یادداشتهای...

 

...توی تموم این چند وقت اخیر...یادم نمیاد شبی بوده باشه که دیرتر از ساعت 8 خوابیده باشم!! عجیب خسته و درگیرم این روزها. اونقدر که اگه ازم بپرسی بهت می گم خودمم نمی دونم دارم چی کار می کنم. فقط می دونم که که دائم درگیرم. از اینجا به اونجا. از دانشگاه به شرکت. از شرکت به کلاس. از کلاس به کانون. از ... و شب اونقدر خسته میرسم خونه که بعد یه چرخ زدن به محض اینکه دراز می کشم رو تخت خوابم می بره. و کلی نماز ِ قضا... بدم میاد از این حالت. مگر اینکه معاف باشم!... امروز راه برگشت از شهرک غرب تا خونه یک ساعتی طول کشید. و من تموم طول راه توی تاکسی می پیچیدم از درد به خودم. لعنتی. هیچ کاریش هم نمی شد کرد. مچاله شده بودم توی خودم. روی صندلی جلو. و تکیه داده بودم به شیشهء کنارم. پسری که پشت سرم نشسته بود مدام زانوهاش رو فشار می داد به پشتی صندلی ام. دیوونه ام کرده بود دیگه. برگشتم و بهش گفتم اگه ممکنه پاتونو فشار ندید به صندلی. جواب میده آخه قدم بلنده!!! تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که بهش بگم : عوضی !... اما نگفتم. زل زدم توو چشاش. یه جوری که خیال کرد فحشش دادم! و پاهاشو جمع کرد.. برگشتم و تکیه دادم دوباره به شیشهء کنارم. چقدر دلم می خواست کسی بود اون لحظه. و سرم رو می ذاشتم روی شونه اش. و به جای اینکه از درد مچاله بشم توو خودم...رها کنم خودمو رو آروم در آغوشش. بی دغدغه. و دلم تنگ شد.. اه.. لعنتی. یاد این جملهء اون افتادم یهو.« که خیلی پیر شدم. و شکسته.» چقدر دلم می خواد ببینمت. ببینم چه شکلی شدی. چهره ات رو تصور می کنم. که پیر شدی. با موهای جو گندمی. خوشگل بودی. زیباتر هم شدی. دلم می خواد ببینم به اون چند تا تار موی سفید که اصرار داشتی باشن قاتی موهات چند تا دونه اضافه شده!...و بعد از فکرش خندم می گیره. و با خودم می گم حتما منظورت از این حرف سفید شدن موهات نبوده. و می دونم که خوب می فهمم منظورت رو. چند دقیقه ای فقط خودم رو دست می ندازم. و همین!...تاکسی میون ماشینا ویراژ میده. با خودم تصور می کنم همینجور که داره لایی می کشه و حالیش نیست مسئول جون چند تا مسافر دیگه هم توو ماشین به غیر از خودش هست یهو بره توو شیکم یه ماشین دیگه و اونوقت منی که اون جلو نشستم جا در جا بمیرم! ... نمی ترسم. اصلا. اما یادم میاد هنوز خیلی چیزها هست که باید حسشون کنم. تجربه کلمهء مناسبی نیست. حس کردن به معنی واقعی کلمه. تجربه کردن خیلی چیزها حتی با تکرار مداوم اونها شاید باز هم نتونه لذت واقعی اون حس رو بهمون بده. اینه که نمی گم تجربه کنم. و منصرف می شم. از مردن! ... درد هنوز هست. و این یعنی زندگی.

خونه که می رسم با چند تا مسکن سعی می کنم آرومش کنم. و دراز می کشم روی تخت. امشب اگه خوابمم ببره فکرم آشفتهء کلی کار نکرده و نماز قضا نیست!...

و خوابم نمی بره!...بر عکس تموم این شبهای اخیر...

بی خوابی زده به سرم.

و هوا که دوباره گرمه. گرم و پر از پشه!...

با فکر و خیالهای تا همیشه...

دستم روی شماره های گوشی می لغزه. و هیچ شماره ای رو نمی گیره!...

و هیچ صدایی از پشت هیچ خطی نمیاد!...

دلم تنگه..

دلم... تنهاست...

به گمونم...

 

نظرات 18 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 23:39 http://www.adinehbook.com

دوست داری پولدار بشی؟ هر کلیک 80 ریال!

لِهِت می کنما !!!...

هیلدا سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 23:47 http://www.hilda.co.sr

منم تنهام...

...

محمد سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 23:56

با عرض معذرت . این یکی ول کردن مثل چایی نیست .. معذورم از اینکه قول این یکی رو بهت بدم ..
اما کلا .. خوب میشه ..

کتاب چی؟؟!... نمایشگاه کتاب شروع شده! نمی خوای قول کتاب بدی؟! از اون سر دنیا؟!... ;)

گمشده سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 23:57 http://g0mshod3.persianblog.com

ما هممون تنهاییم ... فکر کنم همه درکت بکنیم ...
قشنگ مینویسی خانومی

وقتی تنها میشم سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 23:59 http://babak1363.blogfa.com/

حتما یه سر هم به من بزن

وبلاگت عالیه


ساده و زیبا

مهدی چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 17:07 http://dastneveshteha.blogsky.com

آقا کلی خندیدم از این جوابی که به این کامنت اولی دادی ...آی خندیدما ...بابا عصبانی :) از شوخی گذشته
حالت خوبه خانوم تنها؟

خوبم... :)

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 16:10

دو تا کتاب معرفی کردم .. یکی دیگه رو هم نوشتم اما نذاشتم .. خداحافظ گری کوپر .. اثر رومن گاری .. بد نیست یه نیگاهی بندازی به کتابا ..

مهرداد پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 19:14 http://www.my-iran.blogsky.com/

سلام
وبلاگ زیبایی دارید. موفق باشید

mohammad پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 21:57

male man boode

گری کوپرو خوندم. سه سال پیش... بار دیگر رو هم..۵-۴ ماه پیش بود به گمونم!...و یکی دوبار دیگه بعدش البته... اون یکیو اما نه.. اسمش چی بود؟؟ آهااا...قاضی تائب؟؟ اسمش همین بود؟... باید پیداش کنم....حتما...

بن بست جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 00:48

و ما ....
واقعا دنبال چی هستیم ؟ از این زندگی چی میخواهیم ؟ واسه رسیدن به چی دست و پا میزنیم ؟ آرامش ؟‌ اگه به آرامش رسیدیم و دلزده شدیم اونوقت ..... ؟

آرامش که آدمو دلزده نمی کنه...می کنه؟؟..البته به شرطی که معنیش رکود و رخوت نباشه...اونه که دل آدمو می زنه... ساکن موندن..پیش نرفتن...هااا؟؟

[ بدون نام ] جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 01:19

فکر نمیکنم لزومی داشته باشه ساعت زیستی بدن ات رو برای همه شرح بدی. هیچ نکته خاصی مبنی بر ضرورت توش نمی بینم. حتی نمیتونم این درد رو با درد دوری و هجران match کنم.

هدفم این نبود..نه شرح دادن چیز خاصی.. و نه به قول تو match کردن این دو تا درد با هم...فقط حس اون لحظه ام بود موقع نوشتن. و... همین!...
شما هم یا هر چه زودتر هویت خودتو مشخص می کنی...یا....یا... یا نمی کنی!! ;)

پسرک تنها جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 10:30 http://pesaraketanha.blogsky.com

کم پیدایی والریا

هستم که... :)

بن بست جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 14:23

رنج تو گنج چه کس باید باشد جز تو
رنج ما گنج که می باید جز ما

بن بست جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 14:26

داستان بیهوده ایست
مرور دوباره خطوط انتظار
در زمانی که پیکره تنهایی را
در گوشه اتاقت
به چهار میخ کشیده اند...

نرگس جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 16:14

هویتم رو مشخص میکنم برای اینکه با اون بنده خدایی که هویتش رو مشخص نمیکنه قاطی نشم...هر چند اگه نگاه کنی به ای پی ها میشه فهمید...ولی هدف پنهان کردن هویت نبود و نیست... وقتی فرستادم کامنت رو دیدم اسم نذاشتم بعد دیدم لزومی نداره یه کامنت دیگه به کامنتهات جهت معرفی خودم اضافه کنم...اما انگار تو میخوای که اضافه بشه ...بهرحال... یه پیشنهاد دوستانه بود... مسلمه که هدفت این نبوده...من شک نکردم... فقط طی یک پیشنهاد دوستانه خواستم بدونی برای گفتن یه حس و حال لزومی به این کار نیست...که البته این رو تو تشخیص میدی... صلاح مملکت خویش خسروان دانند...(درست گفتم؟؟‌) :))

نه عزیز... نمی خواستم یه کامنت به تعداد کامنتا اضافه بشه... یعنی راستشو بخوای برام مهم هست که بدونم کسی این اراجیف رو می خونه یا نه.. اما در بند این نیستم که شونصد تا کامنت پای یه نوشته ام باشه یا شش تا! اما لحن کامنتت برام جالب بود. می خواستم بدونم مال کیه. در هر حال ممنونم ازت... خوشحالم که هستی. و ارزش قائل می شی و می خونی...
راستی..هنوزم دلتنگی؟!... :)

محمد جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 20:38 http://keraszard.blogsky.com

خیلی از این همه دلی که توی دنیا وجود داره تنهان ٬ اما خیلیا خودشونم نمی دونن که اینجوریه

گل پسر یکشنبه 17 اردیبهشت 1385 ساعت 18:29 http://mamaliz.blogsky.com

کارت دارم

نازنین دوشنبه 18 اردیبهشت 1385 ساعت 11:27 http://avang79.blogsky.com

سلام والریا جان
اینقدر خودت را عذاب نده دختر!
به فکر خودت و سلامتی و روح وروان و شادابی ات باش!
البته ببخشید که من فضولی می کنم اما دوستانه بهت میگم از روی تجربه هایم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد