تمام ِ نا تمام ِ من...

 

 

« بیا.. بیا اینجا..کنار من... »

نه..خوبه. همین جا راحتم..

« آخه من راحت نیستم. دوست دارم اینجا باشی. کنار خودم...هر چی نزدیکتر بهتر.. »

دور نیستم که. همین جام. تو همین اتاق. همین ساختمون. همین کوچه. خیابون . محل. شهر..از این نزدیکتر؟؟؟

« اینجوری که هی داری دورترش می کنی! باید برعکس می گفتی. از آخر به اول. ..همین شهر...همین محل..همین خیابون..کوچه ..ساختمون..همین اتاق..»

آره..راس می گی.

« میشه نزدیکترم باشه ها.. »

...

« مثلا بیای بشینی رو پاهام. بیای تو آغوشم..»

...

صدای قدمهای مرد دختر رو به خودش میاره..داره به طرف اون میاد. با هر قدمی که بر می داره ضربان قلب دختر هم تندتر میشه. سرش سنگین میشه. بدنش داغ می کنه. گُر می گیره..

« ..حتی از آغوشم نزدیکتر...می تونیم با هم یکی بشیم..هوووم؟؟...»

دختر هنوز روش به پنجره است و پشت و به مرد. مرد دستهاش رو حلقه می کنه دور شونهء دختر.

دختر لیوان چای رو توو دستش فشار میده. مرد دختر رو به سمت خودش برمی گردونه..

« کجایی ی ی ی ی ؟ ...»

هیچ جا..

« به چی فکر می کنی؟»

هیچی..

 « خسته ای..؟ می خوای زودتر بری خونه؟؟..»

نه!

« می خوای اصلا نری خونه؟؟ »

می تونم؟؟!

« من که از خُدامه.. می تونی؟؟..»

نه!

« پس چی؟..»

دختر لیوان چای رو می ذاره رو میز و صورت مرد رو می گیره میون دستهاش. مرد انگشتان کشیدهء دختر رو می بوسه. دختر مرد رو در آغوش می گیره. مرد می شینه روی صندلی و دخترو می شونه رو پاهاش.

 « دلم برات تنگ شده بود..»

دختر می دونه که چیزی این وسط کمه.. مرد دختر رو در آغوشش فشار میده..دختر می دونه که این تمام احساس مرد نیست..مرد از دلتنگی حرف می زنه..دختر رد پای دل مرد رو می گیره و به اسمها و صداها و تصویرهای گنگ و مبهمی از آدمهای مختلف می رسه.. مرد بیتاب و بیتاب تر میشه. دختر خودش رو تنها و تنها تر می بینه. مرد دختر رو غرق بوسه می کنه. آغوش مرد اما مدتهاست که دیگه برای دختر امن نیست. دختر از تصور نشستن این بوسه های داغ رو تن یه نفر دیگه تنش به لرزه می یفته. مرد خلاق تر و پر انرژی تر از همیشه است. دختر با همهء وجود به مرد عشق می ورزه. مرد میون بوسه ها و نوازش هاش از دختر تعریف می کنه. دختر به تلفن ها و قرارهای پنهانی مرد فکر می کنه. مرد احساس خوبی از بودن با دختر داره.. دختر اما توی حضور مرد غرقه. از بودنش سرشاره..لبریزه..مرد به لحظه فکر می کنه و از لحظه لذت می بره.. دختر به یکی دو ساعت بعد فکر می کنه و اون تماسها و آدمها و تصویرهای گنگ..مرد دختر رو دوست داره.. دختر با همهء فکر و خیال و آزردگی هاش دیوونهء مَرده...

...

...

...

صدای تلفن مرد رو به خودش میاره.. مرد میره که به تلفن جواب بده. چند دقیقهء بعد صدای زنگ در. دختر وسایل روی میز رو مرتب می کنه..کاغذهایی که تا خورده و خودکار و مدادهایی که روی زمین ریخته..مقنعهء چروک خورده اش رو توو سرش صاف می کنه و تا میاد از اتاق بره بیرون صدای خوش و بش مرد با کسی که زنگ در رو زده بود می شنوه. دختر میره بیرون و سلام میده. مرد زیر چشمی دخترو نگاه می کنه. دختر به سمت آشپزخونه میره و بعد کمی این پا و اون پا کردن با حالی که تنها خودش ازش با خبره سینی چای به دست بر می گرده.

- خسته نباشید آقای...بفرمایید یه لیوان چایی..

آقای... از دختر تشکر می کنه.

دختر به سمت اتاق بر می گرده و وسایلش رو جمع و جور می کنه. چند دقیقهء بعد در حالیکه کوله پشتی اش رو انداخته رو دوشش به سمت اتاق کناری میره و با چند کلمهء مختصر خداحافظی زیر نگاه جذاب و سنگین مرد از ساختمون خارج میشه..

...پله ها رو آروم و خسته یکی یکی پایین میاد و ...

چیزی روی دل دختر سنگینی می کنه.

روی مغزش.

فکرش.

احساسش.

روی تمام اعضا و جوارح بدنش..  

و به تمام  ِ نا تمام دیالو گهای همیشگی میون خودش و مرد فکر می کنه...

به تمام ِ...

 

 

-----------------------------

 

پی نوشت:

 

 خیلی بی تربیت شدی والریا! این چندوقته همش چیزای بی ناموسی می نویسی!...واقعا که...!!!

 

نظرات 16 + ارسال نظر
کامی دوشنبه 6 شهریور 1385 ساعت 17:53 http://aabnoos.blogsky.com

با سلام.
مرد با کسان دیگری ارتباط داشت و زن صاف و ساده بود.
یه زن دیگه با کسان دیگری ارتباط داشت و مرد صاف و ساده بود.
............
این سیستم همه آدمای شهرمونو داره خراب می کنه. ای کاش مرد صاف و ساده به زن صاف و ساده می رسید.

اقلیما سه‌شنبه 7 شهریور 1385 ساعت 00:09 http://www.eghlima.blogsky.com

والریا با خودت سر جنگ داری؟

بهار سه‌شنبه 7 شهریور 1385 ساعت 09:10 http://chaye-talkh.blogfa.com/

سلام والریای عزیز...
این تمام ناتمام باید تموم شه نه؟باید نگران تموم شدنش بود تا ناتمام موندنش!شاید آخرش بفهمیم که نگرانی ناتمام موندنش بیهوده بوده!
شاید مثل حس بعد از قورت دادن یه جرعه چای تلخ!

massy سه‌شنبه 7 شهریور 1385 ساعت 15:41 http://masssy.persianblog.com

dele adam be dard miaad
manam ba kaami movafegham
"kash marde saaf o saaade be zan saaf o sade miresid"
vali vagheyiat chize digarist
fekr kardan be tammame natamamhaa ham ghashanghe
shabihe chizi mesle rooya o khiaal
shad bashi

حمید سه‌شنبه 7 شهریور 1385 ساعت 19:48 http://divisionbell.blogsky.com

میدونی با اینکه خیلی بلاگتو دوست دارم ولی بعضی جاها به شدت یاد فیلمای تهمینه میلانی میفتم . ولی خب حس زودگذریه .
من میگم تو همین داستان تو با همین شخصیاتایی که خودت ساختی بازم میشه فکر کرد که دختر داره اشتباه میکنه ...
به کامی : اگه این اتفاق میفتاد چه چیز جالبی توش وجود داشت ؟

سوگلی چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 01:16 http://sogoli.persianblog.com

این دختر من نبودم ؟! به قول کامی : دختر صاف و ساده ؟! یادمه صاف کردن مقنعه رو روی سرم .... یا دیالوگ های همیشگی رو ... یا حتی : با همهء فکر و خیال و آزردگی ها دیوونهء مَرد بودن رو .... صدا ی تلفن رو ... تنها چیزی که یادم نمیاد اینه که کی این دختر صاف و ساده از خواب بیدار شد و دید که دیگه صاف و ساده نیست ؟!!!!!

مسئلهء مهم از نظر من دقیقا همین جاست. که دختر باید صاف و سادگی اش رو حفظ کنه. علی رغم تموم تلخیهایی که چشیده.. البته منظورم از سادگی٬ سادگی نیست!! منظورم پاک و زلال موندنشه.. در غیر اینصورت٬ یعنی اگه بخواد تلافی کارهای مردو با مثل اون شدن انجام بده اولین کسی که بهش ظلم کرده خودشه.. و یا شاید تنها کسی که بهش ظلم کرده!! ... همونطور زلال و بی غل و غش موندنه که ارزش داره...
مطمئنم که تو هم می تونی...

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 10:26

تو که داری می نویسی معلومه خودت از همه صاف وساده تری با حیا!!!!!!!!

تو حق داری هر جور که دوست داری قضاوت کنی...از نظر من در واقعیت امر تاثیر گذار نیست...

طنین چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 16:55

سلام
من با خوندن این مطلب یاد خودم افتادم همون منی که حالا چند ماهه که گمش کردم والریای عزیز من عجیب با اون دختر احساس همذات پنداری کردم ودلم گرفت از این همه دیالوگهای همیشگی و اینهمه......که هیچکدوم هیچوقت اونی نشدن واونی نبودن که باید میشدن یا می بودن وفقط غمی در زاویه های روشن قلبم شدن ممنون از یادآوریت خانم

آیدا جمعه 10 شهریور 1385 ساعت 00:00 http://ayda16.blogsky.com

والریا جونم همیشه قشنگ مینویسی واقعا لذت میبرم از خوندن نوشته هات .
قربونت برم بووووووووووووووووووووس

پسرک تنها جمعه 10 شهریور 1385 ساعت 10:02 http://pesaraketanha.blogsky.com

خیلی بی تربیت شدی والریا! این چندوقته همش چیزای بی ناموسی می نویسی!...واقعا که...!!!


فائزه جمعه 10 شهریور 1385 ساعت 13:38

نفهمیدم چه شد که باز

یکهو و بی هوا هوای تو کردم

دیدم دارد ترانه ای یادم می آید

گفتم شوخی کردم به خدا

می خواستم صورتم از لمس لذیذ باران فقط خیس گریه شود

ورنه کدام چشم ؟

کدام بوسه؟

کدام گفتگو....؟

....

حاج باران یکشنبه 19 شهریور 1385 ساعت 01:02 http://www.baranxxx.persianblog.com

سلام. اولین باره که اومدم وبلاگت رو خوندم. امیدوارم آخرین بار نباشه.

اقلیما سه‌شنبه 21 شهریور 1385 ساعت 23:34

چرا هیچی نمی نویسی؟دلم برات تنگ شده؟

بهار چهارشنبه 22 شهریور 1385 ساعت 20:19 http://baharebrahimi.blogfa.com

قیمت یه شب عاشق تو بودن تمام زندگیم بود

قیمت تمام عمر تورو داشتن؟

دوست داشتی به من هم سر بزن!

زیتون دوشنبه 27 شهریور 1385 ساعت 18:31 http://zeytoonparvardeh.blogsky.com

سلام .اومدم ببینم پست جدیدی گذاشتی یا نه که نداشتی .
همینجوری زدم صفحه رو پایین . یکی از پستات ناآشنا بود .انگار نخونده بودمش. شایدم خونده بودم .اما الان یه جوره دیگه بود برام .کلی گریه کردم باهاش. همیشه با نوشته هات احساساتمو جریه دار میکنی . و من دوست دارم این حسو. شاید چون یه تجربه یکم مشابه تو دارم.
پستت این بود ....> و او مینوشت

مهسا جمعه 10 آذر 1385 ساعت 16:41 http://princess1masoo.blogfa.com

نه...خیلی خوبه...خیلی امنه با اینکه ترسناکه...می دونی مثل خونه ی پدری که از یه جایی به بعد ترسناک امنه!از اونجایی که فکر یه جای دیگه می زنه به کله ات...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد