سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش....

 

 

همیشه، روزهای آخر سال که میشه آدم انگار یک دنیا حرف داره واسه گفتن. یا شایدم خیال می کنه که داره. این مهم نیست اما. مهم اون حسیه که هر سال دقیقاً توی روزای پایانی سال میاد سراغت و توو لحظهء تحویل سال تبدیل میشه به بغض و چند قطره اشک نا خودآگاه و بعد دوباره شروع  روال همیشگی یک زندگی. که پیش از این بود و بعد از این هم. چیزیکه این وسط آزار دهنده است اینه که توی اون لحظه، یا توی روزای شروع سال نو همه یه جورایی انگار انتظار داریم زندگیمون با سال قبل زمین تا آسمون فرق کرده باشه. انتظار داریم نوع برخورد آدمهایی که به نحوی دلتنگشون هستیم و یا مدتهاست که رابطه مون باهاشون دیگه مثل قبل نیست، یهو با شروع سال نو زیر و رو بشه. انتظار داریم تموم دوریها و دلتنگی ها تبدیل به اشتیاق و عشق بشه. انتظار داریم تمام تنهایی ها و بغض ها تبدیل به لبخندهای پنهانی و شروع دوبارهء با هم بودن هامون بشه. و جالب اینجاست که هر سال هم این فکرو خیالها رو توو سر می پرورونیم و هر سال هم این اتفاق نمی افته! تازه اگه شانس بیاریم و اوضاع بدتر از اونی که قبلا بوده نشه!

می دونی؟ زندگی واقعی تر و قاطع تر از اونه که بخواد خودشو معطل و بازیچهء احساسات تند و زود گذرو رویابافی های سال به سال ما بکنه. اون راه خودشو بی توجه به گذر فصل ها و روزها و ماهها ادامه میده و میره.بی حتی لحظه ای درنگ.توی رودخونه ای از حقیقت محض ومطلق. و ما همچنان توی امیدهای واهی و انتظارهای بیهوده و خیال بافی های بی اساسمون غوطه می خوریم و رویا می بافیم و منتظریم تا اتفاق تازه ای بیفته. غافل از اینکه سالهاست اسیر این تکراریم.

برای هم کارت تبریک سال نو می فرستیم،کادو می خریم، ماچ و بوسه حواله می دیم ، لباس نو به تن می کنیم و نمی دونیم...که حالا مدتهاست این رفتارمون چیزی جز مسخره گی و بیهودگی نیست.

هر سال می نالیم. هر سال گله و شکایت می کنیم. هر سال تنهاییم. تن هاییم. هر سال خودمونو گول میزنیم که قراره اتفاقی بیفته و باز میبینیم که نمی افته. هر سال لعنت می فرستیم به سال قبل. به زندگی. و هر سال هفت سین  تازه شدن می چینیم و باز لعنت و باز...

حاضر هم نیستیم هیچ جوره کوتاه بیایم! یا یه لحظه هم که شده تامل کنیم و با خودمون روراست باشیم و قبول کنیم که باعث و بانی تموم بدبختی هایی که داریم خودمونیم! فقط خودمون و نه هیچ کس دیگه. بدبختی هایی که همیشه گردن این و اون می ندازیمشون. تنهایی هایی که همیشه دیگران رو مقصرش می دونیم. حاضر نیستیم قبول کنیم که اشتباه کردیم. که داریم راهو عوضی میریم. حاضر نیستیم قبول کنیم نود و نه درصد چیزهایی که باعث این همه تنهایی و بی کسیمون شده دلیلش اینه که پامونو توو راهی گذاشتیم که اون اولا می دونستیم اشتباهه. ولی انقدر گستاخ و بی توجه توی این راه قدم برداشتیم که یواش یواش همه چی برامون شد عادت.شد قانون زندگی. جزئی از بودنمون. و بعد که ته ماجرا رسید به اون جایی که فکرشم نمی کردیم افتادیم به ناله و بغض و گریه و شکایت و دلتنگی و ...

 خیلی هامون یادمون رفت که یه رابطهء ممنوعه، همیشه ممنوعه است! خیلیامون یادمون رفت اون کسی که خیال می کنیم خیلی شبیه ماست لزوما مال ما نیست! خیلیامون یادمون رفت داریم توی کاری پا می ذاریم که از عهدهء انجامش بر نمیایم. یادمون رفت و پا روی تموم حد و مرزا گذاشتیم. یادمون رفت و شروع کردیم و تنها شدیم و باز شروع کردیم و باز تنها و .... و اونقدر تنهایی رو تنهایی اومد که شد جزئی از وجودمون. که دیگه حتی اگه اونی که باید توو زندگیمون باشه سر راهمون قرار گرفت هم ندیده گرفتیمش. و چسبیدیم به یه مشت خاطرات غبار گرفته. و گذشته ای که تلاش برای تکرار دوباره اش چیزی جز خراب تر کردن همه چیز نداشته و نداره. یادمون رفت. قبول کنیم که یادمون رفت. همینه که سالهاست دیگه هیچ نوروز و بهارو شروع دوباره ای حس خاصی رو توو وجودمون زنده نمی کنه.

 انگار که مرده باشیم. انگار که جز یک جسم سرد متحرک چیز دیگری نیستیم. انگار که اصلا وجود نداریم. کاش به خودمون بیایم. کاش به خودم بیام. کاش برای یک لحظه هم که شده فارغ از هر من و مایی فقط و فقط به خودمون فکر کنیم. که چی هستیم؟ کجا هستیم.چی کار می کنیم؟ به کجا داریم میریم؟ تا کی می خوایم اینجوری ادامه بدیم؟

می دونی؟ امسال برای من شروع یک اتفاق تازه نیست. امتداد همون جاده ایه که 22 ساله دارم با بی فکری و یک دندگی توش حرکت می کنم و نمی خوام قبول کنم که میشه جور دیگری هم بود. امتداد همون جاده ایه که اگه نخوام توو یکی از دوربرگردوناش دور بزنم و تغییر مسیر بدم قطعا به ناکجا آباد می رسم. امتداد جاده ایه که تهش هیچ سوسویی از امید و خوشبختی نیست.

و حالا اینجائیم. با تنها یک روز فاصله از شروع سالی دیگر. با افسوس و حسرت از عمری که گذشت و فرصتهایی که رفت. با روحیه ای نه خیلی خوب. با دیدی نه خیلی روشن. با دلی نه اونقدر ها زنده. و با دنیایی تردید و چه کنم ؟...

اینجاییم.و تصمیم با ماست. که بخوایم چگونه باشیم و چه راهی رودر پیش بگیریم. می تونیم سری از سر تائید و تاسف تکون بدیم و آهی بکشیم و بگیم زندگی با ما سر سازش نداشت. می تونیم حتی اینکارو هم نکنیم و نگران خط اتوی لباس نو و جدیدمون باشیم و یه بی خیال گنده ( توو مایه های بیلاخ!) بگیم به زندگی و خودمونو سرگرم سرگرمی هامون کنیم. یا می تونیم واسه یه لحظه هم که شده...به این فکر کنیم که اگر تغییر نکنیم، نابود می شیم. به همین سادگی! باورش مجانیه. امتحانش اما ممکنه به قیمت همهء عمر و زندگیمون تموم بشه! یعنی یه جوری این نا امیدی حاصل از پس زده شدنهای مدام میاد و رو زندگیمون سایه می ندازه که دیگه جز تیرگی چیزی نمی بینیم.

 

... و اما وصیت ها! :

 

دعا می کنم سال نو، سالی سرشار از سعادت و آرامش باشه برای همه. سعادت و آرامشی که حاصل از خواستن و ارادهء خودمون باشه. دعا می کنم یاد بگیریم خودمون رو دوست داشته باشیم ( و البته نه از سر خودشیفتگی و غرور). دعا می کنم بتونیم با واقعیتهای زندگی کنار بیایم و دست از سوهان کشیدن به فکر و روحمون برداریم. دعا می کنم همدیگه رو بفهمیم. و همدیگه رو... دوست داشته باشیم. نه از سر خودخواهی..که با عشق...

دعا می کنم برای همه...برای خودم...

برای تو.

که همیشه دوستت داشته ام.

حتی اگر ندانی. یا به خیالت بی معنا و مسخره باشد.

...

دعا می کنم...

 

...........................................

 

پی نوشت1: پنج ، شش ماهی میشه یاهو مسنجر رو سیستمم ندارم. کسی اگر پیغامی میده و جوابی نمی گیره دلخور نشه یه وقت.

 

پ.ن2:

« سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت

بادت اندر هر دو گیتی برقرار و بر دوام

سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش

اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام...»

 

پ.ن3: خوش بگذره...

 

...these days

 

( یک هفته پیش)

 

صدایت چه دلزده و سرد است...

از چه اینهمه دلخوری نازنین؟ مریض بودن من؟؟ ( مریض بودن..دست کم تو معنای این کلمه را خوب می فهمی!)

یا اصلا باشد، خودمان را می زنیم به آن راه که دلیلش همین است! اما بهانهء آن همه سالهایی که قرار است با هم نباشیم چه می شود؟ همه اش را می شود گذاشت به این حساب؟ که من مریضم و ...نه! حالا دیگر هر پسر بچهء دبستان نرفته ای نیز می داند که هر دختری تنها در ماه یک بار و آن هم...بگذریم. پس مشکل این جا نیست. صدای تو حالا دیگر مدتهاست که به گوشم آشنا نیست. آن همه گرمی و حرارت را کجا جا گذاشته ای مهربان؟ دیگر حتی نمی توانم بگویم که دلت گرفته است. یا خسته ای. یا فکرت درگیر به قول خودت دو دو تای زندگی است. چقدر تغییر کرده ای تو. چقدر غریب شده ام من. با خودم. با تو. با حال و هوایی که زمانی دوستش می داشتم و حالا...و حالا هیچ حسی را در وجودم زنده نمی کند! یخ زده ام انگار. چیزی میان سینه ام یخ زده است نمی تپد. وسوسهء هیچ چیز و هیچ کس را دیگر در دلم زنده نمی کند.

چیزی حدود پنج سال از عمر من و توی با هم می گذرد. لعنت به من که اینهمه ضعیفم در مقابل این حس..لعنت به من که کنار نیامدم با خودم. لعنت به من که...

 مگر می شود بی تو بود؟! در باورم نمی گنجد.

لعنتی!

 

---------

 

(این هفته)

 

این روزها سر سوزنی تاب و تحمل بندگی کردن کسی را ندارم. هیچ مدله. پس بزنی، داغون می شم. اما التماس هم نمی کنم. یعنی دیگه در توانمم نیست. پیر شدم یه جورایی. و سگ! اونقدر که توو همین یک ماه اخیر با رفتارم کاری کردم که دست کم سه چهار نفر در حد تنفر ازم زده شدن. و هیچ تلاشی هم برای جبرانش نکردم البته! همینجوری پیش برم دور و برم اونقدر خالی میشه که فقط من می مونم و پشه های اتاقم! اوه، چه رویایی!!! فصل گرما هم که نزدیکه و ....

خدایا...چه مرگمه من؟؟؟؟؟؟؟

 

--------

(امروز)

 

روزهای دوازدهم و سیزدهم و چهاردهم اسفند ماه 85، من و گذران این روزهادر داروخانهء دنج وکوچک دکتر م ، انتهای خیابان خدامی. جایی به اندازهء یک اتاق،پر از فقسه و دارو. و 4 عضو دائم. اولی خانم دکتری ریز نقش و لاغر اندام.ظریف. با پوستی شفاف و صدایی که احساس می کنی کمی خش دارد و به زور از حلقش بیرون می آید! و در کل چهره ای نه آنچنان زیبا اما دلنشین و آرام.

دومی مرد جوانی به نام آقای ک . با قد متوسط و اندامی نسبتا خوب. مودب و تقریبا خوش چهره. که وقتی می خندد صورتش خیلی مهربان به نظر می آید. و چیزی که بیشتر از همه توجه مرا در مورد او به خود جلب می کند رنگ زرد دو انگشتر طلایش است! یکی دست راست و دیگری چپ. پس تا حدودی نتیجه می گیریم که متاهل است. و من این را یک لحظه یادم رفت و داشتم با خودم فکر می کردم که می تواند مرد خوبی باشد شاید!! که اشارهء به موقع او در مورد همسرش توجه مرا دوباره به حلقه اش جلب کرد!!! بهش دو تا کِر ِم اشانتیون دادم ببرد برای خانمش. در کل آدم مرموزی است. نمی شود درست فهمید چه جور آدمی است. بگذریم تا رنگ زرد حلقه اش را دوباره توی چشممان نکرده!

سومی پسرکی حدودا 20 ساله.محمد نام. سبزه رو با موهای مجعد پر کلاغی. لاغر و بذله گو و شوخ و شنگ. نمی دانم چرا همه اش فکر می کنم او را یکبار همین حوالی با یک زن ( دور از جون شما ) خراب، دیدمش!!! حس می کنم خودش است. چیزی به من می گوید زیر این رفتار مودب و شوخ مشنگ، شیطنتی عجیب وول می خورد!...

چهارمی آقای دکتر م، همسر همان خانم دکتری که توصیفش کردم. مردی چهار شانه و توو پُر. صورتی جدی و به ظاهر عبوس. با خنده ای شیرین و کودکانه اما.

و اما من...عضو پنجمی که تنها سه روز میهمان اینجا بود. و امروز روز آخر است برای او.

دلم فکر می کنم که گرفته! به خاطر محیط بی رفت و آمد و سوت و کور اینجاست نمی دانم، یا ... ولش کن.

این هم از اینجا. و آدمهایی که از فردا دیگر قرار نیست ببینمشان. احساس غریبی است. اینکه فکر می کنم دلتنگشان می شوم..آنهم دلتنگ کسانی که مسلما هیچ احساسی به من نداشته و نباید که داشته باشند.

نمی فهمم.

هیچ سر از خودم و احساسم در نمی آورم.

هیچ...

 

---------------

 

(الان)

 

گاهی وقتا هست، اونقدر چیزی یا کسی رو دوست داری که ترس برت می داره. اونوقته که ازش فرار می کنی. که فاصله می گیری. که بهونه می تراشی. که درس و هزار کوفت و زهر مار بی اهمیت دیگه میشه خیلی مهم. اما...

بعد این رفتار،عجیب نیست اگه در جواب دوست داشتن عبارت بیجا می کنی، رو بشنوی. نه ...عجیب نیست!...

اما مطمئن باش کسی این رفتارت رو به حساب دوست داشتنت نمی ذاره. و در نهایت...باز تو می مونی و ... پشه های اتاقت!

....

چقدر خسته ام.

شب بخیر...