مثل ِ ... زندگی...

 

مرد روبروی زن نشسته بود. زن فنجان نسکافه اش را هم می زد. مرد صحبت می کرد.. از کارش. از تمام آنچه امروز بیرون خانه برایش رخ داده. و زن با حرکت صورت و نوع نگاه و چشمهایش وانمود می کرد که با علاقه و اشتیاق گوش می دهد. و گاه میان حرفها چیزی می پرسید و یا آخرین جملهء مرد را تکرار می کرد به نشانهء تائید. و مرد لذت می برد از این همه توجه و اشتیاق او. زن فنجانش را بلند می کند. جرعه ای فرو می دهد. و از طعم تلخی که به دهانش می نشیند کیف می کند!.. باقی فنجان را سر می کشد و بلند می شود از جایش. مرد لحظه ای با تعجب نگاهش می کند. و زن در حالیکه راهش را به سمت آشپزحانه کج می کند دنبالهء حرف مرد را می گیرد و او را تشویق به ادامهء گفتن می کند. مرد انگار خیالش راحت شده باشد بلند می شود و دنبال او به سمت آشپزخانه می رود و شروع می کند به دوباره گفتن. زن معذب می شود. مرد به سمت زن می رود. زن رو به یخچال و پشت به مرد می پرسد «خیلی  گرسنه ای؟ دیر رسیدم خونه. نشد شام درست کنم...» مرد از پشت دستهایش را حلقه می کند دور کمر زن. « فدای سرت..یه چیزی می خوریم حاضری»  زن خم می شود توی یخچال. سبد کاهو و خیار و گوجه را بر میدارد.« سالاد درست کنم؟ »... « آره عزیزم. خیلی هم خوبه. » صورتش رو فرو می کند میان موهای زن و آنها را  می بوسد. زن بر می گردد و لبخند می زند. مرد سبد کاهو را از دست زن می گیرد. « من درست می کنم.» زن به مرد فکر می کند. یک لحظه تصویر او جلوی نگاهش نقش می بندد. و دلش تنگ می شود.مرد بر می گردد به زن نگاه می کند. زن دلش نمی لرزد. مرد دلش را می لرزاند. باهر نگاه و یا کلمه ای. اصلا حضورش برای او یکپارچه ترس بود و اضطراب. ترسی شیرین. و اضطرابی که قلبش را می فشرد. و مرد آرامَش می کرد. با تنها لمس سر انگشتان او. و یا بوسه ای پنهانی. دور از چشم بقیه. زن دلش تنگ بود. چیزی گلویش را می فشرد. و توی دلش با خود زمزمه می کرد « یعنی حالا چه شکلی شده بعد این سالها؟ اون دو سه تار موی سفید...الان حتما خیلی بیشتر شده.. چه شکلی شده یعنی؟...چه شکلی...» صدای مرد رشتهء افکارش را می برد.« اون خیار و گوجه رو هم بهم میدی؟» چند تا خیار و گوجه را زیر آب می گیرد و به سمت مرد می رود. « دستت درد نکنه...» زن با خودش فکر می کند مرد اگر بود حتما به جای این جمله می گفت « دستت طلا!».. از توی کابینت یه کاسه در میاره و شروع می کنه به سس درست کردن. مرد چیزهایی می گه. زن گوش میده و نمیده. زن به مرد فکر می کنه. که اگر او بود با همهء وجود کلمه به کلمهء حرفهاش رو می بلعید! مرد می پرسه « می خوای تا تو ظرفا رو بذاری رو میز من یه خرده سوسیس و سیب زمینی هم سرخ کنم؟ » زن جواب می ده « خیلی گشنته ها »... و به یاد میاره. مرد همیشه آشفته غذا می خورد. بین غذا مدام یا جواب تلفن می داد و یا حرف میزد. یک جور بی قراری و اضطراب برای کارها. بی قرار فکرهای تازه ای که به ذهنش میومد رو برای سایرین تعریف می کرد و بقیه به جای دل دادن به حرفهاش با اشتها و خونسردی غذاشون رو می خوردن. مرد درونش حرص می خورد. غذا رو نیمه می گذاشت. سیگاری آتش می زد و خیره می شد به نقطه ای نا معلوم. از اون میون تنها دختر بود که درد رو تو نگاهش می خوند. مرد این رو می دونست . خودش رو می زد به بی خیالی .که مثلا چیزیم نیست. دختر دلش  از جا کنده می شد. و مرد که اینو می دید بیشتر و بیشتر خودش رو بی خیال نشون می داد. دختر توی دلش انتظار می کشید لحظه ای باهاش تنها بشه. فقط خودش می دونست که چقدر از نبودن بقیه و تنها موندن با اون سرشار میشه. مرد گاه توی تنهایی هاشون هم بی حوصله و سرد بود. دختر در آتش در آغوش کشیدنش می سوخت. مرد گرمای آغوش دختر رو میفهمید. دیوانگی و شور و حرصش را در دوست داشتن او... مرد هنوز حرف می زد. زن دلش داشت می ترکید. مرد کاسهء سالاد رو می گیره سمت زن. « خوب روشو درست کردم؟...» زن جواب میدهد « عالیه» مرد کاسه رو می گذاره وسط میز و بر می گیده طرف زن. « تو امشب یه چیزیت هست انگاری» زن با خودش فکر می کنه اگر او بود با اون لحن خاصش که دلو از جا می کند به جای این جمله تنها می گفت « خوبی؟...» ...زن سرشو میاره بالا و میگه «آره..یه کم خسته ام. خسته شدم تو گرما و ترافیک..» مرد گونه زن را میبوسد و می گوید « آره.. بر پدر این ترافیک...!» زن فکر می کند اگر او بود حتما می گفت « الان خستگیو از تنت در میارم...» و شروع می کرد به تند و تند بوسیدن دختر.. زن بغضش رو فرو می خورَد. مرد یک صندلی برای زن عقب می کشد و می گوید « بشین عزیزم.. بقیه اش رو خودم آماده می کنم.» ... مرد اولین لقمه رو فرو می دهد. زن به او فکر می کند.« اولین لقمه رو اون همیشه برای من می گرفت...» مرد می پرسد « نمی خوری؟ ...» زن با غذا بازی می کند.

...

مرد روبروی تلویزیون نشسته بود. و کنترل به دست هی این کانالو و اون کانال می کرد. زن فنجان نسکافه اش را هم می زد. مرد بی حوصله کنترلو پرت می کند رو کاناپه و به سمت زن می رود. صورتش رو می برد نزدیک صورت زن. و آرام زمزمه می کند « خسته ام..بریم بخوابیم ؟..» و با انگشت صورت زن را نوازش می کند... زن به مرد فکر می کند...« مرد سرش را می گذارد روی پاهای دختر و زانوانش را می بوسد.» ...مرد به سمت اتاق خواب می رود. زن فنجانش را بلند می کند. و جرعه ای فرو می دهد. مرد دختر را به سمت خود می کشد و در آغوش می گیرد. دختر قلبش تند و تند می زند. مرد صورت و گردن او را می بوید. « معرکه ای تو...» دختر لبخند می زند. مرد میان بو سه هایش تند و تند تکرار می کند « دوستت دارم..دوستت دارم لعنتی..دوستت دارم...» دختر غرق در لذتی وصف ناشدنی است. مرد از درون اتاق بلند می گوید « نمیای بخوابی؟...»  زن باقی فنجان را سر می کشد و بلند می شود از جایش. مرد چراغ را خاموش می کند..زن به مرد فکر می کند. « اگر او بود اتاق را نیمه تاریک می گذاشت...» ...

...

مرد به خواب می رود. زن مچاله می شود توی خودش. دختر عاشقانه لبخند می زند به نگاه مرد. مرد لبهایش را می بوسد. و کلماتی را به شوخی به زبان می آورد. عشق و هیجان و تمنای وجود مرد زبان دختر را بند می آورد. مرد دختر را در آغوش می فشارد..  « فدای اینطور نگاه کردنت عزیز...» ....

زن با گوشهء ملافه.. اشکهایش را پاک می کند... مرد آروم زمزمه می کنه « برات یه چیز خنک بیارم؟ مث یه لیوان چایی داغ؟!! » دختر بلند بلند می خندد.

زن تلخی طعم نسکافه را در دهان مزه مزه می کند..

 

بیست و ...

 

در اتاق رو می بندم. لامپو خاموش می کنم. با شست پام دکمهء پنکه ای که رو زمین کنار میز توالت و آینه است رو یه درجه کم می کنم. میام می شینم پشت میز. دکمهء مانیتور رو فشار میدم. نورش اول نارنجی میشه و بعد سبز. با سبز شدن چراغ کنار دکمه ، نور سفید مانیتور می زنه تو چشام. انگشت اشاره ام رو می برم یه جایی زیر مانیتور و باهاش اون قسمت غلطتکی رو حرکت میدم تا نور مانیتور کمتر بشه و چشام رو نزنه. صفحهء ورد رو باز می کنم. انتخاب فونت و سایزش. و شروع می کنم به نوشتن...

...

اتاق روشن بود. با درهای بسته احتمالا. چند نفر بالای سرم بودن رو نمی دونم. اما این رو می دونم که احتمالا یکی اون وسط جیغ می کشیده. و وجودش از درد در حال از هم پاشیدن بوده! اما تحمل کرده و دووم اورده...

بعد از اونجا اومدم بیرون. چه جوری و با کی اومدم رو یادم نیست. حتی یادم نیست ساعت چند بود یا چه لباسی پوشیده بودم. اما می دونم زیاد نتوستم اون تو دووم بیارم. این بود که زدم بیرون. آره.. زدم بیرون. بدیش اینه که الان هرچی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد اون روزا رو. یعنی یادم نیست اون اوایل چی کارا می کردم و چیا می گفتم و با کیا نشست و برخاست داشتم. چه طرز تفکری داشتم. از چی خوشم میومد و از چی فرار می کردم. هیچ کدوم این چیزا و خیلی چیزای دیگه رو یادم نیست. حتی یادم نیست وقتی دلم می گرفت چی کار می کردم که باز شه؟ یا برام چی کار می کردن که باز بشه؟!! یا مثلا وقتای تنهایی...

 اه... لعنت به این هوش و حواس. چی یادم مونده پس؟... انگار کن یه دوره از زندگیمو کامل یادم رفته. یه دوره که جز چند تا عکس رنگ و رو رفته و قدیمی و یه سری ذهنیات دور و مبهم چیزی ازش تو خاطرم نیست. به مغزم فشار میارم. فشار میارم..فشار... باید یه چیزاییش یادم بیاد آخه. نمیشه که اینجوری... مثلا باید یادم بیاد که...

روز اول کلاس اول دبستان بود. هر کدوم از بچه ها کنار مامانمون نشسته بودیم و مامانامون در گوشمون هی اسم معلممونو می گفتن که یادمون نره. با چیزای دیگه احتمالا. یه خانومه سبزهء گرد و قلمبه پشت اون میز روبرو نشسته بود که دونه دونه اسمها رو صدا می زد. اسم معلممو حفظ بودم. نوبت منکه رسید رفتم اون جلو. دم میزش. پرسید خب عزیزم. اسم معلمتو می دونی؟..گفتم نه! ... نمی دونم چرا. شاید به خاطر اینکه کرمم گرفته بود اون خانومه رو دست بندازم! شایدم یه جور لجبازی بچگانه بود برای جلب توجه ! زیاد طول نکشید تا مدیر و معلم و ناظم همه عاشق این دختر بچهء لجباز شدن که اسم معلمش رو به عمد یادش رفته بود. و حالا هر سال شاگرد نمونهء مدرسه و منطقه بود.و انگ شاگرد نمونه بودن رو تا سالهای آخر دبیرستان هم به دوش کشید!

فقط نمی دونم دو سال آخر دبیرستان چی شد که یهو قید درس و مدرسه و کنکور و دانشگاه رو زد و یه جوری رفت توو هپروت که... دانشگاه رو هم بدون یک کلمه درس خوندن قبول شد. آزاد البته. و همه هاج و واج مونده بودن که آخه مگه میشه تو سراسری قبول نشده باشی؟ و این « مگه میشه» رو اونچنان با تاکید و غلظت می گفتن که احساس می کردی جای تعریف ازت دارن فحشت میدن!

تو اون روزا..روزای بچگی احتمالا..اون موقع ها که هنوز دنیا برام همون چیزی بود که فقط نشونم میدادن و نه بیشتر.. حس و حال عجیبی داشتم. یعنی درست که یادم نیست. اما تا اونجاییش که یادم میاد فک می کنم اینطوری بوده.. یه وقتایی بود. مامان اینا دعواشون میشد! مامان و بابا. بابا داد می زد. داد می زداااا... من می ترسیدم. می نشستم یه گوشه تو اتاق و انگشتامو با تموم قدرتم فشار میدادم تو گوشام. که صداشونو نشنوم. و تند و تند صلوات می فرستادم! صلوات و هرچی دعا و سوره و آیه که بلد بودم رو می خوندم. کلی نذر و نیاز واسه اینکه دعواشون تموم بشه...تموم می شد...

یه سال بود. رفته بودیم مسافرت. شب تو جاده تصادف کردیم. هیچ کس هیچ طوریش نشد جز بابام. از حال رفته بود. دیسک کمر داشت. از شدت فشاری که به کمرش اومده بود از حال رفته بود. داشتم سکته می کردم از ترس. بردنمون یه درمونگاه تو یه دهات نزدیک اون حوالی.. تو همون حال وهوا نذر کردم اگه بابام خوب شد دیگه نماز صبحام قضا نشه! نمی دونم چرا.. اما همیشه سر هر مشکلی که پیش میومد اولین چیزی که وسیله قرار می دادم همین نمازو دعا و صلوات بود. حتی اگه بعدش همه چی به خیر و خوشی می گذشت و من در کمال پرویی نذرام یادم می رفت!

بعده ها که مثلا عاقل تر شدم یه چیزیایی نذر می کردم که بتونم بهشون عمل کنم!

دوره راهنمایی و دوستیهای اون دوره هم حس و حال خودشو داشت. مدرسه مون تو خواجه عبداله توو محله ای بود که بعده ها شد کوچه پس کوچه های خلوت و دنج کنار رودخونه با دنیایی از خاطراتی که...

دبیرستان که بودم فرق کرده بودم. شیطنت از چشام می بارید. مدل شیطونیام اما هیچ وقت مث سایر دخترای این سن و سال که عشق ِ زیر ابرو تمیز کردن و پشت لب برداشتن بودند نبود. از در و دیوار بالا می رفتم. اگه بچه ها تو کیفاشون رژ لب قایم می کردن من تو کیفم چند تا دونه شمع و کبریت بود واسه اکتشاف تو جاهای نا شناختهء مدرسه! با چند تا از بچه ها هر روز صبح زود که می رسیدیم دور از چشم بقیه دست به کار میشدیم. از پشت دیوار آزمایشگاه می رفتیم تو استخری که درش همیشه بسته بود و هیچ وقت آب نداشت. و واسه خودمون شروع می کردیم تو تموم سوراخ سمبه ها سرک می کشیدیم. شمع و کبریتم واسه جاهای احیانا تاریک بود که چراغ نداشت!

هیچ وقت فکرم حول و حوش پسرا نمی چرخید! یعنی اصولا کسایی که دوست پسر داشتن به نظرم آدمای ضعیف و ترسو و به دردنخوری میومدن. ورود به دنیای پسرا برام یه منطقهء ممنوعه بود! پسر خاله ام رو اما دوست داشتم! اونم نه اینکه فکر کنی بذارم بفهمه ها. نه .اما واسه خودم تو ذهنم ازش یه رابطهء رویایی ساخته بودم. شاید چون تنها پسری بود که با اختلاف دو سه سال سن رفتارش یه جورایی جذبم میکرد. قد بود و مغرور! .. الان که فکرشو می کنم خندم می گیره از خیال بافیام. اما اون قدرت تخیل و تصوری که من داشتم...

تموم شدن دوران مدرسه برام شاید شروع خیلی چیزها بود. تجربهء حس و حال تصویرهایی که جز تو رویا بهشون سرک نمی کشیدم.. و در عرض دو سه سال همه چیز تو وجودم طوری زیر و رو شد که...

قشنگ بود. اوتقدر قشنگ که بشه بقیه عمر با شیرینی خیلی از خاطراتش لبخند زد و گاه بغض کرد..

گذشت و گذشت.

اونقدر گذشت تا رسید به امروز. به الان. به همین حالا که من نشستم پشت میز و زانوهام رو جمع کردم تو بغلم و دارم یه دستی تایپ می کنم. به مرداد ماه سال هشتاد و پنج. که هوا گرمه. و از بیرون باد نمیاد. و فقط قیژ و قیژ صدای پنکه است که هوای اتاق رو کمی قابل تحمل می کنه. گذشت و گذشت تا رسید به امروز. به امروز که مثل همهء این روزهای اخیر دلم تنگه. و ذهنم درگیر و آشفتهء دنیایی از بایدها نباید ها و چرا و اما اگرهایی که تمومی ندارند انگار. به دنیایی از تردیدها و دو دلی ها. به سر گشتگی هایی که گاه آدم رو به اوج می بره و گاه به زیر می کشه.. که تاب و توان و قرار رو از آدم می گیره...گذشت و گذشت تا رسید به حالا. به حالا که ساعت دوازده و ده دقیقهء نیمه شب ِ یکشنبه اول مرداده.

به امروز..

به امروز که من..به گفتهء  تاریخ و تقویم و روز و شب...

بیست و دو ساله شدم..

و زندگی کردم. به اندازهء بیست و دو سال..

به اندازهء یک عمر...

...

..خدایا... شکرت..