می خواستم بگم.
بگم؟
من می خواستم بگم چرا اینقده درگیر خاطراتتی؟ ببین اون چیزایی که برات اتفاق افتاده و گذشته، شیرین یا تلخ، باید تحت کنترل خودت باشن دیگه، یعنی خودت باید شیرینهاشو انتخاب و یاداوری کنی و ازشون انرژی بگیری، نه اینکه افسوس بخوری و حسرت، و اگه نمی تونی اینطوری یاداوری کنی، بهتره اصلا بهشون فکر نکنی.
از خاطراتت لذت ببر، درگیرشون نباش.

پرستو یکشنبه 27 فروردین 1385 ساعت 16:39 http://parastou.blogsky.com

شاید تو پارک پرستو برف بازی کردین...
وقتی دلتنگی هست همه زندگی بهانه ای میشود برای دلتنگتر شدن....گرمای تابستون..برف زمستون...همه خیابونای تهران...حتی پل های هواییش....شاید خوراکی ها... !!!همه چیز قبل از لذت کمی اذیت میکنن!میفهمم..و چه قدر ....
نمیدانم...هیچگاه خوب خوب نمیشود ادم...ولی ممکن است کمی بهتر شود...
ارزو میکنم سال بهتری رو داشته باشی...

نه...اسم پارکه پرستو نبود. اینو مطمئنم...اسم یه آدمی بود. ولی یادم نمیاد کی...

آلبالو دوشنبه 28 فروردین 1385 ساعت 15:49

خود من هر وقت چیزی توی وبلاگم می نویسم می دونم که به قول شاعر :
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
به هر حال ؛ هیچکسی از حال دل آدم ؛ هونطوری که واقعا هست خبر نداره .... و این رسم زمونه و زندگیه .

ندا دوشنبه 28 فروردین 1385 ساعت 22:54 http://inambemoone.blogsky.com

سلام
خیلی ممنون از نوشته های قشنگت
به منم یه سر بزن ...
خوشحال می شم
:دی

محمد سه‌شنبه 29 فروردین 1385 ساعت 00:02 http://keraszard.blogsky.com

خیال راحت...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!

هیلدا سه‌شنبه 29 فروردین 1385 ساعت 19:56 http://www.hilda.co.sr

والریا.......می دونم تموم اینا حتی بدون هیچ حسی هم نوشتنشم سخته چه برسه به حس کردنشون....ولی می دونی همه ی ما گاه گاهی خیلی چیزا...خیلی مسائل از پا درمون آورده ...ولی موندیم...تو خودت خوب می دونی حسرت خوردن یا شایدم بی تاب قبلن تر بودن هیچ چیزی روو دوا نمی کنه جز اینکه دو سال دیگه واسه همین دقیقه های زندگیت همین حسی رو داری که الان نسبت به دو سال قبل ترت داری.........از قبلن ترا فقط توو یادت بمونه که قدم میزی از ونک تا ولیعصر ولی اینکه چه جوری و با چه حس و حالی قدم میزدیو نمی خوام بگم فراموش کن که می دونم نمیشه ولی حداقل یکمی کم تر بهشون فک کن...یه کاری نکن چند سال دیگه حسرت همین روزاتو بخوریو واسشون بی تاب باشی
می بوسمت

سیب گاززده پنج‌شنبه 31 فروردین 1385 ساعت 00:57

به به سرکار خانم والریا!.....سر راه هم قرار میده. با این شدید موافقم.عید خوب بود؟
خیلیوقته نه/؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد