استاد

 

 

 

 

توی آنتراک بین کلاس، با تمام تشویش و اضطرابی که از اول ساعت توو وجودش موج می زد، رفت پیش استاد و با لحن مودبانه ای، آروم و با طمأنینه گفت « می بخشید استاد، میشه آخر ساعت چند لحظه ای بعد کلاس وقتتونو بگیرم؟ » استاد هنوز جملهء دختر تموم نشده با علاقه و احترام خاصی که همیشه برای دانشجوهاش قائل می شد فورا و با تاکید جواب داد « البته، بله، چرا که نه،حتما . حتما. راجع به درسه؟ » و دختر که دوباره انگار آشوب توو دلش به پا شده باشه در حالیکه از نگاه کردن به چشمهای استاد امتناع می کرد جواب داد« اگه اجازه بدید بعد کلاس می گم خدمتتون» و استاد در حالیکه با دست دختر رو به سمت کلاس هدایت می کرد جواب داد « تمنا می کنم. حتما» و هر دو به کلاس رفتند. دختر با چند ثانیه مکث پشت سر استاد.

و بچه ها که یکی یکی و با بی خیالی و بی قیدی خاصی وارد کلاس می شدند. بی اونکه ذره ای از اونچه در دل دختر می گذشت رو احساس کنن. یا بفهمن.

درس شروع شد. به روال همیشه. استاد مسلط و با انرژی صحبت می کرد. بچه ها وارد بحث می شدند. و دختر که سعی می کرد حواسش رو پرت کنه از اون چیزی که حواسش رو پرت می کرد! و به کلاس گوش بده. جلسهء آخر بود. و کلاس شلوغ تر از همیشه. پایان کلاس استاد معمولا معطل نمی کرد و اگه کسی سوال خاصی نداشت زودتر از بقیه از کلاس خارج می شد. اما اینبار، هم تعداد بچه ها و سوالاتشون، و هم قولی که به دختر داده بود باعث شد که عجله نکنه. نشست روی صندلی. و صداش محو شد میون هیاهوی بچه ها و راهنمایی ها و وصیتهایی که جلسهء آخر معمولا از استاد می خواستند! و سر و صدای بیرون رفتنشون از کلاس.

دختر، چند ردیف عقب تر خودش رو مشغول کرده بود به جمع و جور کردن جزوه ها و کتابها ، تا اینکه سر استاد خلوت بشه. و شد. بعد از حدود یک ربع ، بیست دقیقه که از پایان کلاس می گذشت.

آروم و با لبخند نگاهش رو چرخوند سمت دختر. بی اونکه کلمه ای بینشون رد و بدل بشه. و دختر معنی این نگاه رو خوب می فهمید. که یعنی « منتظرم. بفرمایید» سراسیمه در جواب لبخند استاد لبخندی زد و با جزوه ها و کیف و کتابهایی که در دست داشت به سمتش رفت. « خسته نباشید استاد.»

 - «تقاضا دارم»

« راستش...اگه اجازه بدید من چیزی نگم! یعنی هر چی فکر می کنم می بینم که...»

 - « راحت باشید اصلا مسئله ای نیست. خیلی از دانشجوهای من هستن که میان و با من صحبت می کنن.حتی راجع به مسائل شخصی شون. خوشحال می شم بتونم کمکی بکنم. یعنی اگه کمکی ازم بر بیاد.»

« می دونید، حقیقتش اینه که یکی از بچه های کلاس، متاسفانه مسئولیتی رو به گردن من انداخته که یه خرده سنگینی می کنه! یعنی منظورم اینه که انجامش برام سخته.»

استاد که حالا کم کم تعجب جای لبخندِ نگاهش رو می گرفت با کنجکاوی پرسید « خب، چه مسئولیتی؟ مسلما اینکه آدم بتونه به کسی کمکی بده خیلی هم قابل تحسینه. شما هم حتما از پسش بر میاید.»

« بله، درسته. اما مسئله اینجاست که... این مسئولیت یه جورایی به شما ربط داره! و من برام سخته که بهتون بگم. یعنی خیلی سخته.»

چشمهای استاد حالا به وضوح گرد شده بود. اما به محض اینکه معذب بودن دختر رو دید حالت چهره اش برگشت و با تظاهر به اینکه اصلا چیز عجیبی نیست، با مهربونی جواب داد « خواهش می کنم. بفرمایید. می شنوم.»

دختر یک نگاه به بیرون کلاس انداخت. راهروها، دیوارها، موزائیکهای کف، دستگیرهء در، رنگ چهارچوب ها و هر چیز بی معنی دیگه ای که می شد توو اون لحظه بهشون چشم دوخت. و در همین حال سنگینی نگاه استاد رو به وضوح حس می کرد. نگاهش رو از بیرون کلاس گرفت و سرش رو زیر انداخت.

« می دونید،من برای شما بی نهایت ارزش و احترام قائلم و به خودم اجازه نمی دم کوچکترین بی احترامی به شما بکنم.می خوام ازتون خواهش کنم این حرفهای منو به حساب گستاخی و بی ادبی ام نذارید.»

استاد همونطور که با حوصله و انتظار به صورت دختر نگاه می کرد و لابد توی دلش می گفت که گونه هاش چه با مزه سرخ شدن! جواب داد « راحت باشید...»

دختر با مکث و بریده بریده، در حالیکه نفسش رو توو سینه حبس کرده بود ادامه داد « یکی از بچه های کلاس...یکی از شاگردای خودتون... به شما علاقه داره! و چون نمی دونست عکس العمل شما چیه این بود که من رو فرستاد تا...» نفسش بریده بود. دیگه نتونست ادامه بده. تنها لحظه ای سرش بالا اورد و استاد رو دید که معجونی از آشفتگی و خجالت و تعجب  و حتی عصبانیت توو صورتش موج می زد. دختر بلافاصله اضافه کرد « معذرت می خوام استاد. منظوری نداشتم. من حد و حدود خودم رو به عنوان یه دانشجو و جایگاه شما رو می شناسم. من قصد بی احترامی بهتون رو ندارم...» و اشک دوید توی چشمهاش. استاد که این حالت دختر رو دید جواب داد « بله. می دونم. مسئله ای نیست. احتمالا برای اون دوستتون، همون خانومی که ازتون خواسته با من صحبت کنید، سوء تفاهمی پیش اومده. واقعیت اینه که من سر کلاسهام، با دانشجوهام خیلی صمیمی و دوستانه برخورد می کنم. این رفتار رو نه تنها توی این موسسه که توی همهء کلاسها حتی با دانشجوهای دورهء دکترام هم دارم. شاید هم اشتباه از منه. ایشون حتما این برخورد منو به یه حساب دیگه گذاشتن. یعنی احتمالا تصور کردن که این موضوع و کلمات صمیمانه ای که من موقع صحبت بکار می برم صرفا بر می گرده به خود ایشون! در صورتیکه...»

دختر که وجودش عجیب نا آروم و به هم ریخته بود با عصبانیت به حرفهای استاد ،که با اصرار قابل توجهی سعی می کرد علاقهء اون دانشجو رو اشتباه و بی دلیل توجیه کنه، گوش می داد و سعی می کرد حرفهاش رو بخوره و جوابی نده.

« من فکر می کنم بهتره که شما این سوء تفاهم رو براشون برطرف کنید.»

دختر که تا اینجای حرفهای استاد دووم اورده و چیزی نگفته بود چشم دوخت به چشمهای استاد و گفت « نه استاد، این سوء تفاهم نیست! اون کاملا این اخلاق شما رو می شناسه. یعنی قبلا سر کلاسهای شما بوده. شما احتمالا یادتون نیست. اما اون کاملا با این اخلاق شما آشناست. حتی مطمئنه که دوستانه برخورد کردن شما با دانشجوهاتون کاملا بی منظوره. اون به خود شما علاقه داره! به شخصیت و اعتقادات و رفتارتون. و براش هیچ سوء تفاهمی در مورد برخورد شما باهاش پیش نیومده. یعنی حتی مطمئن نیست که شما با این همه مشغله ای که دارید و میون اینهمه دانشجو، اونو می شناسید یا نه. در هر حال این موضوعی بود که من جسارت کردم و بهتون گفتم. امیدوارم حمل بر بی احترامی من نذارید.»

استاد با اون چشمهای زلال و دوست داشتنی، صورت سبزه و مهربون، بینی استخوانی و لبهای کوچک، گونه های برجسته و موهای کوتاه فرفری، با تعجب و درموندگی معصومانه ای به دختر نگاه می کرد. سی و پنج،شش ساله نشون می داد. و اختلاف سنی قابل توجهی با دختر داشت. چیزی حدود 14-13 سال شاید! و با تموم خودداری و کنترلی که روی خودش و کنجکاوی های درونی و رفتارهاش داشت، چیزی توو وجودش وسوسه اش می کرد که بخواد بدونه اون کسی که این دختر رو فرستاده کیه؟! کدوم یکی از شاگردهاش که احتمالا بارها و بارها سر کلاس باهاش چشم تو چشم شده و مورد خطاب قرارش داده، بی اونکه حتی به ذهنش خطور کنه توو فکر اون چی می گذشته. براش یه دانشجو بوده مثل همهء دانشجوهای این چندین و چند سال. یه آدم معمولی که در زمینهء درسی از هیچ کمکی بهش دریغ نمی کرده . نا خوداگاه یک لحظه قیافهء دخترهای کلاس رو توو نظرش مجسم کرد.« اون دو نفر جلو که همیشه مترادف واسه لغت ها می اوردن ، اون خانومه که رنگ پریده بود یا...اون دختره که یه خروار رو صورتش آرایش داشت... . میس دیکشنری! یا اون بغل دستی اش که اون هم زیاد مترادف می گفت و ریدینگ دفعهء قبلو ترجمه کردو گاهی به جای گوش دادن به درس مرموزانه  به من نگاه می کرد...!؟؟ کدوم...کدوم اینا....؟...»

و سخت گیری هایو قید بندهایی که در این کش و قوس مانعش می شد تا سوالی بکنه و یا بذاره دختر بفهمه که مایله چیز بیشتری از اون آدم بدونه!

دختر در حالیکه توی دلش به خودش فحش می داد و بغض ِ توی گلوش رو فرو می خورد ادامه داد « عذر می خوام ازتون. ببخشید... وقتتون رو هم گرفتم. شرمنده. اگه اجازه بدید من دیگه مرخص می شم. خسته نباشید. خدا نگهدار.»

استاد به احترام دختر از روی صندلی اش بلند شد و تکیه کلامهای همیشگی اش رو، اینبار اما گیج و منگ، انگار که دکمهء   play یه نوار ضبط شده رو زده باشن تند و تند تکرار کرد. « خواهش می کنم. تقاضا دارم. موفق باشید. تمنا می کنم...»

دختر لبخند مبهمی زد و نگاه از چشمهای استاد گرفت و درحالیکه به سمت در قدم بر می داشت آروم زیر لب زمزمه کرد « یعنی نفهمیدی اونی که منو فرستاد تا باهات صحبت کنه من بودم؟!! خود من...» و از کلاس خارج شد.

سنگینی نگاه استاد، قدمهای دختر را تا انتهای راهرو، آنجا که پله ها، نرده ها، تابلوهای روی دیوار، اطلاعیه ها، تاریخ آزمونها و همهء چیزهای بی معنی دیگر دنیا آغاز می شد، بدرقه کرد...

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
لیلا سه‌شنبه 22 آبان 1386 ساعت 12:58

کاش اون استادی که ازش گفتی٬ اینجا رو می خوند...

والریا شنبه 10 آذر 1386 ساعت 22:01

به لیلا:
نباید حتما وجود خارجی داشته باشه. باید داشته باشه!؟

محمد جمعه 23 آذر 1386 ساعت 21:12

باحال بود

پسرک تنها شنبه 15 دی 1386 ساعت 22:40 http://pesaraketanha.blogsky.com

:)

آیدا یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 00:27 http://ayneh68.blogsky.com

به نظر من هم میتونه وجود خارجی داشته باشه ... و میتونه به هر کسی هم ربط داشته باشه ... میتونه هر استاد دیگه ای هم باشه ...
خیلی کم پیدا شدی دختر جون...

الهه پنج‌شنبه 8 اسفند 1387 ساعت 23:17

نمی دونم این داستانی که نوشتی برای خودت هم اتفاق افتاده یا فقط یه داستانه
اما دقیقا یه اتفاق با تمام لحظه های قابل لمس اون با تمام اضطراب ها و تشویش ها و بغض های مکرر و .... برای من هم اتفاق افتاده
فقط با این تفاوت که من هیچوقت جرات مطرح کردن اون رو نداشتم و دیگه اینکه رفتار های خاص اون فرد و توجهان خاص اون به من این احساسات رو در من به وجود آورد .
هنوز هم بعد از مدت ها من نتونستم معنی اون نگاه های عجیب رو درک کنم
در هر صورت بهت تبریک می گم که جرات مطرح کردن عشقت رو داشتی و برای رسیدن به اون تلاش کردی

والریا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 09:28

این داستان معجونی از واقعیته و شاید هم بخشی خیال...جالبه که دیشب خواب اون استاد رو دیدم. و کامنت شما رو هم در مورد این داستان امروز... جالبه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد