از دوست درد ماند و از یار......

 

...

مقصر تویی یا من؟؟.. مقصر تویی که ادعای دلتنگی می کنی در حالیکه تموم این ماهها نبودی و ندیدی که چی کشیدم..یا منی که که با وجود تموم خودخوریها و خودداری هام نمی تونم جلوی وسوسهء شنیدن صدات رو بگیرم... یادم نمیره روزها و شبهایی که تموم وجودم تمنای ثانیه ای توجهت رو داشت و تو چه سرد... و حالا ساعت یک و نیم نیمه شب با سر درد از خواب می پرم و جوابت رو اونقدر سرد و خالی از هر احساسی می دم که خودم لرز می کنم بعدش... و باورم نمی شه که آیا واقعا این منم؟ و خوب می دونم که ته دلم این نیست.. و اصلا مگه چارهء دیگه ای هم هست؟ یا میتونه باشه...؟؟؟...اعتراف به دنیایی دلتنگی و بیقراری و فکر و خیال بافی های هر روزه برای یک بار، تنها یک بار دیگه دیدنت... و زیبایی تصور لحظه ای که با بهت از پشت میز بلند می شی و چشمهات گرد  شده از تعجب زل می زنی توی چشمهام. و بعد چند ثانیه اونقدر ماهرانه کنترل اوضاع و خودت و یا حتی کنترل من رو به دست می گیری که انگار نه انگار این دیدار، دیدار بعد از ماهها سکوت و درد و تنهایی و بغض و تلخیه... و دنبال فرصت می گردی برای... و تصور می کنم ثانیه به تانیه اش رو...و گرم می شم... چند دقیقه اما بیشتر طول نمی کشه. و خوب می دونم که تنها توهمه .. و نه چیزی بیش از این. که تو عوض بشو نیستی... و هنوز هم هستند کسانی که... و دوباره یخ می کنم!... و زل می زنم به حروفی که فرستاده توئه... دوباره و هزار باره... « لعنت بهت...چطور می تونی من رو ندیده بگیری؟...» و خوب می دونم که ندیده ات نگرفتم. حتی در تمام مدت زمان نبودنت. و نبودنم. و حالا... مگه چیزی هم عوض شده؟... و تنهایی هست. غم هست. و تو. که سعی می کنی دوباره بدست بیاری چیزهایی رو که زمانی بی توجه از بین بردیشون. و نفهمیدی..هیچ وقت نفهمیدی که چه دردی داشت... چه دردی کشیدم من...ندونستی... و من که موندم میون شیرینی مرور خاطرات دیروز و تلخی وجود حقیقتی که راه گریزی نیست از اون...

و من...

چه تلخم این روزها...

خالی تر از همیشه...

بی مرهم...

 

----------------------------

 

پی نوشت 1: با دوست عشق زیباست... با یار بی قراری...

                  از دوست درد ماند و ........ از یار یادگاری.....

 

 

پی نوشت2: تنها بشنو. یا بگو. نصیحت اما نه! باشه؟؟؟..

 

نظرات 22 + ارسال نظر
erfanet پنج‌شنبه 4 خرداد 1385 ساعت 22:53 http://www.ss57.blogsky.com/

سلام
دوستی مانند ایستادن روی سیمان خیس است هر چه بیشتر بمونی رفتنت سختر میشه واگه رفتی جای پاهات برای همیشه باقی میمونه.
بهم سر بزن.

روایت دلتنگی پنج‌شنبه 4 خرداد 1385 ساعت 23:20 http://www.alireza-rezaei.blogsky.com

تقدیم به تو
از یه تنها از روایت دلتنگی:

میرسد روزی که فریاد وفا را سر کنی
میرسد روزی که احساس مرا باور کنی
میرسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی
میرسد روزی که تنها ماند از من یادگار
نامه های کهنه ای را که به اشکت تر کنی
میرسد روزی که در صحرای خشک بی کسی
بوته های وحشی گل را زغم پرپر کنی
میرسد روزی که صبرت سر شود در پای من
آن زمان احساس امروز مرا باور کنی.....

...

مریم جمعه 5 خرداد 1385 ساعت 02:20 http://eghlima.blogsky.com

باشه اگر تو می خواهی بعد از۱۷ روز باز هم با غم بیایی حرفی نیست و نه نصیحتی.
می دانی از محبت خودم می گویم که تمام ۱۷روز نبودنت هر روز وبلاگت را باز کرده ام و....بیا مهربان ترباش.

فدای محبتت مریم جان... :)

پسرک تنها جمعه 5 خرداد 1385 ساعت 09:29 http://pesaraketanha.blogsky.com

نباشه
حال کردم نصیحتت کنم
حرفی بود؟

نصیحتم نکردی که!... ;)

آرش جمعه 5 خرداد 1385 ساعت 11:33 http://daroon.blogsky.com

نمیخوام بگم حرفاتو خوب میفهمم...نمیخوام نصیحت کنم...
نمیخوام ابراز همدردی کنم...فقط میخوام بگم:

باری...زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم

یه سری هم به الونک من بزن...خیلی وقته حضورت رو از من دریغ کردی

هوممم... چقدر تنبلم من... :">

massy جمعه 5 خرداد 1385 ساعت 15:26 http://masssy.persianblog.com

komak konim be ham ta
baham ghashangh beshim
yademoon bashe ke ensanim va
khatakar
nasihat nist
faghat chizi bood ke delam mikhast ye nafar
dar haghe man bokone va behem ye shanse 2vom bede
ke khob ghesmat nabood
lezzate bakhshidan va dobare sakhtan
shayad marhami bara dardha nabashe
vali ki hast ke dard nadashte bashe ??
pass biayim age delemonoo shekastan
laaghal ma ham delshekan nashim
dela ro joosh bedim
hamin

می فهمم چی می گی ... کاملا...یعنی حتی حق رو هم میدم بهت که اینطور قضاوتم کنی..اما...

مهدی جمعه 5 خرداد 1385 ساعت 19:02

خواهر گرامی ...والریا خانوم ...لطفا تکلیف ما و خودتون رو روشن کنید ....یا رومی روم یا زنگی زنگ ... یا آره یا نه ....اینهمه غصه و ناراحتی نداره که ... لطفا این اخطار رو جدی بگیر !‌

...وگرنه؟؟!!! ;)

[ بدون نام ] شنبه 6 خرداد 1385 ساعت 00:23

دنبال مقصر گشتن بی فایده است... یعنی بیا فرض کن پیدا کردی که تمام او مقصره یا تو مقصری اخرش که چی؟؟ در نهایت باز تو می مونی و تکلیف مشخص نشده خیلی چیزها... به جای اینها مرد و مردونه بشین با خودت...یا اگر لازمه با او حرف بزن... یه جا قضیه رو تموم کن...یا اینوری یا اونوری (شایدم از وسط به دو طرف :) )
اینا نصیحت بود؟؟؟؟

دنبال مقصر نمی گردم عزیز. هیچ وقت نتونستم کسی رو مطلقا مقصر بدونم. یعنی اصولا ۹۹٪ مواقع حتی دیگری رو محق می دونم تا خودم. ( گرچه کار درستی نباشه) و همهء اینها که گفتی.. اتفاق افتاده و باز هم... یه جای قضیه اما می لنگه.. یه جایی نزدیکیهای دل شاید! یه کم اینورتر...یه کم اونورتر...شایدم از وسط به دو طرف! ;) ...

نرگس شنبه 6 خرداد 1385 ساعت 00:23 http://azrooyesadegi.blogsky.com

اخ من بازم یادم رفت خودم رو معرفی کنم...

[ بدون نام ] شنبه 6 خرداد 1385 ساعت 00:33

من به جای نصیحت کردن همه حقو به تو میدم
ولی یه سوال دارم ازت : اگه برگردی به اون اولش دوباره همین جوری ادامه نمیدی ؟

اون اول اولش....بهتر از چیزی که بود نمی تونست باشه...اما از یه جایی به بعد رو مسلما خیلی بهتر پیش می رفتم..خیلی...خیلی بهتر ...

حمید شنبه 6 خرداد 1385 ساعت 00:34 http://divisionbell.blogsky.com

اون کامنت قبلی مال من بود
وقت کردی یه سری بهم بزن

آلبالو شنبه 6 خرداد 1385 ساعت 03:52


یاد این ترانه چاووشی افتادم :

آهای تو که اینهمه دوری از من
اینروزا در حال عبوری از من
....
نمی دونم چطور با قلب سنگی
دل ببری بازم چه جوری از من

خوبی آلبالو؟...دلم تنگ شده بود...

حمید شنبه 6 خرداد 1385 ساعت 15:12 http://divisionbell.blogsky.com

و این دقیقا همون مشکلیه که منم دارم . از یه جایی به بعد حتما خیلی بیشتر پیش میرفتم .
به قول یکی از دوستام : بگذار این سالهای حرام بگذرند

من گفتم بیشتر پیش می رفتم؟؟ گفتم بهتر... یعنی کاملتر...درست تر... با شناخت و درک بهتر... دید بازتر... اوممم...

آیدا یکشنبه 7 خرداد 1385 ساعت 00:39 http://ayda16.blogsky.com

سلام.
تو میدونی این چند ماهه به اون چی گذشته؟ باهاش صحبت کن.نگفتن هیچ چیزیو حل نمیکنه .فقط بدترش میکنه و بیشتر .نگه داشتن حرفات باعث میشه توی دلت رسوب کنن .آخرش میشه چی؟ یه سنگ سخت. پس بگو. چرا بهش نمیگی اینجارو بخونه ؟
پیش ما هم که نمیای .

چه تعبیر قشنگی... حرفات توی دلت رسوب می کنه..بعدش میشه یه سنگ سخت....

شیما یکشنبه 7 خرداد 1385 ساعت 15:34 http://sokoot-hayahoo.blogsky.com

شاید خیلی مسخره باشه که گاهی فکر می کنم آدمی که تو ازش می گی با کسی که یه روزی من عاشقش بودم یکیِ

"و حالا ساعت یک و نیم نیمه شب با سر درد از خواب می پرم و جوابت رو اونقدر سرد و خالی از هر احساسی می دم که خودم لرز می کنم ..."

این قسمت رو شاید صد بار تجربه کردم ،اولش سرد و خالی از احساس ، بعدش یادم می رفت و چه احمق بودم و هستم...هنوزم نتونستم ندیده بگیرمش بااینکه خیلی از رفتنش گذشته...هنوزم ...

و یه چیزِ مسخره تر ،اوایل هر وقت می اومدم وبلاگت بعد از خوندن نوشته هات تب می کردم،آتیش می گرفتم،حس حسادتی که هیچ وقت تجربه ش نکرده بودم رو با تمام وجود تجربه می کردم ، از فکر کردن به اینکه تو این دنیای به این بزرگی من و تویی که حتی تو یه شهر زندگی نمی کنیم معشوقه یه آدم باشیم...با اینکه به وضوح می دونستم عشق من جز من با آدمهایی دیگه یی هم هست ، اما اینکه اون آدم یکی باشه که من می شناسمش دردناک بود...خلاصه که مدتی بی توجهی هاش و سردیش بعد تماسش تو نیمه شب اظهار و عشق و دلتنگی کردنش دیوونه م کرده بود،به عالم و آدم گیر می دادم...حالا با اینکه هنوزم نتونستم ندیده بگیرمش اما دست از دیوونه بازی هام برداشتم،دیگه از تو یا هر کس دیگه بدم نمی آد و دیگه حس حسادت وجودمو پر نمی کنه،دوستت دارم...نوشته هات رو می خونم (جز مطلب قبلی*) و با تمام وجودم درک می کنم که چی می گی...

*نمی دونم چرا نمی تونم و او می نوشت رو ... بخونم
فقط خط اول رو خوندم
شاید صد بار بلاگت رو تو این مدت باز کردم اما همین که خط اول رو می خونم قلبم می لرزه و نمی تونم بقیه ش رو بخونم...یعنی چرا؟!

می دونی بهترین راه برای نترسیدن چیه؟ اینه که خودت رو بندازی توو دل کاری که ازش می ترسی!...اونوقت ترست هم می ریزه. پس بخونش. شاید در مورد اون نوشته هم خواستی چیز خاصی بهم بگی.. و دیگه اینکه برام جالبه که گفتی فکر می کردی اون آدم همونیه که تو عاشقش بودی. خدا رو چه دیدی؟ شایدم همونه واقعا!!!! ;) برام بیشتر ازش بگو... هاا؟؟ چطوره؟؟
راستی. ممنون که ازم بدت نمیاد... منم دوستت دارم :)

محمد دوشنبه 8 خرداد 1385 ساعت 00:22

ببخشید که وقت نیسه که همه این کامنت ها رو بخونم و ببینم کسی این را گفته یا نه .. اما به نظر من مساله اصلی در همون جمله تو نهفته .. " که زمانی بی توجه از بین بردیشون."
مساله اینجاست که آیا واقعا از بین رفته یا نه .. مساله اینجاست که آیا تو این جمله رو صرفا به این خاطر نوشتی که قشنگه .. متنتو می سازه .. یا نوشتی چون واقعا چیزی از بین رفته .. یا صرفا اشتباه کردی ..
و اگه چیزی بوده و از بین رفته اون چی بوده .. اکه از بین رفته پس چرا .. چرا تو اینجا وایسادی..
فکر کنم جواب کامل به این سوال ها می تونه نمره کامل رو از ممتحن بگیره :)

چیزی که گفتی رو کسی توی کامنت ها بهش اشاره نکرده بود. ممنونم از توجهی که به خرج دادی و اما در مورد سوال هات... امتحان اگه open book هم باشه نمرهء کاملو نمی گیرم! می دونی؟ سخته... سخته جواب دادن بهشون چون فقط از یه بعد نمی شه به قضیه نگاه کرد. سخته چون اینها که می خونی همه اش نیست... سخته چون..حرفهایی هست برای نگفتن...سخته... خیلی سخت...

شیما دوشنبه 8 خرداد 1385 ساعت 00:38 http://sokoot-hayahoo.blogsky.com

امروز کلی شجاع شدم
یا ادای آدمهای شجاع رو در آوردم؟!!
نمی دونم مهم نیست...
اول اینکه چیزی که چند ماه تو دلم بود رو تو کامنت قبلی نوشتم
دوم تونستم نوشته قبلیت رو بخونم
اول بگم که قلمت فوق العاده س خانم
دوم بگم که با اینکه شجاع شدم یا ادای آدمهای شجاع رو در آوردم کلی بغض کردم و قلبم لرزید،اما الحق ارزشش رو داشت

بیشتر مطمئن شدم ولی ;)

سر فرصت بیشتر ازش می گم شاید واقعاً حدسم درس از اب در اومد;)
اگه یه موقع خواستی آن لاین شی خبرم کن شاید تونستم بیام یه صحبتی با هم داشته باشیم ، خدا رو چه دیدی شاید...



خوشحالم که خوندیش... و یادت باشه که همهء ماها آدمهای شجاع و قوی ای هستیم. به شرط اینکه باور داشته باشیم.
در مورد اون شخص.. بعید می دونم اینی که میگی باشه. همهء معشوق ها یه جورایی شبیه همند اما لزوما یه نفر نیستن! ;)
منم خوشحال میشم با هم صحبت کنیم عزیز :)

محمد دوشنبه 8 خرداد 1385 ساعت 20:21

خیلی باحال می شه اگه تو شیما جفتتون کیستون یکی باشه ها .. اگه جلال مرحوم آل احمد زنده بود یه داستان به حال ارش در میورد

باحال؟؟!.... نه اونقدرها...گرچه ... می دونی؟...هیچی!...

[ بدون نام ] دوشنبه 8 خرداد 1385 ساعت 23:52

اینکه یکی باشن که منم بعید می دونم،تو اون شرایط روحی که من داشتم چنین فکرای آحمقانه یی همچینم بعید نبود اما اگه یک در هزار چنین اتفاقی بیفته می تونیم داستان زندگیمون رو به فیلم سازای هندی بفروشیم تا از روش یه فیلم توپ بسازن
به نظرت چقدر پول بهمون میدن;)؟
یعنی ما هم پولدار می شیم؟!هووورااااااا:)

آره.. پولدار می شیم! ... :)

شیما دوشنبه 8 خرداد 1385 ساعت 23:54 http://sokoot-hayahoo.blogsky.com

نظر قبلی مال من بود!
اسمم یادم رفت
البته فکر کنم می تونستی حدس بزنی منممممم!

محمد سه‌شنبه 9 خرداد 1385 ساعت 01:27

فلسفه وجودی اینجا شاید همین باشد .. که حرفی برای نگفتن باقی نماند .. وقتی همه چیز را گفتی .. می فهمی چیز دیگری باقی نمانده .. خیلی راحت می شود همه چیز را حل کرد .. یا پشت سر گذاشت .. یا از بالا به مساله نگاه کرد .. کافیست شروع کنی و از همه آن زوایا به مساله نگاه کنی .. ونترسی .. آخر می دانی .. همهء ماها آدمهای شجاع و قوی ای هستیم. به شرط اینکه باور داشته باشیم.

آره.. شاید هدف منم از اینجا نوشتن یه جورایی همینه...که مثلا سنگ هام رو با خودم وا بکَنم! و حرف نزده ای برام باقی نَمونه.. و بتونم از بالا به قضیه نگاه کنم..خیلی حس خوبیه اما... گاهی این حس هم هست. که آیا فقط نوشتن و مرور کردن و واگویه کردن اون روزها و اتفاقها برای خودم واقعا می تونه موثر باشه؟ و اگه بیشتر نگهم داره توو اون حال و هوا چی؟ و باقی بمونم توو مرور خاطره ها و ...و نذاره که... نمی دونم. گُنگه همه چیز.. خیلی...

حمید سه‌شنبه 9 خرداد 1385 ساعت 16:02 http://divisionbell.blogsky.com

منم منظورم بهتر بود ولی یه چیزی رو مطمئنم اگه صد بار دیگه شروع کنم بازم میرسم به یه جایی که میگم اگه از اول شروع کنم بهتر عمل میکنم
اخر فیلم damage (که البته فیلم خیلی خوبی نیست) آقاهه میگه :
عشق یه حس ناشناخته ای به آدم میده و دقیقا به همین دلیله که همه در مقابلش تسلیمیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد