یک روز...به همین زودی!

 

 

 

  

دست راستش را آروم برد طرف صورتش و چسبوند به گونهء راست و لپش.  با انگشت کمی صورتش رو فشار داد . صورتش در هم رفت.« بعد یه هفته هنوز خیلی درد می کنه لعنتی» و ادامه داد « مردم انقدر مسکن خوردم. شدم یه معتاد تمام عیار. چای پررنگ. استامینوفن کدئین، اسید مفنامیک، بروفن، ژلوفن... می رفتم کل دندونامو می کشیدم قد جراحی کردن این یه دندون عقل درد نداشت به گمونم!»

از زیر پنجره سوز می آمد. زانوهاش رو جمع کرد توی بغلش و تکیه داد به شوفاژ. یک آن از ذهنش گذشت...  « فرصت نشد حتی واسه یه بار بیاد تو اتاقم و اینجا رو ببینه.» و بعد در جواب با خودش ادامه داد « حالا نه اینکه اینجا خیلی هم به نظرش می اومد و چیز جذابی براش داشت !؟ » و ناگاه بغض نشست توی گلویش.بی مقدمه گفت: 

« می دونی یکی از بزرگترین آرزوهام الان درست تو زمان حال چیه؟ »  

مینا که روبرو، لبهء تخت نشسته بود و با ورقه ها و جزوه هاش ور می رفت بدون اینکه سرشو بالا بیاره جواب داد : 

« حتما اینکه به همهء اون چیزایی که آرزشونو داری برسی!» 

 لبهاش بدون اینکه حالت هیچ حس خاصی رو به خودشون بگیرند یک لحظه شبیه لبخند از هم باز شدند و گفتند: 

 « نه... آرزومه یه بار دیگه ببینمش. فقط یه بار دیگه...یه جایی...اتفاقی...مث همون بار اول...» مینا با لحنی میان تحقیر و سرزنش یا چیزی شبیه اینها پرسید: 

 « تو هنوز به اون فکر می کنی؟؟؟ »  

با مکث جواب داد : 

« نه»  

و فکر می کرد! به اون. به تک تک  رفتارها و حرفهاش. حالتهاش. چهره اش. صورتش. رنگ پوستش. طرز خندیدنش.صداش. نگاه هاش. و و اون لبخندهای شیطنت آمیزی که با حرکاتی شبیه پسر بچه های تخس از زیر نگاه سنگین دختر در می رفت و خودش را می زد به آن راه. یا شاید هم حرصش می گرفت از آن همه علاقه ای که در نگاه دختر موج می زد و می خواست موضوع را با اینکار عادی جلوه دهد یا ...

« دوست دارم ببینمش. یه جایی. توی اون محل. توی مرکز خریدی که سر کوچه شون هست. توی اون خیابون لعنتی. یا یه رستوران. هرجایی که این اتفاق بتونه بیفته!»  

مینا جواب داد: « فکر می کنی بعدش چی میشه؟ شرمسار میشه و میاد جلو و باهات سلام و احوالپرسی می کنه و میگه ببخشید؟!!»  

« نه ، معلومه که نه. مغرور تر از این حرفاست. فقط دلم می خواد اون لحظه، اون یه لحظه ای که نگاهش میفته تو چشام رو ببینم. حس و حالت درست اون لحظه اش رو. می خوام ببینم چه حسی بهش دست می ده از دوباره دیدن من؟ » 

 « هیچی، مطمئن باش انقدر بی تفاوت و عادی خودش رو می زنه به اون راه که انگار اصلا ندیدت. و از کنارت رد می شه و میره. یا اصلا فرض کن انقدر تابلو همدیگه رو دیدید که نتونست خودشو بزنه به اون راه. می خوای چی کار کنی تو؟ » 

 « هیچی...هیچی، فقط نگاهش می کنم. صاف نگاه می کنم تو چشاش... نگاهش می کنم... همین » و بغض توی گلوش رو فرو داد.

مینا جواب داد « می دونی تنها راه فراموش کردن یه آدم چیه؟ » 

« لابد اینکه بهش فکر نکنم ؟ »  

« نه، اینکه هر موقع یادش می یفتی، ازش حرف نزنی!» 

 حسی شبیه خفه خون می پیچد میان کلماتش. میان حرفها و یادها و خاطرات و تصاویری که توی مغذش وول می خورند. با صدایی که شبیه آه کشیدن بود بیشتر، گفت: 

 « آره، شاید راست می گی»

و راست نمی گفت. تمام این مدت را سعی کرده بود و نمی توانست. یعنی ظاهر کار را حفظ می کرد. اما توی دلش چیز دیگری بود. به طرز احمقانه ای دلتنگش می شد. آن هم دلتنگ آدمی که حتی یک ثانیه هم دلش برای او نتپیده بود.  

« باورم نمی شه. به من می گفت دوستم داره. می گفت که یه همسر ایده آلم! می گفت که دلش روشنه. که این وصلت اتفاق می فته. که همه چیز خوب پیش میره ...که..که..»  

« خیی ساده ای تو. واسه مردا گفتن این حرفا سخت نیست. مث آب خوردن می مونه. آره، خوب حرف می زد. حرفاش خیلی قشنگ بود. ولی ته دلش این نبود. اصلا آدم احساسی ای نبود. این حرفا رو هم می زد که تو رو خوشحال کنه. وگرنه...»

ته دلش را اما همون روز از ته نگاهش خوانده بود. روی پله های آن رستوران لعنتی. ظهر آن روز لعنتی. توی آن اردیبهشت ماه لعنتی. آن لحظه های لعنتی. توی تمام آن سماجتی که میان کلماتش موج می زد و خواهشی که در نگاهش بود.  

... « نه، قصد مزاحمت ندارم. امر خیره. می خواستم اگه اشکالی نداشته باشه...»  

 دختر حرفش را بریده بود. در جواب به دومین دکمهء باز بالای پیراهنش که سینه اش ازمیان آن پیدا بود و زنجیری نقره ای میانش خودنمایی می کرد نگاهی گذرا انداخت و گفت: 

 « فکر نمی کنم ما با هم تناسبی داشته باشیم!»  

پسر بی آنکه انتظار شنیدن چنین جوابی از سوی یک دختر داشته باشد، آن هم در برابر پسری با ظواهر و ویژگی های او، یک لحظه انگار رنگ از صورتش پرید و خشک شد سر جایش. با چهره ای که آزرده به نظر می رسید با تردید پرسید: 

 « از چه نظر؟؟ ...نه...ببینید...خانوادهء من هم مث شما عرق مذهبی دارند.» 

 و نگاه به چادر مشکی دختر انداخت وگونه هایی که سرخ شده بودند. اما دختر سعی در بی تفاوت نشان دادن خود داشت. بعد ها فهمید آن یک جمله تنها جملهء پیروزمندانه و برگ برندهء او بود در تمام زمانهای بعد با « او» بودنش.  

به یاد آورد که چقدر زود مغلوب او شده بود. درست از همان لحظه ای که با آن سبد گل بزرگ و آن چنانی اش بعد از ورود دو تا خواهرهایش وارد خانه شد و مردد مانده بود که با کفش بیاید تو یا نه. دست آخر کفشها را در آورد و سبد گل را دست مادر دختر داد و نشست روی یکی از مبلهای دست دار گوشهء پذیرایی.نگاهش رو به فرش بود و انگشتان دست راستش منقبض دسته چوبی مبل را می فشرد. آن روز هم دختر خیلی سعی کرد نقش برنده را بازی کند و پیروز میدان باشد! اما نبود. این را خوب می دانست...گرچه شاید پسر این را متوجه نشد که اگر می شد شاید همان روز، خیلی پیش تر از آنکه دختر این چنین خود را رسوای احساسش کند، قیدش را می زد!

  صدای مینا چیزی میان زمزمه و نجوایی گنگ توی گوشش پیچید: 

 « همهء مردا همینطورین. به محض اینکه بهفمن دوستشون داری بی خیالت می شن. باید یه جوری رفتار کرد که همیشه حس کنن دارن از دستت میدن! عین دخترای دیگه. نگاه کن . همه گرگ شدن. دارن میمیرن واسه پسره. ولی یه جوری با سیاست خودشونو بی نیاز و دست نیافتنی نشون میدن که طرف همش دنبالشون بدوئه. سیاست نداری دیگه. عشقت کف دستته! »  

دختر دستش را جمع می کند و با انگشت لبهء لیوان روی فرش گل بهی رنگ را نوازش می کند!  

« فکر می کردم  از اون پسرائیه که که دوست دارن باهاشون صادق باشی. یعنی ارزش صداقتو می دونن. می فهمن. حالیشونه. یعنی بود. شایدم اشتباه از من بود. انگار ترسونده باشمش. انگار باورش نشده باشه میشه یهو در عرض چند هفته یه نفرو انقدر دوست داشت. انگار تموم ابراز علاقه های منو اونطرفی تفسیر کرده باشه. یه سیاست برای بدست اوردنش. برای داشتنش. برای خر کردنش!» 

 و از تصور این موضوع خونش به جوش می آمد. صورتش گر می گرفت. داغ می شد. اشک گوله می شد توی چشمهاش. « چقدر من خرم!»

... از آخرین باری که دیده بودش، سه ماه می گذشت. حالا مدتها بود که پسر دیگر خبری از او نمی گرفت. اشتیاقی نشان نمی داد. قراری برای دیدار نمی گذاشت. دختر گیج و منگ بود. نمی دانست چه شده. چرا جواب نمی دهد. چرا هیچ نمی گوید. چرا نیست. چرا خانواده اش سراغ نمی گیرند. چرا نیامدند. چرا مریضی کوفتی و بی موقع اش انقدر طولانی شد؟ چرا حالا که حالش بهتر است رفتارش تغییری نکرده ؟ سه ماه بود که صحبتهای هر روزه شان هفته به هفته بلکه بیشتر فاصله می افتاد. سه ماه بود که...  

...صندلی کوچک کرم رنگ را گذاشت جلوی آینه. با انگشت یک لایه کرم از توی قوطی برداشت و کشید به صورتش. ابروهای تازه برداشته اش را بالا داد. نفس عمیقی کشید و زل زد توی چشمهایش.  

« این بار که ببینمش دیگه نمی ترسم. دیگه خجالت نمی کشم. دیگه اونقدر غرق تو لذت لحظه های بودن کنارش نمی شم که حرفامو یادم بره و به جاش حرفای بی اهمیت و کسل کننده بزنم. دیگه از آینده و اینکه چی پیش میاد و چی قراره پیش بیاد چیزی نمیگم. آب دهنمو قورت می دم. صدامو صاف می کنم. کنترل فکر و روح و احساس و عواطفمو تو دستم می گیرم و بهش می گم که تو دلم چه غوغاییه. بهش می گم که یه دنیا دل نگرونی و ترس و اضطراب تو وجودمه. بهش می گم که از اینهمه اختلاف سطحی که بینمون هست می ترسم. بهش میگم خانوادهء من بی اغراق شریف ترین و پاک ترین آدمای رو کرهء زمین هستند ولی از نظر اقتصادی مثل هم نیستیم. بهش می گم تو که خونه و محل و زندگی خانوادهء منو دیدی و می دونی در چه سطحی هستم. می گم دلم نمی خواد بعد ازدواجمون این تفاوتها تو ذوقت بزنه و سردت کنه. می گم دلم می خواد منو به خاطر خودم دوست داشته باشی. می گم درسته که برام مهمه زندگی و آیندهء خوب و تامینی داشته باشم ، ولی چشمم دنبال اون چند هزار متر زمین و ملک و املاک و در آمد چندین و چند میلیونی ماهیانه ات نیست. دنبال این رستورانهای گرون قیمت و دست گل هایی که هر بار برام اوردی و منو اهلی خودت کردی، دنبال ماشین آخرین مدل زیر پات. دنبال.... بهش می گم تو رو واسه خودت می خوام. می گم که از همون لحظهء لعنتی که روی پله های لعنتی اون رستوران لعنتی اومدی و پا پیش گذاشتی و صحبت کردی دلم لرزید. می گم از همون لحظه عاشق اون همه سماجت و خواستن تو نگاهت شدم. می گم تو تموم اون لحظه هایی که تو ماشن کنارت می نشستم و تو رانندگی می کردی دلم می خواسته دستتو توی دستام بگیرم. دلم می خواسته بغلت کنم. تو آغوش بگیرمت. ببوسمت... دلم می خواسته لعنتی. دلم می خواسته و نمی تونستم. چون تابع اون اصول لعنتی بودم. چون محرم نبودیم. چون فکر می کردم حق ندارم. چون... و تو حتما تو تموم اون لحظات با خودت خیال می کردی که چقدر سرد و بی روحم. که از با تو بودن فقط پول خرج کردن و بیرون رفتن باهات رو می خوام. که همهء هوش و حواسم پی اون دسته گلای رو صندلی عقبه و خودت واسم مهم نیستی. اینبار بهت می گم که همیشه دلم شور می زده اگه بخوام برات کادو بگیرم چی بگیرم که ازش خوشت بیاد؟ که خوشحالت کنه؟ که در مقابل اون ساعت گرون و لباسای آن چنانی و اونهمه داراییت به چشمت بیاد؟ بگم که همهء دغدغه ام خوشحال کردنته. بگم وقتی کنارتم آرومم. بگم وقتی کنارتم تو دلم توفانه. بگم چقدر می خوامت. بگم چقدر اون قد و هیکل قشنگ و مردونه و اون چهرهء جذابت رو دوست دارم. بگم که اینا رو می فهمم...که اینا رو می فهمم...می فهمم...»

رد نازک اشک روی گونه ها و چانه اش را پاک کرد و توی آینه لبخند زد. با اعتماد به نفس زل زد به آینه،توی چشمهایش. و قول داد که اینبار به او می گوید. همه اش را. خودش را دلداری داد که همهء این سه ماه به مریضی و کار و دغدغه های این چنینی گذشته. خودش را دلداری داد که او دوستش دارد. که هنوز می خواهدش.

با امید تلفن را برداشت و برای بار هزارم شماره اش را گرفت. جوابی نداد! نه آن روز. نه فردای آن روز. و نه هیچ وقت دیگر. دختر زنگ زده بود و حالش را حتی از خواهرش پرسیده بود. می دانست همه چیز خوب است. می دانست دیگر مریض نیست.مشکلی نیست. می دانست که پیغامها می رسند و تماسها را می بیند ...و با این حال جوابی نیامد. هیچ وقت دیگر بعد از تمام آن هفته به هفته بی خبری ها و یک در میان صحبت کردنهایشان که به بهانهء کار و این دری و وری ها می گذشت . و عذرخواهی های زورکی و ظاهرسازیهایی که هیچ حسی تویشان نبود.

و دختر هنوز و همیشه از خود می پرسید که چرا؟ چه شد؟ مگر اشتباه من چه بود که حتی لایق دانستنش نبودم؟ که مگر...

دست راستش را آروم برد طرف صورتش و چسبوند به گونهء راست و لپش.  با انگشت کمی صورتش رو فشار داد . صورتش در هم نرفت. قرص مسکن اثرش را کرده بود. هم دردش را ساکت کرده بود هم خودش را. درست مثل آدمی که در عالم مستی رک و رو راست می شود و سنگ هایش را با خود و دیگران وا می کند! یک لحظه از تصور این موضوع خنده اش گرفت.  

« چقدر بی جنبه ام من. با یه قرص اختیار از کف دادم!» 

 مینا در حالیکه از اتاق می رفت بیرون با تعجب نگاهش کرد و گفت: 

 « جدی جدی خل شدی انگار»  

دختر جواب داد: 

 « یه عمره خلم! خبر نداری. داری میری بیرون لامپم خاموش کن. درو  هم ببند پلیز» 

پتو را کشید تا روی شانه هایش و به پهلو خوابید. زانوهاش رو جمع کرد توی شکمش. چشمهاش روی هم گذاشت و آروم زمزمه کرد... 

« یه روز می بینمش...یه جایی که انتظارشو ندارم. اونم درست تو زمانی که بهش فکر نمی کنم .توی ظهر یکی از روزهای اردیبهشت ماه یکی از همین سالها شاید! مکث می کنیم یک لحظه روبروی هم. همدیگه رو به خاطر میاریم و نمیاریم. می شناسیم و نمی شناسیم. نگاه می کنیم و نمی کنیم.  حرف می زنیم و نمی زنیم. و از کنار هم رد میشیم. بی اونکه بی طاقت بشیم و خودمونو ببازیم...بی اونکه نگاهت  زخم بزنه به تموم دلتنگی های این همه خواستن و نبودنت. یه روز که نگاه من دیوونهء نگاه کسیه که صداقت نگاهمو دوست داره و می پرسته. یه روز که دور نیست. یه روز که دلم  آرومه. که احتیاجی به بروفن و ژلوفن و هیچ قرص مسکن دیگه ای نیست! یک روز به همین زودی...» 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
آیدا شنبه 30 آذر 1387 ساعت 12:25 http://ayneh68.blogsky.com

وای عزیزم .. فکر نمیکردم بنویسی دیگه ..خیلی وقت بود خبری نبود ازت :) خوشحالم که نوشتی ..
داستان قشنگی بود با یه دنیا غم ! چه قدر دختره شبیه من احمق بود !!!!

valeria سه‌شنبه 3 دی 1387 ساعت 09:52

سلام دوست خوب و قدیمی من. منم خیلی خوشحالم از اینکه دوباره می بینمت و خیلی خوشحال شدم از اینکه دیدم وقت گذاشتی و نوشته ام رو خوندی.
در مورد این مدت هم باید بگم آره تنبل شدم تو نوشتن. اما امیدوارم بعد از این بیشتر بنویسم. امیدوارم... ;)

یه خواننده متاثر پنج‌شنبه 8 اسفند 1387 ساعت 23:32

داستان های تو واقعا زیبا هستن
امیدوارم همیشه سربلند و موفق باشی

والریا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 09:20

ممنونم عزیزم. لطف داری. کلی دلگرم شدم... :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد