عصر جمعه

 

عصر جمعه است. دلگیر و گند به سبک تمام عصر جمعه های ایرانی! ( دلم می خواد بدونم عصر جمعه توو بقیهء جاهای این دنیا چه حسی داره؟! )

دنبال بهانه می گردم برای نوشتن. چیزی به ذهنم نمیاد. و این آزارم میده. میزارم به حساب ضعف خودم. این بی موضوعی رو! بی دلیلی! بی انگیزگی..

سفر بودم. خوب بود. حداقل برای مدتی.. کلمهء سفر همیشه منو یاد این شعر سهراب می ندازه: « سفر مرا به سرزمین های استوایی برد... و زیر سایهء آن بانیان تنومند..عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد...وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت..» هیچ عبارتی اما به ییلاق ذهن من وارد نشد. یا شایدم شد و من نشنیدم!

می دونی؟ یه حسی دارم. فردا اول مهره. یه جورایی گذشت این یک سال برام مث شوخی می مونه. یعنی باور کردنی نیست. اما حقیقت اینه که گذشته. دارم توو وجود خودم می گردم ببینم توو این یک سال چیا دستگیرم شده. چی حالیم شده که قبلا حالیم نبود. یا بر عکسش. چیا دیگه حالیم نمی شه که یه زمانی حالیم بود!! ( این دومی زیادم خوب نیست.) مهر که میاد خود به خود دلم تنگ می شه. واسه همه چی. اصلا حال و هوای پاییز یه جور غریبیه. می فهمی چی میگم دیگه..؟...

انتخاب واحدم کردم. شد: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه، پنج شنبه.

این ترم نباید سرم به شلوغی ترم قبل باشه. سر کار نمیرم. می مونه کلاس اون پسره که قبلا هم راجع بهش گفته بودم. یه جورایی پشت قبالم نوشتنش انگار! کار داریم با هم حالا حالا ها...

یکشنبه هم که به احتمال زیاد ماه رمضونه. افطار ها رو دوست دارم. آدم کلی انگیزه پیدا می کنه! واسه زنده بودن. دوباره روز بعد نعشه ای. تا لحظهء افطار که دوباره جون بگیری!!! ای بابا... ما هم با این روزه داریمون... دور هم جمع شدنای افطار هم قشنگه. دور هم بودنایی که درست از اذان روز عید فطر تموم می شه و دیگه هیچ خبری ازش نیست. دل آدمو می گیرونه.

لحظهء افطار زیاد پیش میاد که توو خیابون باشی. حس اون لحظهء آدما توو خیابون معرکه است. گله به گله همه جمع شدن یه گوشه و دارن یه چیزی می خورن. آش...حلیم.. نون پنیر..زولبیا بامیه... فقط خدا نکنه توو اون لحظه از اینکه تنهایی دلت بگیره یا دلت هوای بودن با کسیو بکنه که می دونی بودن کنارش امکان پذیر نیست. نمی دونم تجربه کردی یا نه؟ اونوقته که روزه ات رو با فرو بردن بغضت افطار می کنی!... ایشاله که واسه کسی پیش نیاد.

...افتادم رو دور پر چونگی ها. چه می دونم. بی حوصله ام. عصر جمعه است دیگه.

دست چپم رو زدم زیر چونه ام و با اون یکی هم دارم تایپ می کنم.

یه خرده می نویسم. یه خرده مکث می کنم.. و بعد دوباره..

کلافه نفسم رو میدم بیرون و باز شروع می کنم به نوشتن.

دلم برای خیلی حس ها تنگه. برای دلتنگی مثلا ! برای دل دل کردن. برای فکر و خیال بافتن. برای منتظر کسی یا چیزی یا خبری بودن... آخخخ که چقدر انتظار نکشیدن سخته!!

پاییز تموم این حس ها رو تشدید می کنه.

...

خلاصه که اینجوریا.

زیاد حرف زدم.

می دونم که باید :

... کنم این حدیث کوته... که سر دراز دارد!...

 

 

 

پس لابد... تا بعد..

 

 

(والریا- 5:05:05  عصر جمعه! )

 

 

یکسال گذشت..!

 

- امشب درست میشه یکسال و اخترکم درست بالای همون نقطه ای می رسه که پارسال به زمین اومدم...

 

کوچولوئک، این قضیهء مار و میعاد و ستاره، یه خواب آشفته بیشتر نیست. مگه نه؟؟؟

 

- چیزی که مهمه با چشم سر دیده نمی شه.

 

 همینجوره..

 همینجوره...

...همین... جوره...

 

تمام ِ نا تمام ِ من...

 

 

« بیا.. بیا اینجا..کنار من... »

نه..خوبه. همین جا راحتم..

« آخه من راحت نیستم. دوست دارم اینجا باشی. کنار خودم...هر چی نزدیکتر بهتر.. »

دور نیستم که. همین جام. تو همین اتاق. همین ساختمون. همین کوچه. خیابون . محل. شهر..از این نزدیکتر؟؟؟

« اینجوری که هی داری دورترش می کنی! باید برعکس می گفتی. از آخر به اول. ..همین شهر...همین محل..همین خیابون..کوچه ..ساختمون..همین اتاق..»

آره..راس می گی.

« میشه نزدیکترم باشه ها.. »

...

« مثلا بیای بشینی رو پاهام. بیای تو آغوشم..»

...

صدای قدمهای مرد دختر رو به خودش میاره..داره به طرف اون میاد. با هر قدمی که بر می داره ضربان قلب دختر هم تندتر میشه. سرش سنگین میشه. بدنش داغ می کنه. گُر می گیره..

« ..حتی از آغوشم نزدیکتر...می تونیم با هم یکی بشیم..هوووم؟؟...»

دختر هنوز روش به پنجره است و پشت و به مرد. مرد دستهاش رو حلقه می کنه دور شونهء دختر.

دختر لیوان چای رو توو دستش فشار میده. مرد دختر رو به سمت خودش برمی گردونه..

« کجایی ی ی ی ی ؟ ...»

هیچ جا..

« به چی فکر می کنی؟»

هیچی..

 « خسته ای..؟ می خوای زودتر بری خونه؟؟..»

نه!

« می خوای اصلا نری خونه؟؟ »

می تونم؟؟!

« من که از خُدامه.. می تونی؟؟..»

نه!

« پس چی؟..»

دختر لیوان چای رو می ذاره رو میز و صورت مرد رو می گیره میون دستهاش. مرد انگشتان کشیدهء دختر رو می بوسه. دختر مرد رو در آغوش می گیره. مرد می شینه روی صندلی و دخترو می شونه رو پاهاش.

 « دلم برات تنگ شده بود..»

دختر می دونه که چیزی این وسط کمه.. مرد دختر رو در آغوشش فشار میده..دختر می دونه که این تمام احساس مرد نیست..مرد از دلتنگی حرف می زنه..دختر رد پای دل مرد رو می گیره و به اسمها و صداها و تصویرهای گنگ و مبهمی از آدمهای مختلف می رسه.. مرد بیتاب و بیتاب تر میشه. دختر خودش رو تنها و تنها تر می بینه. مرد دختر رو غرق بوسه می کنه. آغوش مرد اما مدتهاست که دیگه برای دختر امن نیست. دختر از تصور نشستن این بوسه های داغ رو تن یه نفر دیگه تنش به لرزه می یفته. مرد خلاق تر و پر انرژی تر از همیشه است. دختر با همهء وجود به مرد عشق می ورزه. مرد میون بوسه ها و نوازش هاش از دختر تعریف می کنه. دختر به تلفن ها و قرارهای پنهانی مرد فکر می کنه. مرد احساس خوبی از بودن با دختر داره.. دختر اما توی حضور مرد غرقه. از بودنش سرشاره..لبریزه..مرد به لحظه فکر می کنه و از لحظه لذت می بره.. دختر به یکی دو ساعت بعد فکر می کنه و اون تماسها و آدمها و تصویرهای گنگ..مرد دختر رو دوست داره.. دختر با همهء فکر و خیال و آزردگی هاش دیوونهء مَرده...

...

...

...

صدای تلفن مرد رو به خودش میاره.. مرد میره که به تلفن جواب بده. چند دقیقهء بعد صدای زنگ در. دختر وسایل روی میز رو مرتب می کنه..کاغذهایی که تا خورده و خودکار و مدادهایی که روی زمین ریخته..مقنعهء چروک خورده اش رو توو سرش صاف می کنه و تا میاد از اتاق بره بیرون صدای خوش و بش مرد با کسی که زنگ در رو زده بود می شنوه. دختر میره بیرون و سلام میده. مرد زیر چشمی دخترو نگاه می کنه. دختر به سمت آشپزخونه میره و بعد کمی این پا و اون پا کردن با حالی که تنها خودش ازش با خبره سینی چای به دست بر می گرده.

- خسته نباشید آقای...بفرمایید یه لیوان چایی..

آقای... از دختر تشکر می کنه.

دختر به سمت اتاق بر می گرده و وسایلش رو جمع و جور می کنه. چند دقیقهء بعد در حالیکه کوله پشتی اش رو انداخته رو دوشش به سمت اتاق کناری میره و با چند کلمهء مختصر خداحافظی زیر نگاه جذاب و سنگین مرد از ساختمون خارج میشه..

...پله ها رو آروم و خسته یکی یکی پایین میاد و ...

چیزی روی دل دختر سنگینی می کنه.

روی مغزش.

فکرش.

احساسش.

روی تمام اعضا و جوارح بدنش..  

و به تمام  ِ نا تمام دیالو گهای همیشگی میون خودش و مرد فکر می کنه...

به تمام ِ...

 

 

-----------------------------

 

پی نوشت:

 

 خیلی بی تربیت شدی والریا! این چندوقته همش چیزای بی ناموسی می نویسی!...واقعا که...!!!