شب بخیر...

 

فکَم درد می کنه!

مامان رو به دکتر میگه.. « ولی اصلا خرابی نداشت ها » و دکتر جواب می ده « درسته، ولی دندون عقل رو باید کشید. به بقیهء دندونا فشار میاره . ردیفشون رو به هم می زنه.» و رو می کنه به من. و بهم لبخند می زنه. با دندونای پایینم گازی رو که جای دندون کشیده شده گذاشته فشار می دم و به دندون توی ظرف نگاه می کنم! و با خودم فکر می کنم چه ریشه های بلند و سفتی داره. دکتر توضیح میده که تا یه ساعت نباید چیزی بخوری و بعد یه ساعت یه استکان چای پرنگ رو می ذاری سرد بشه. بعد با یه خرده نمک قاتیش می کنی. و جای دندون رو باهاش می شوری. بعدم بستنی و چیزای یخ می خوری. دهنم به خاطر آمپولای بی حسی که زده سِره! سرمو تکون می دوم که یعنی باشه. و با حرکت چشمها و لبهام بهش می فهمونم که یعنی مرسی. و خداحافظ!

...

دراز می کشم روی سخت. و گاز رو توو دهنم با دندونام فشار می دم. دهنم مزهء خون گرفته!

یاد شوخی بی مزهء منشی دکتر می یفتم که میگه « عقلت پرید!» یه لبخند بی تفاوت تحویلش می دم و می شینم روی صندلی . نشستن که نه. تقریبا دراز می کشم. از همه جای دندونپزشکی فقط همون صندلیش خوبه که روش دراز می کشی و با یه دکمه همه جاش بالا پایین میشه. زیر سرت. کمرت. پاهات. و کِیف می کنی! دلم می خواست یکی از این صندلیا داشتم توو اتاقم! دکتر منشی رو صدا می زنه. از دوستای قدیمی باباست. مامان، خانومش رو می شناسه. و بچه هاش رو. من اما نه. منشی جواب میده « جانم دکتر جون؟!! » مامان یه نگاه معنی دار بهم می کنه و میگه «جای زن دکتر خالیه اینجا!!» و من بی اختیار توو ذهنم این فکر نقش می بنده که این دو تا با هم رابطه دارن!!! ... و ریز ریز می خندم به حماقت خودم. دکتر طبق معمول با عجله میاد بالا سرمو و بعد یه حال و احوال مختصر خم می شه رو صورتم که شروع کنه. من اما سرمو میارم بالا و میگم بذارید یه لحظه من همهء حرفامو به شما بزنم! تعجب می کنه و خودشو می کشه عقب. و من از درد دندونی میگم که قبلا روش کار کرده. با دقت و حوصله گوش میده. و بعد گفتن چند تا جمله که بهشون گوش نمیدم میگم خب حالا شروع کنید! خودمم موندم که چرا یهو اینطوری رفتار کردم. از صبح بی حوصله و عصبی بودم. اما انگار گفتن همون چند تا کلمه آرومم کرد.

دلیل بی حوصلگیم رو درست نمی دونم. شایدم به خاطر دیشب بود. حدودای ده خوابم برد. و دوازده و نیم شب از خواب پریدم. لامپ اتاق روشن مونده بود. پا شدم لامپو خاموش کردم و دوباره دراز کشیدم روی تخت. لامپ تیر چراغ برق توی کوچه سوخته بود به گمونم! اتاق تاریک تاریک شد آخه. دلم شور می زد بی دلیل. نمی دونم چرا یهو یاد این افتادم که... و زنگ زدم. « تو ساعت دو نصفه شب چه جوری می ری خونه آخه؟» و جواب می دی « پای پیاده ، تازه دو نبود. سه و نیم بود! » ... بهت میگم « نمی گی اون موقع شب ...پیاده...تنهایی تو خیابون خطرناکه؟؟ » جواب می دی « چی میشه مگه؟ فوقش می میرم دیگه! » جواب میدم « خیلی خری! ...کاری نداری؟ » و بعد اینکه می گی « مرسی...» بدون اینکه منتظر جواب خداحافظیت بمونم گوشی رو قطع می کنم. و مدتی به فکر و خیال می گذره و باز خوابم میره. صبح از خواب که پا میشم بغض دارم.و حس می کنم که خواب دیدم همهء اینها رو!! و این حس هست تا عصر که اشکهام در حالیکه لم دادم روی مبل هال و دارم کتاب می خونم ولو میشه رو صورتم. و زیر لب تکرار می کنم. « لعنت بهم...»

...

ساعت حالا نزدیکهای یازده شبه. همه خوابن. از بیرون هیچ صدایی نمیاد. لامپ تیر چراغ برق توی کوچه سوخته. پردهء پنجره بالای سرم تکون نمی خوره. و این یعنی باد هم نیست. تو هم نیستی. هیچ کس نیست. یه استامینوفن کدئین خوردم و درد دندونم ساکت تر شده. کتاب نیمه باز کنار دستم رو می بندم. و آروم زمزمه می کنم « زودتر برو امشب خونه! خواهش...» و می دونم که صدام رو نمی شنوی. و نه صدای شب بخیر گفتنم رو.. و با اینهمه « شب بخیر...»....

- « شب تو هم بخیر نازنین! »...

 

نظرات 16 + ارسال نظر
شیما چهارشنبه 10 خرداد 1385 ساعت 00:52 http://sokoot-hayahoo.blogsky.com

اول سلام
دوم انشاالله درد دندونت زودتر خوب شه
سوم امشب منم خیلی بی حوصله م ،اینقدر که حتی حوصله خودمو ندارم...بغض دارم...کاش بتونم گریه کنم!؟

آیدا چهارشنبه 10 خرداد 1385 ساعت 14:10 http://ayda16.blogsky.com

مثل همیشه نمیگم قشنگه . من یا اونایی که میخونن فقط انگار میتونن اینو بگن. میگن قشنگ مینویسی آخه فقط همینو میشه گفت برای احساساتی که درون توء و برای تو یه دنیاس و ما فقط میگیم قشنگه؟!ولی آخه که چی؟ من اینجوری فکر میکنم شایدم. آخه واسه نوشته های خودمم حرسم در میاد میگن قشنگه !!!
من دوست دارم نوشته هاتو .همیشه میخونمشون. همیشه دلم میگیره اما دل گرفتنشم دوست دارم.
قربونت. ( بوس-بوس)

مهدی چهارشنبه 10 خرداد 1385 ساعت 17:33 http://dastneveshteha.blogsky.com

آیدا خانوم ببخشیدا ولی لطفا هندونه ندین زیر بغل این خانوم والریا !‌ این روزا بدجور داره تکراری می نویسه خودشم قبول داره من میدونم ... در مورد این نوشته آخرتون نظر ما همو نه که پست قبلی گفتیم . مرگ یه بار شیون یه بار .
والسلام

مریم پنج‌شنبه 11 خرداد 1385 ساعت 14:47 http://eghlima.blogsky.com

من هم یکی از دندونهای عقلم را عمل کردم اما به بقیشون رو ندادم.راستی کاش می شد بعضی چیزهای دیگر را هم عمل کرد.یک چیز دیگر.من هم گاهی مرز بین رویا و واقعیت را بین نوشته هایت گم میکنم و دیگر اینکه مگر تو مقاله های ادبی می نویسی که بعضیها برایشان از لفظ قشنگ استفاده می کنند

پسرک تنها پنج‌شنبه 11 خرداد 1385 ساعت 21:08 http://pesaraketanha.blogsky.com

بـــــــــــــــــــه
سلام. دختر خووب.
دکترا همیشه مظلومن. اگه یه منشی هم چیزی می گه شما نباید فکرای بد بد کنین!
اون پسره رو هم بی خیال شو دیگه دخترجون(اینم نصیحت که از دفعه پیش طلبت شده بود!)

حمید جمعه 12 خرداد 1385 ساعت 10:16 http://divisionbell.blogsky.com

تا حالا به این فکر کردی که اگه ۱ درصد،فقط ۱ درصد، فکرایی که تو در بارش میکنی یه قسمتیش اشتباه باشه اون الآن داره چی میگشه ؟

آرش شنبه 13 خرداد 1385 ساعت 13:01 http://daroon.blogsky.com

زندگی چیست؟

نان،آزادی،فرهنگ،ایمان و ....دوست داشتن

دکتر علی شریعتی

نمیدونم این چه ربطی به نوشته ات داشت که واست نوشتم.

اما دیدم نمیتونم ننویسم...من وقتی اینجا سر میزنم،نمیتونم

حرفی نزنم.....درسته که تو نمیای به اون کلبه خرابه ی من

اما من اونقدر پر رو هستم که هی میام و نظر میدم.

چه کنم

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت

میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت

نمیدونم چرا اینا رو گفتم.....نمیدونم....به هیچ وجه

شاید از کم خوابی ها و شب بیداری ها باشه

راستی شده که شب تا صبح بیدار بمونی؟؟؟حتما تجربه کردی

نه؟؟؟؟ خیلی حال میده....من بیدار میمونم...فقط به یه امید

به امید انتظار....انتظار.....انتظار
دوست داشتم بیشتر باهات در ارتباط باشم...چندبار آف گذاشتم اما جوابی نگرفتم....بیخیال شدم...گفتم حتما دوست نداری...اما من باز هم میام. با کمال پررویی

خوبه باز تو میتونی بری خیابون
اما من از همین هم عاجزم...دلیلش مهم نیست
اگه خواستی بعدا میگم....فقط اگه خواستی...همین

اگه خواستی به آلونک ام سر بزن
فقط اگه خواستی...نه از روی اجبار و دلخوشی

کجای این شب تیره

بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟؟؟؟


موفق و موید باشی

کرگدنه... یکشنبه 14 خرداد 1385 ساعت 00:11 http://kargadanefahim.blogsky.com/

سلام اسم سخت!!
اینهمه گذشت اما نیومدی وبلاگم مهمونی...
حالا که اومدم اینم بگم که((توهمات یک کرگدن فهیم )) به روز شد با عنوان:
نشخوار شانزدهم : مکاشفات سانتا کرگدن!!
نگی نگفتما...
کرگدنه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 16 خرداد 1385 ساعت 01:09 http://www.keraszard.blogsky.com

می بینی زندگی چقدر ساده می چسبه به کلمات و پخش می شه توی فکر و ذهن و دهان مردم غریب و آشنا. می بینی چقدر همه چیز ٬ حتی درد لامروت دندان وقتی گرد یه ذره زمان روش می شینه ٬ شیرین و دوست داشتنی و دلچسب و فهمیدنی و ... می شن . میبینی چقدر همه چیز انگار یه جورایی شبیه هم اند. می دونی وقتی به مجنون فکر می کنم می بینم که اون اصلاْ عاشق لیلی نبوده ... یعنی بیشتر از اینکه عاشق لیلی باشه ٬ عاشق فراقِ ٬ عاشق دربدری ٬ چشم انتظاری ٬ قایم موشک بازی ٬ وصف العشق ٬ درد ٬ رنج ... درست مثل تو ٬ مثل من ...

شب خوش
دختر زیر چراغ برق خاموش

سایه سه‌شنبه 16 خرداد 1385 ساعت 17:24 http://ava-e-sharghi.blogsky.com

سلام..
حوشحال میشم طرفای ما بیایا!
بیا...

حمید چهارشنبه 17 خرداد 1385 ساعت 00:39 http://divisionbell.blogsky.com

در من این جلوه اندوه ز چیست
در تو این قصه پرهیز که چه
در من شعمه عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه
حرف را باید زد
درد را باید گفت

بارون جمعه 19 خرداد 1385 ساعت 17:21 http://delvapasiii.blogsky.com

هنوز نخوندم... می رم از اول همه رو بخونم
میام
فعلاٌْ

مریم شنبه 20 خرداد 1385 ساعت 01:36 http://eghlima.blogsky.com

ای بابا مردم از بس آمدم و با فک درد گرفته ات روبرو شدم.
کی می نویسی؟

یک شبگرد دیوانه شنبه 20 خرداد 1385 ساعت 11:41

ولش کن!
نمی گم...

آلبالو یکشنبه 21 خرداد 1385 ساعت 01:15

چی بگم ...

دوست تو...همون کرگدن سه‌شنبه 23 خرداد 1385 ساعت 02:47 http://kargadanefahim.blogsky.com/

من آپ کردم...
باورم نمیشه اینی رو که دیدم...
تجمع مسالمت امیز زنانی که عدالت می خواستند...و عدالت کاملا به اونها چشانده شد...
ببخشید...اما قلم قاصره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد