و او می نوشت...

 

و او می نوشت...

صریح و بی پروا. رک و رو راست تر از آنچه در خیال بگنجد. و اسطوره اش جلال بود. و خود شبیه او. با آن طرز لباس پوشیدنش. که گاه بیزاری می جست از آن! و خیال می کرد که خوش لباس نیست. شاید هم نبود. نه خوش لباس. که هر چه می پوشید به او می آمد. اما نبود شبیه تمام آنهایی که به روز لباس به تن می کردند و هر لحظه تابع مد و یا مدلی. و خوش هیکل بود. نه خیلی چهار شانه. اما شانه هایش آنقدر وسیع بود که بتوان آرام گرفت در آغوشش. و بازوانی که امن بودند و مردانه. و سینه ای فراخ. رنگ پوستش بیشتر به برنز می زد. یک جور آفتاب سوختگی خوش رنگ. و موهایی نرم و نه مشکی . به گمانم خرمایی تیره. گهگاه روی پیشانی اش را می پوشاند یک طرف موهایش. و کنار می زد آنها را با سرانگشتان. بینی استخوانی . لبهای باریک و خوش فرم. چانهء لجباز! چشمهای درشت. و نگاهی نافذ. آنقدر نافذ که خیال می کردی دارد تا دلت را می خواند. و دلت را می لرزاند. با همان یک نگاه از سر بی قیدی حتی. و بی قید نبود. و آنقدر خودش را در بند همین قیدها کرده بود که وقتی تصمیم گرفت بشکند، دیگر هیچ چیز جلودارش نبود. فحش می داد به عالم و آدم. و تنها همان کاری را می کرد که دوست داشت. که دلش می خواست. و تو را با خود می برد. تو بگو اصلا دنبال خود می کشاندت. یا نه. کشیده می شدی به سویش. بی اراده. و توان باز ماندن نداشتی و یا جا زدن. و گاه تنهایت می گذاشت.. ونبودنش آنقدر به روی شانه هایت سنگینی می کرد که تاب نمی آوردی . و باز می دویدی از پی اش. و هر بار قول می دادی که این بار آخر است! و می دانستی که این تازه شروع دوبارهء بی قراری هاست.

و او می نوشت. گستاخ و سرکش. آرام و عاشق. خسته و دلتنگ. دیوانه و مست. سرشار و لبریز. سرد و خاموش. دلزده و دلسرد. تشنه و مشتاق... و این همه یعنی او. و او بیش از اینهمه. که آسان نیست گفتنش. و دوستش می داشتی. یا نه. دیوانه اش بودی. واله و شیدا. و برایت شعر می خواند. هر آنچه از بر بود. توی تاریکی های شب. میان کوچه پس کوچه های آشنا. و دستت را می فشرد. و در آن میان .. تلفن اش که زنگ می خورد بند دلت پاره می شد! و همیشه کسی بود. برای آشفته کردنت. برای از هم گسستن هر آنچه  زیبا بود. تو بگو اصلا خود رویا... و اخم هایت می رفت توی هم. گر می گرفتی. و باورت نمی شد. که مگر می شود؟ مگر می شود با تو اینگونه بود و با دیگری نیز ؟؟... و همین ها زخم می زد به دلت. و دامن می زد به بغض توی گلویت. و او عین خیالش نبود! و تو... آن وقتها بود که حس می کردی تنها یک وسیله ای. پلی برای گذشتن از قیدهای دیروز و بندی برای آویختن به فرداهای نیامده. و سرشار می شدید. هر دو. و باور نداشتی که می توان غیر از این هم بود.. و او بود! کتابی پر از نگفته ها. و تو که تشنهء شنیدنش بودی. و تاب نمی آوردی خوانده شدنش را توسط غیر...

و او ...

می نوشت..

هر روز.. صفحه ای از نا تمام داستانهای زنده گی اش را. که خود بود و نبود. و تو.. که هر روز حریص تر از روز قبل..چنگ می زدی به تصور زیبای با او بودنت. و او که دور می شد.. و ندید..یا نمی خواست که ببیند..ذره ذره آب شدنت را....و رقم می زد صفحه به صفحه...تند و تیز.. یکه تاز و مغرور... و ذهنی پر از هذیانهای نیمه شب..شیرین و تلخ...و می نوشیدی اش..به جان.. و هر روز تشنه تر..و او که...

که می نوشت...

و دور می شد..

و ندید... یا نخواست ببیند...خسته ای از این سنگین بار تا همیشه اضطراب..و تلفنهای مدام. و صداهای غریبه.. وقرارهای پنهانی... و تنها ماندی..میان انبوهی از سرگشتگی ها.. نه جایی برای هنوز ماندنت.. و نه توانی برای سفر... دور ایستادی.. و نه آنکه رخت سفر بربندی. که هیچ گاه رسم سفر کردن را نیاموختی. با آن دل دل کردنهای همیشگی ات..و به نظاره نشستی.. با تنها چند قدم فاصله... خاموش و دل تنگ..و لبهایت را گزیدی به دندان تا مبادا رسوای ریختن اشکهایت شوی... و دنبال کردی صفحه به صفحه تکرار واگویه هایش را... با چشمهایی نگران...

و او رقم می زد...زنده گی اش را. که او بود و نبود.. گستاخ و سرکش.... آرام و عاشق. خسته و دلتنگ. دیوانه و ....

...

و او می نوشت...

 

...! it's you

 

و اینچنین است که چشمها شسته می شوند . بی
آنکه حتی خیال تو رهایمان کرده باشد
...

 

---------------------------------------------

 

پی نوشت: تو هیچ وقت عوض نمی شی!!! هیچ وقت...

 

خنده داره که هنوز بعد از حدود چهار سال از یه کامنت این مدلیت می رنجم؟!...

...

نه...تو عوض نشدی و نمی شی...شایدم من...

شایدم ... من...

نمی دونم...ن...م...ی...د...و...ن...م...

 

یادداشتهای...

 

...توی تموم این چند وقت اخیر...یادم نمیاد شبی بوده باشه که دیرتر از ساعت 8 خوابیده باشم!! عجیب خسته و درگیرم این روزها. اونقدر که اگه ازم بپرسی بهت می گم خودمم نمی دونم دارم چی کار می کنم. فقط می دونم که که دائم درگیرم. از اینجا به اونجا. از دانشگاه به شرکت. از شرکت به کلاس. از کلاس به کانون. از ... و شب اونقدر خسته میرسم خونه که بعد یه چرخ زدن به محض اینکه دراز می کشم رو تخت خوابم می بره. و کلی نماز ِ قضا... بدم میاد از این حالت. مگر اینکه معاف باشم!... امروز راه برگشت از شهرک غرب تا خونه یک ساعتی طول کشید. و من تموم طول راه توی تاکسی می پیچیدم از درد به خودم. لعنتی. هیچ کاریش هم نمی شد کرد. مچاله شده بودم توی خودم. روی صندلی جلو. و تکیه داده بودم به شیشهء کنارم. پسری که پشت سرم نشسته بود مدام زانوهاش رو فشار می داد به پشتی صندلی ام. دیوونه ام کرده بود دیگه. برگشتم و بهش گفتم اگه ممکنه پاتونو فشار ندید به صندلی. جواب میده آخه قدم بلنده!!! تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که بهش بگم : عوضی !... اما نگفتم. زل زدم توو چشاش. یه جوری که خیال کرد فحشش دادم! و پاهاشو جمع کرد.. برگشتم و تکیه دادم دوباره به شیشهء کنارم. چقدر دلم می خواست کسی بود اون لحظه. و سرم رو می ذاشتم روی شونه اش. و به جای اینکه از درد مچاله بشم توو خودم...رها کنم خودمو رو آروم در آغوشش. بی دغدغه. و دلم تنگ شد.. اه.. لعنتی. یاد این جملهء اون افتادم یهو.« که خیلی پیر شدم. و شکسته.» چقدر دلم می خواد ببینمت. ببینم چه شکلی شدی. چهره ات رو تصور می کنم. که پیر شدی. با موهای جو گندمی. خوشگل بودی. زیباتر هم شدی. دلم می خواد ببینم به اون چند تا تار موی سفید که اصرار داشتی باشن قاتی موهات چند تا دونه اضافه شده!...و بعد از فکرش خندم می گیره. و با خودم می گم حتما منظورت از این حرف سفید شدن موهات نبوده. و می دونم که خوب می فهمم منظورت رو. چند دقیقه ای فقط خودم رو دست می ندازم. و همین!...تاکسی میون ماشینا ویراژ میده. با خودم تصور می کنم همینجور که داره لایی می کشه و حالیش نیست مسئول جون چند تا مسافر دیگه هم توو ماشین به غیر از خودش هست یهو بره توو شیکم یه ماشین دیگه و اونوقت منی که اون جلو نشستم جا در جا بمیرم! ... نمی ترسم. اصلا. اما یادم میاد هنوز خیلی چیزها هست که باید حسشون کنم. تجربه کلمهء مناسبی نیست. حس کردن به معنی واقعی کلمه. تجربه کردن خیلی چیزها حتی با تکرار مداوم اونها شاید باز هم نتونه لذت واقعی اون حس رو بهمون بده. اینه که نمی گم تجربه کنم. و منصرف می شم. از مردن! ... درد هنوز هست. و این یعنی زندگی.

خونه که می رسم با چند تا مسکن سعی می کنم آرومش کنم. و دراز می کشم روی تخت. امشب اگه خوابمم ببره فکرم آشفتهء کلی کار نکرده و نماز قضا نیست!...

و خوابم نمی بره!...بر عکس تموم این شبهای اخیر...

بی خوابی زده به سرم.

و هوا که دوباره گرمه. گرم و پر از پشه!...

با فکر و خیالهای تا همیشه...

دستم روی شماره های گوشی می لغزه. و هیچ شماره ای رو نمی گیره!...

و هیچ صدایی از پشت هیچ خطی نمیاد!...

دلم تنگه..

دلم... تنهاست...

به گمونم...

 

سلام...

 

اینجا... داره بارون میاد..دلم...نه! دلم گرفته نیست. فکرم اما عجیب مشغوله. و تعجب می کنم از خودم. که چرا باید اجازه بدم شرایط تا این حد روم اثر بگذاره. می دونی؟ ...

دلم می خواد حرف بزنم.

ولی حرفم نمیاد!

... حالم اما خوبه... هوا هم همینطور. امروز... گم کردن یه آدرس واسم یه توفیق اجباری شد که کلی پیاده روی کنم. هوا معرکه بود. کاش بیشتر فرصت داشتم. یا اینقدر خسته نبودم...

می دونی؟ اونقدر خودمو درگیر کردمو وقتم پره که گاهی حتی وقت کم میارم. شرکت. کلاس. دانشگاه. کانون...

اما خوبه.

با همه خستگی اش. وقت فکر و خیال برام نمی ذاره! و این کمکم می کنه...

...

ماشینا که بیرون رد میشن صدای خیسی آسفالت کف خیابون میاد. و صدای قطره های بارون. یه جوریه. همیشه دوست داشتم این هوا رو. هوای گرفتهء ابری.. بارون...

....

هوومم...

همینا دیگه..!

 

شب بخیر...

 

...

 

دلم گرفته.. دلم خیلی گرفته...حس می کنم باید ازت عذر خواهی کنم... حتی اگه مقصر تو باشی.. حتی اگه باعث و بانی تموم این اتفاقا رفتارای اشتباه تو بوده باشه.. حتی اگه من توی تموم این مدت عذاب کشیده باشم و به روی خودم نیورده باشم...اما.. با همهء اینا..حسی هست که اذیتم می کنه.. که بغض میاره تو گلوم..که... باهات بد حرف زدم اون روز پای تلفن.. توی تموم اون سه سال یکبار هم نشده بود که اینطوری باهات حرف بزنم. اما اون روز... داره دیوونه ام می کنه دیگه... کاش اینجا رو می خوندی. کاش می دونستی چه حالیم. عذر می خوام ازت... خدا کنه دلتو نشکونده باشم. خدا کنه... همینو بدونم برام بسه. به خدا بسه. کاش بدونی اون حرفا همش از رو عصبانیت بود. نه ته دلم... اه...لعنت به من... کاش می دونستی چه حالیَِم... یعنی ممکنه باور کرده باشی اون همه بی تفاوتی و سردیم رو ؟؟!... بهت گفتم خودخواهی که زنگ زدی..!...(حالا دیگه حتی نمی دونم کدوم خطت کالر آی دی نداره که زنگ بزنم و صدای الو گفتنت رو بشنوم!) بهت گفتم برام مهم نیستی. گفتم... ببخش منو...خدا کنه ازم نرنجیده باشی... ببخش منو...ببخش...

به خدا حالم خوب نیست...آلکوس...

----------------------------------------

پی نوشت: یه جورایی نوشته هام حال به هم زن شده! می دونم...

عذر می خوام از همه... باید بگذره تا آروم بشم...باید بگذره...

 

ای فارغ از من..فارغ از یادت...

 

از اونجا رد شدم

همین یه ساعت پیش...

شادمان...بهبودی...و یاد تک به تک اون روزها...

ایستگاه مترو سر شادمان...پل هوایی...تموم مغازه ها...تموم تصویر ها...

...

سخت بود برام...خیلی..و تنها فرصتم به اندازهء همون یکی دو دقیقه ای بود که از اونجا گذشتیم... برگشته بودم و به پشت سر نگاه می کردم..دلم می خواست ترافیک بود..دلم می خواست بیشتر از این طول می کشید..دلم می خواست... رد شدیم... و هیچ کس نفهمید توی همون یکی دو دقیقه چی به سر دلم اومد...هیچ کس نفهمید...

 

...

ای یادگار از تو غرور زخمیم .... ای فارغ از من فارغ از یادت نیَم

بر من رقیبم را پسندیدی ولی .... شادم که می دانی و می دانم کیَم...

...