سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش....

 

 

همیشه، روزهای آخر سال که میشه آدم انگار یک دنیا حرف داره واسه گفتن. یا شایدم خیال می کنه که داره. این مهم نیست اما. مهم اون حسیه که هر سال دقیقاً توی روزای پایانی سال میاد سراغت و توو لحظهء تحویل سال تبدیل میشه به بغض و چند قطره اشک نا خودآگاه و بعد دوباره شروع  روال همیشگی یک زندگی. که پیش از این بود و بعد از این هم. چیزیکه این وسط آزار دهنده است اینه که توی اون لحظه، یا توی روزای شروع سال نو همه یه جورایی انگار انتظار داریم زندگیمون با سال قبل زمین تا آسمون فرق کرده باشه. انتظار داریم نوع برخورد آدمهایی که به نحوی دلتنگشون هستیم و یا مدتهاست که رابطه مون باهاشون دیگه مثل قبل نیست، یهو با شروع سال نو زیر و رو بشه. انتظار داریم تموم دوریها و دلتنگی ها تبدیل به اشتیاق و عشق بشه. انتظار داریم تمام تنهایی ها و بغض ها تبدیل به لبخندهای پنهانی و شروع دوبارهء با هم بودن هامون بشه. و جالب اینجاست که هر سال هم این فکرو خیالها رو توو سر می پرورونیم و هر سال هم این اتفاق نمی افته! تازه اگه شانس بیاریم و اوضاع بدتر از اونی که قبلا بوده نشه!

می دونی؟ زندگی واقعی تر و قاطع تر از اونه که بخواد خودشو معطل و بازیچهء احساسات تند و زود گذرو رویابافی های سال به سال ما بکنه. اون راه خودشو بی توجه به گذر فصل ها و روزها و ماهها ادامه میده و میره.بی حتی لحظه ای درنگ.توی رودخونه ای از حقیقت محض ومطلق. و ما همچنان توی امیدهای واهی و انتظارهای بیهوده و خیال بافی های بی اساسمون غوطه می خوریم و رویا می بافیم و منتظریم تا اتفاق تازه ای بیفته. غافل از اینکه سالهاست اسیر این تکراریم.

برای هم کارت تبریک سال نو می فرستیم،کادو می خریم، ماچ و بوسه حواله می دیم ، لباس نو به تن می کنیم و نمی دونیم...که حالا مدتهاست این رفتارمون چیزی جز مسخره گی و بیهودگی نیست.

هر سال می نالیم. هر سال گله و شکایت می کنیم. هر سال تنهاییم. تن هاییم. هر سال خودمونو گول میزنیم که قراره اتفاقی بیفته و باز میبینیم که نمی افته. هر سال لعنت می فرستیم به سال قبل. به زندگی. و هر سال هفت سین  تازه شدن می چینیم و باز لعنت و باز...

حاضر هم نیستیم هیچ جوره کوتاه بیایم! یا یه لحظه هم که شده تامل کنیم و با خودمون روراست باشیم و قبول کنیم که باعث و بانی تموم بدبختی هایی که داریم خودمونیم! فقط خودمون و نه هیچ کس دیگه. بدبختی هایی که همیشه گردن این و اون می ندازیمشون. تنهایی هایی که همیشه دیگران رو مقصرش می دونیم. حاضر نیستیم قبول کنیم که اشتباه کردیم. که داریم راهو عوضی میریم. حاضر نیستیم قبول کنیم نود و نه درصد چیزهایی که باعث این همه تنهایی و بی کسیمون شده دلیلش اینه که پامونو توو راهی گذاشتیم که اون اولا می دونستیم اشتباهه. ولی انقدر گستاخ و بی توجه توی این راه قدم برداشتیم که یواش یواش همه چی برامون شد عادت.شد قانون زندگی. جزئی از بودنمون. و بعد که ته ماجرا رسید به اون جایی که فکرشم نمی کردیم افتادیم به ناله و بغض و گریه و شکایت و دلتنگی و ...

 خیلی هامون یادمون رفت که یه رابطهء ممنوعه، همیشه ممنوعه است! خیلیامون یادمون رفت اون کسی که خیال می کنیم خیلی شبیه ماست لزوما مال ما نیست! خیلیامون یادمون رفت داریم توی کاری پا می ذاریم که از عهدهء انجامش بر نمیایم. یادمون رفت و پا روی تموم حد و مرزا گذاشتیم. یادمون رفت و شروع کردیم و تنها شدیم و باز شروع کردیم و باز تنها و .... و اونقدر تنهایی رو تنهایی اومد که شد جزئی از وجودمون. که دیگه حتی اگه اونی که باید توو زندگیمون باشه سر راهمون قرار گرفت هم ندیده گرفتیمش. و چسبیدیم به یه مشت خاطرات غبار گرفته. و گذشته ای که تلاش برای تکرار دوباره اش چیزی جز خراب تر کردن همه چیز نداشته و نداره. یادمون رفت. قبول کنیم که یادمون رفت. همینه که سالهاست دیگه هیچ نوروز و بهارو شروع دوباره ای حس خاصی رو توو وجودمون زنده نمی کنه.

 انگار که مرده باشیم. انگار که جز یک جسم سرد متحرک چیز دیگری نیستیم. انگار که اصلا وجود نداریم. کاش به خودمون بیایم. کاش به خودم بیام. کاش برای یک لحظه هم که شده فارغ از هر من و مایی فقط و فقط به خودمون فکر کنیم. که چی هستیم؟ کجا هستیم.چی کار می کنیم؟ به کجا داریم میریم؟ تا کی می خوایم اینجوری ادامه بدیم؟

می دونی؟ امسال برای من شروع یک اتفاق تازه نیست. امتداد همون جاده ایه که 22 ساله دارم با بی فکری و یک دندگی توش حرکت می کنم و نمی خوام قبول کنم که میشه جور دیگری هم بود. امتداد همون جاده ایه که اگه نخوام توو یکی از دوربرگردوناش دور بزنم و تغییر مسیر بدم قطعا به ناکجا آباد می رسم. امتداد جاده ایه که تهش هیچ سوسویی از امید و خوشبختی نیست.

و حالا اینجائیم. با تنها یک روز فاصله از شروع سالی دیگر. با افسوس و حسرت از عمری که گذشت و فرصتهایی که رفت. با روحیه ای نه خیلی خوب. با دیدی نه خیلی روشن. با دلی نه اونقدر ها زنده. و با دنیایی تردید و چه کنم ؟...

اینجاییم.و تصمیم با ماست. که بخوایم چگونه باشیم و چه راهی رودر پیش بگیریم. می تونیم سری از سر تائید و تاسف تکون بدیم و آهی بکشیم و بگیم زندگی با ما سر سازش نداشت. می تونیم حتی اینکارو هم نکنیم و نگران خط اتوی لباس نو و جدیدمون باشیم و یه بی خیال گنده ( توو مایه های بیلاخ!) بگیم به زندگی و خودمونو سرگرم سرگرمی هامون کنیم. یا می تونیم واسه یه لحظه هم که شده...به این فکر کنیم که اگر تغییر نکنیم، نابود می شیم. به همین سادگی! باورش مجانیه. امتحانش اما ممکنه به قیمت همهء عمر و زندگیمون تموم بشه! یعنی یه جوری این نا امیدی حاصل از پس زده شدنهای مدام میاد و رو زندگیمون سایه می ندازه که دیگه جز تیرگی چیزی نمی بینیم.

 

... و اما وصیت ها! :

 

دعا می کنم سال نو، سالی سرشار از سعادت و آرامش باشه برای همه. سعادت و آرامشی که حاصل از خواستن و ارادهء خودمون باشه. دعا می کنم یاد بگیریم خودمون رو دوست داشته باشیم ( و البته نه از سر خودشیفتگی و غرور). دعا می کنم بتونیم با واقعیتهای زندگی کنار بیایم و دست از سوهان کشیدن به فکر و روحمون برداریم. دعا می کنم همدیگه رو بفهمیم. و همدیگه رو... دوست داشته باشیم. نه از سر خودخواهی..که با عشق...

دعا می کنم برای همه...برای خودم...

برای تو.

که همیشه دوستت داشته ام.

حتی اگر ندانی. یا به خیالت بی معنا و مسخره باشد.

...

دعا می کنم...

 

...........................................

 

پی نوشت1: پنج ، شش ماهی میشه یاهو مسنجر رو سیستمم ندارم. کسی اگر پیغامی میده و جوابی نمی گیره دلخور نشه یه وقت.

 

پ.ن2:

« سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت

بادت اندر هر دو گیتی برقرار و بر دوام

سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش

اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام...»

 

پ.ن3: خوش بگذره...

 

...these days

 

( یک هفته پیش)

 

صدایت چه دلزده و سرد است...

از چه اینهمه دلخوری نازنین؟ مریض بودن من؟؟ ( مریض بودن..دست کم تو معنای این کلمه را خوب می فهمی!)

یا اصلا باشد، خودمان را می زنیم به آن راه که دلیلش همین است! اما بهانهء آن همه سالهایی که قرار است با هم نباشیم چه می شود؟ همه اش را می شود گذاشت به این حساب؟ که من مریضم و ...نه! حالا دیگر هر پسر بچهء دبستان نرفته ای نیز می داند که هر دختری تنها در ماه یک بار و آن هم...بگذریم. پس مشکل این جا نیست. صدای تو حالا دیگر مدتهاست که به گوشم آشنا نیست. آن همه گرمی و حرارت را کجا جا گذاشته ای مهربان؟ دیگر حتی نمی توانم بگویم که دلت گرفته است. یا خسته ای. یا فکرت درگیر به قول خودت دو دو تای زندگی است. چقدر تغییر کرده ای تو. چقدر غریب شده ام من. با خودم. با تو. با حال و هوایی که زمانی دوستش می داشتم و حالا...و حالا هیچ حسی را در وجودم زنده نمی کند! یخ زده ام انگار. چیزی میان سینه ام یخ زده است نمی تپد. وسوسهء هیچ چیز و هیچ کس را دیگر در دلم زنده نمی کند.

چیزی حدود پنج سال از عمر من و توی با هم می گذرد. لعنت به من که اینهمه ضعیفم در مقابل این حس..لعنت به من که کنار نیامدم با خودم. لعنت به من که...

 مگر می شود بی تو بود؟! در باورم نمی گنجد.

لعنتی!

 

---------

 

(این هفته)

 

این روزها سر سوزنی تاب و تحمل بندگی کردن کسی را ندارم. هیچ مدله. پس بزنی، داغون می شم. اما التماس هم نمی کنم. یعنی دیگه در توانمم نیست. پیر شدم یه جورایی. و سگ! اونقدر که توو همین یک ماه اخیر با رفتارم کاری کردم که دست کم سه چهار نفر در حد تنفر ازم زده شدن. و هیچ تلاشی هم برای جبرانش نکردم البته! همینجوری پیش برم دور و برم اونقدر خالی میشه که فقط من می مونم و پشه های اتاقم! اوه، چه رویایی!!! فصل گرما هم که نزدیکه و ....

خدایا...چه مرگمه من؟؟؟؟؟؟؟

 

--------

(امروز)

 

روزهای دوازدهم و سیزدهم و چهاردهم اسفند ماه 85، من و گذران این روزهادر داروخانهء دنج وکوچک دکتر م ، انتهای خیابان خدامی. جایی به اندازهء یک اتاق،پر از فقسه و دارو. و 4 عضو دائم. اولی خانم دکتری ریز نقش و لاغر اندام.ظریف. با پوستی شفاف و صدایی که احساس می کنی کمی خش دارد و به زور از حلقش بیرون می آید! و در کل چهره ای نه آنچنان زیبا اما دلنشین و آرام.

دومی مرد جوانی به نام آقای ک . با قد متوسط و اندامی نسبتا خوب. مودب و تقریبا خوش چهره. که وقتی می خندد صورتش خیلی مهربان به نظر می آید. و چیزی که بیشتر از همه توجه مرا در مورد او به خود جلب می کند رنگ زرد دو انگشتر طلایش است! یکی دست راست و دیگری چپ. پس تا حدودی نتیجه می گیریم که متاهل است. و من این را یک لحظه یادم رفت و داشتم با خودم فکر می کردم که می تواند مرد خوبی باشد شاید!! که اشارهء به موقع او در مورد همسرش توجه مرا دوباره به حلقه اش جلب کرد!!! بهش دو تا کِر ِم اشانتیون دادم ببرد برای خانمش. در کل آدم مرموزی است. نمی شود درست فهمید چه جور آدمی است. بگذریم تا رنگ زرد حلقه اش را دوباره توی چشممان نکرده!

سومی پسرکی حدودا 20 ساله.محمد نام. سبزه رو با موهای مجعد پر کلاغی. لاغر و بذله گو و شوخ و شنگ. نمی دانم چرا همه اش فکر می کنم او را یکبار همین حوالی با یک زن ( دور از جون شما ) خراب، دیدمش!!! حس می کنم خودش است. چیزی به من می گوید زیر این رفتار مودب و شوخ مشنگ، شیطنتی عجیب وول می خورد!...

چهارمی آقای دکتر م، همسر همان خانم دکتری که توصیفش کردم. مردی چهار شانه و توو پُر. صورتی جدی و به ظاهر عبوس. با خنده ای شیرین و کودکانه اما.

و اما من...عضو پنجمی که تنها سه روز میهمان اینجا بود. و امروز روز آخر است برای او.

دلم فکر می کنم که گرفته! به خاطر محیط بی رفت و آمد و سوت و کور اینجاست نمی دانم، یا ... ولش کن.

این هم از اینجا. و آدمهایی که از فردا دیگر قرار نیست ببینمشان. احساس غریبی است. اینکه فکر می کنم دلتنگشان می شوم..آنهم دلتنگ کسانی که مسلما هیچ احساسی به من نداشته و نباید که داشته باشند.

نمی فهمم.

هیچ سر از خودم و احساسم در نمی آورم.

هیچ...

 

---------------

 

(الان)

 

گاهی وقتا هست، اونقدر چیزی یا کسی رو دوست داری که ترس برت می داره. اونوقته که ازش فرار می کنی. که فاصله می گیری. که بهونه می تراشی. که درس و هزار کوفت و زهر مار بی اهمیت دیگه میشه خیلی مهم. اما...

بعد این رفتار،عجیب نیست اگه در جواب دوست داشتن عبارت بیجا می کنی، رو بشنوی. نه ...عجیب نیست!...

اما مطمئن باش کسی این رفتارت رو به حساب دوست داشتنت نمی ذاره. و در نهایت...باز تو می مونی و ... پشه های اتاقت!

....

چقدر خسته ام.

شب بخیر...



 

 

 

چی بگم از...دلِ تنگم؟!!

 

من بیگانه ام.

با تو..با زمین..با این همه آدمهای جورواجور. با این همه شبح که ریخته دور و برم با اسمهای مختلف. مادر..پدر....خواهر...برادر... دوست... دوست... دوست...

حالم به می خورد از این دنیای تخمی کثافت. از این روزها. از این هزار توی مسخرهء بی انجام زندگی. از این خیابانها. مغازه ها. ویترین ها. دلم آشوب می شود از دیدن هر چی قلب و عروسک و خرس و ولنتاین و کوفت و زهر مار است. دلم را به هم می زند. راه می روم توی خیابان و هزار بار جلوی عق زدنم به این همه پستی و رذالت را می گیرم. راه می روم و حرص می خورم. راه می روم و ... و نه اینکه همهء اینها گند و گه باشد و من الههء خوبی ها! نه... ا نمی دانم چم است. زشتی های زندگی هر روز بیشتر رخ می نمایدم. هر چه بیشتر سرگرمم بیشتر احساس پوچی و بطالت می کنم! هر چه بیشتر دلیل سبز می شود سر راهم بیشتر پس می زنم. گند زده ام به هر چه که اسمش را خاطره می نامند. به هر چه که زمانی ارزش بود. به این تکرار نکبت سردرگم..

احساس خفگی می کنم. جا گذاشته ام خودم را جایی میان زباله دان تاریخ زندگیم! میان دالانهای اوهام دیگران از من. میان خط به خط نسخهء پزشکی که بوی داروهای گیاهی می دهد و هزار و یک مدل دم کرده و جوشاندهء متعفن. میان این رختخواب تنهایی کسل. میان این ذهن غبار گرفته. این احساس بی کار. این تشویش بی پیر! این فکر و خیال ها...این...

بس است دیگر.

خسته است. خسته است این من بیگانه. بیگانه با هر آنچه که باید...

هر آنچه که هست...

که زمانی بود..

که...

مرا مأمنی باید... مرا مأمنی ب..ا ..ی.. د...

 

 

این داستان٬واقعی است!

امروز توو خیابون محل ما تیر اندازی شد! یه ماشین پلیس بود با دو تا مامور. گذاشته بودن دنبال یه ماشینی که با سرعت هر چه تموم میون ماشینا لایی می کشید و انگار از دست اون پلیسا فرار می کرد. راننده اش یه زن بود. نه. یه دختر! با وجود اینکه خیلی جوون بود و حدود بیست و یکی دو ساله به نظر میومد اما خیلی تر و فرز رانندگی می کرد. مردم توو خیابون هم همین جوری گیج و ویج به این منظره نگاه می کردن و انگشت به دهن مونده بودن. حدودای ساعت دو و سه بعد از ظهر بودو خیابونا ساکت. این بود که صدای شلیک تیر همه رو میخکوب کرد. اما تیر به ماشین اون دختره نخورد! در عوض دختره با خونسردی هر چه تموم پاشو روو پدال گاز فشار می داد و از این خیابون به اون خیابون پلیسا رو دنبال خودش می کشوند. اون دختر، من بودم! پلیسا هم به خاطر این دنبالم بودن که امروز یه نفرو کشتم! رفته بود روو اعصابم حسابی. یعنی قضیه از اینجا شروع شد که من امروز امتحان حذفی کوانتوم2 داشتم. خونده بودم اما تقلب هم که جزو لا ینفک امتحاناته رو هم نوشته بودم. و خلاصه مجهز و تکمیل اومده بودم که برم سر امتحان! نیم ساعتی به امتحان مونده بود که رسیدم دانشگاه. همین پامو گذاشتم تو سالن فهمیدم که ای ی ی ی وای ی ی ی ...برگهء تقلبو جا گذاشتم توو خونه!! این بود که حالم اساسی گرفته شد. اول با خودم فک کردم زنگ بزنم خونه بگم با آژانس برام بفرستنش! بعد گفتم نه. یهو می بینی دیر می رسه آژانسیه. وسط امتحانم که نمیشه بیان تاق تاق در بزنن و بگن این برگهء اطلاعات عمومیه خانوم ایکسه!! ضایع است!...این بود که با همون حال و روز خراب و اعصاب خورد و صورت گُر گرفته شروع کردم توو همون نیم ساعت باقی مونده به تقلب نوشتن! البته فقط نکات مهمش رو. همه اش رو نمی رسیدم که! خلاصه داغون بودم دیگه. رفتم سر جلسه. حالا می خوام تقلب کنم. مراقبه عین وزغ زل زده توو چشام. منم تا آخر جلسه دستمو زدم زیر چونمو زل زدم بهش و یه کلمه هم ننوشتم. فقط آخر جلسه در کمال ادب و احترام به پاس قدر شناسی از این همه مراقبتش پا شدم رفتم جلو و انگشتمو کردم توو چشاش و جفت چشاشو دراوردم! بعد که صدای داد و بیداد و آخ و اوخش بلند شد هلش دادم طرف پنجره و از طبقهء پنجم پرتش کردم توو حیاط دانشگاه. مغزش متلاشی شد بیچاره. در عوض واسش درس عبرت شد که دیگه سر جلسهء امتحان زل نزنه توو چشم دانشجویی که از بدشانسی برگهء تقلبشو جا گذاشته و حالا هم اعصاب مصاب نداره! تا بیان به خودشون بجنبن از در دانشگاه زدم بیرون. وسطای راه بودم که متوجه شدم یه ماشین پلیس دنبالمه و داره زر و زر وسط خیابون داد می زنه که بزن کنار. منم اونقدر دنبال خودم کشوندمشون تا آخر سر گمم کردن! به همین سادگی. بعد اومدم خونه. ناهار خوردم و خوابیدم. یه ساعت بعد بلند شدم و یه چای داغ پررنگ دبش، اعصاب خوردیه اون مراقب احمق رو جبران کرد. حالام ساعت دوازده و پنج دقیقهء شبه. من اینجام. پشت میزم. پای کامپیوتر. و اون مراقب حیوونی پیش نکیر و منکر!

خدایش بیامرزاد!!....

 

-------------------

 

پی نوشت1: فردا امتحان کوآنتوم 2 دارم. حذفیه و خیلی مهم. خوندم. الانم توو تهیه تدارک تقلبم. آخه تقلب جزو لاینفک امتحانه! می دونی که؟!

 

پی نوشت2: یادم باشه تا رانندگی کلا فراموشم نشده و قبل از تمدید ده سال اول گواهینامه ام یه بارم که شده بشینم پشت فرمون!

 

پی نوشت3: توصیه می کنم از دو هفته مونده به شروع امتحانات پایان ترم از دیدن هرگونه فیلم رومنس و جیمز باند گونه و خوردن هرگونه غذای چرب و پر کالری خودداری کنید!.

 

پی نوشت4: یادم باشه صبح که دارم میرم سر جلسه یه دعایی ، وردی بخونم فوت کنم به مراقبه. لامصب چشاش مث وزغه!!!

 

امشب...

 

...امشب شب قصه گویی پدربزرگ ها و مادربزرگ هاست.قصه عشق شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون و حکایت حسین کرد شبستری.

 امشب شب شاهنامه خوانی و داستان سهراب کشی است. شب هزار و یک شب و شهرزاد قصه گوست : « ماه دلداهء مهر است و این هر دو سر بر کار خود دارند که زمان کار ماه شب است و مهر، روزها بر می آید. ماه بر آن است که سحرگاه را بر مهر ببند، اما همیشه در خواب می ماند و روز فرا می رسد که ماه را در آن راهی نیست. سرانجام ماه تدبیری می اندیشد و ستاره ای را اجیر می کند. عاقبت نیمه شبی ستاره ماه را بیدار می کند و خبر نزدیک شدن خورشید را به او می دهد. ماه به استقبال مهر می رود و راز دل می گوید و دلبری می کند و مهر را از رفتن باز می دارد. در چنین زمانی است که خورشید و ماه، کار خود را فراموش کرده و عاشقی پیشه می کنند و مهر، دیر بر می آید. از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها یک شب به دیدار یکدیگر می رسند و هر سال را فقط یک شب بلند، سیاه و طولانی است که همانا شب یلداست. »

 

 

 

---------------------

 

پ.ن : این نوشته رو امروز تو یه هفته نامه خوندم که خیلی به دلم نشست. این بود که گذاشتمش اینجا.

شب یلداتون مبارک. و به همه خوش بگذره... :)

 

 

با سلام!

 

یه دل میگه برم برم...

یه دلم میگه نرم نرم...

طاقت نداره دلم دلم... بی تو چه کنم؟؟...

------------------

پ.ن ۱: کسی نداره این آهنگو برام بفرسته؟

پ.ن۲: خدا رو شکر مرده و زنده مون واسه همه علی السویه است!!!

برای یک مرد!

 

 

دلم تنگه. برای یک مرد! و کتابی با جلد قرمز و سیاه. با تصویر مردی  با صورت استخونی و چهره ای گستاخ و درد کشیده روی جلد. برای سنگینی 600 صفحه ای کتاب. و تمام حاشیه نویسی های کنار صفحات ودست خطی پر از تردید با یک مداد سیاه...برای خط هایی که نوشته شدند و نا نوشته پاکشون کردم اما پاکن محرم خوبی برای پوشوندن راز میون کلمات نبود! و خوب می دونستم خوانندهء این کتاب و حاشیه نویسی ها خیلی راحت تمامش رو می بینه و می خونه!

دلم تنگه. برای نویسندهء کتاب حتی. که حالا زیر خروارها خاک خوابیده. و خاطرهء روزهای با او بودنش رو برای همیشه در سینه مدفون کرده. و دیگه حتی مرور هم نخواهد کرد...

بعد از اون سال..دیگه هیچ وقت دلم نخواست یا به دلم نیفتاد که کتاب رو بخرم. با اینکه بارها توی قفسه های کتاب فروشی های مختلف دیدمش و انگشت کشیدم روی حاشیهء کتاب. روی عکس مرد. روی گونه هاش. و کتاب هنوز و همیشه توی قفسهء کتاب فروشیها موند. و البته توی کشوی میزی که کلیدش رو فقط تو داشتی. زیر خروارها کاغذ و آت و آشغال. که مبادا کسی ببیندش. یا حاشیه نویسی های کنارش رو بخونه.

دلم تنگه. برای یک دل پر از تشویش و اضطراب. برای پنهان کاری. برای ...

...

زنگ رو که زدم در رو تو باز نکردی. خونه همون خونهء قدیمی بود. همون طبقهء دو واحده که یک طرفش رو شما می نشستید و طرف دیگه رو زن همسایه ای که با شوهرش مشکل داشت! و من می دونستم که تو رو دوست داره! و البته خود تو رو هم مقصرش می دونستم... در رو باز کرد. روبرو یک هال بود با مبلهای راحتی سرمه ای رنگ. خونه ساده بود. با دیوارهایی که خاکستری به نظر می رسید. چیزی بود که باعث می شد دلم بگیره. نمی دونم خاکستری رنگ دیوارها بود یا اینکه در رو تو باز نکردی یا اینکه تنها کسی که توی خونه بود تو نبودی! یا چیز دیگه...لیلا هم بود. میگم لیلا چون به نظرم اینطوری مستقیم نام نبردمش. انگار احساس امنیت بیشتری بهم میده مستقیم نام نبردن. اینکارو از خود تو یاد گرفتم. همیشه توی نوشته ها اسمها رو تغییر می دادی. اومدم داخل. دراز کشیده بودی توی یکی از اتاقها. حسی بود که پنهانش می کردی میون بی تفاوتیت. بی تفاوتی به حضور من. و بی تفاوت نبودی. خوب می فهمیدم. منم نبودم. چیزی معذبم می کرد. بودن بقیه شاید. تنها نبودنمون با هم. آدمهای دیگه ای هم بودن. کنار چند نفر دراز کشیده بودی گوشهء اتاق. اون چند نفر دستم رو به سمت خودشون کشیدن. که بیا اینجا و این عکسها رو ببین. میون دستها انگشتان کسی آروم کشیده شد روی دستم. با انگشت نوازش کرد روی دستم رو. بقیه متوجه نبودن. شلوغ و پر سر و صدا صدام می کردن که برم طرفشون. من منگ بودم از نوازش انگشتهای تو! و نمی تونستم بروز بدم چیزی رو. دلم تنگ بود. برای نوازش اون سر انگشتها...بقیه اش به با بقیه بودن گذشت و حسرت و جستجوی فرصتی برای لحظه ای تنها شدن با تو. فرصتی که مهیا نشد تا...

...

تا چشم باز کردم و روبرو دیوارهای سفید گره خوردن در نگاهم. دیوارهای سفید و یک میز کامپیوتر و سرمای نه چندان سوزناکی که از زیر پنجره ها می زد توو. پتو گرم پیچیده شده بود دورم و من هنوز از گرمای حضوری که از من دور بود و دراز کشیده بود گوشهء اتاق می سوختم. و دلم تنگ بود. خیلی تنگ. بیرون نم بارون زده بود. صدای تکبیر نماز عید از مسجد چند کوچه بالاتر می اومد. بلند شدم. و رسیدم به کارهای امروز و هر روزه. و چرخیدم مدام دور خودم از این طرف به هر جای دیگه ای تا شاید از یاد ببرم که دلم...

که دلم تنگه. برای کتابی با جلد قرمز و سیاه. با تصویر مردی با صورت استخونی و چهره ای گستاخ و درد کشیده روی جلد. برای یک مرد...

 

-----------------------

پی نوشت:

کتاب « همهء نام ها» نوشتهء ژوزه ساراماگو رو تموم کردم. بعد از «کوری» این دومین کتابی بود که از ساراماگو می خوندم. نثر خیلی روون و قوی ای داره به نظرم. فرصت کردید بخونید بد نیست.

کتاب بعدی..« دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم» خواهد بود..از « جی.دی.سلینجر»

اصولا تو اوقات من کوانتوم و مغناطیس و امواج و بلور و نجوم و ... جز شب امتحان جایی نداره! البته اگه اونم به وسوسهء کتاب خوندن نگذره!!! ... هووممم

 

 

 

عصر جمعه

 

عصر جمعه است. دلگیر و گند به سبک تمام عصر جمعه های ایرانی! ( دلم می خواد بدونم عصر جمعه توو بقیهء جاهای این دنیا چه حسی داره؟! )

دنبال بهانه می گردم برای نوشتن. چیزی به ذهنم نمیاد. و این آزارم میده. میزارم به حساب ضعف خودم. این بی موضوعی رو! بی دلیلی! بی انگیزگی..

سفر بودم. خوب بود. حداقل برای مدتی.. کلمهء سفر همیشه منو یاد این شعر سهراب می ندازه: « سفر مرا به سرزمین های استوایی برد... و زیر سایهء آن بانیان تنومند..عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد...وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت..» هیچ عبارتی اما به ییلاق ذهن من وارد نشد. یا شایدم شد و من نشنیدم!

می دونی؟ یه حسی دارم. فردا اول مهره. یه جورایی گذشت این یک سال برام مث شوخی می مونه. یعنی باور کردنی نیست. اما حقیقت اینه که گذشته. دارم توو وجود خودم می گردم ببینم توو این یک سال چیا دستگیرم شده. چی حالیم شده که قبلا حالیم نبود. یا بر عکسش. چیا دیگه حالیم نمی شه که یه زمانی حالیم بود!! ( این دومی زیادم خوب نیست.) مهر که میاد خود به خود دلم تنگ می شه. واسه همه چی. اصلا حال و هوای پاییز یه جور غریبیه. می فهمی چی میگم دیگه..؟...

انتخاب واحدم کردم. شد: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه، پنج شنبه.

این ترم نباید سرم به شلوغی ترم قبل باشه. سر کار نمیرم. می مونه کلاس اون پسره که قبلا هم راجع بهش گفته بودم. یه جورایی پشت قبالم نوشتنش انگار! کار داریم با هم حالا حالا ها...

یکشنبه هم که به احتمال زیاد ماه رمضونه. افطار ها رو دوست دارم. آدم کلی انگیزه پیدا می کنه! واسه زنده بودن. دوباره روز بعد نعشه ای. تا لحظهء افطار که دوباره جون بگیری!!! ای بابا... ما هم با این روزه داریمون... دور هم جمع شدنای افطار هم قشنگه. دور هم بودنایی که درست از اذان روز عید فطر تموم می شه و دیگه هیچ خبری ازش نیست. دل آدمو می گیرونه.

لحظهء افطار زیاد پیش میاد که توو خیابون باشی. حس اون لحظهء آدما توو خیابون معرکه است. گله به گله همه جمع شدن یه گوشه و دارن یه چیزی می خورن. آش...حلیم.. نون پنیر..زولبیا بامیه... فقط خدا نکنه توو اون لحظه از اینکه تنهایی دلت بگیره یا دلت هوای بودن با کسیو بکنه که می دونی بودن کنارش امکان پذیر نیست. نمی دونم تجربه کردی یا نه؟ اونوقته که روزه ات رو با فرو بردن بغضت افطار می کنی!... ایشاله که واسه کسی پیش نیاد.

...افتادم رو دور پر چونگی ها. چه می دونم. بی حوصله ام. عصر جمعه است دیگه.

دست چپم رو زدم زیر چونه ام و با اون یکی هم دارم تایپ می کنم.

یه خرده می نویسم. یه خرده مکث می کنم.. و بعد دوباره..

کلافه نفسم رو میدم بیرون و باز شروع می کنم به نوشتن.

دلم برای خیلی حس ها تنگه. برای دلتنگی مثلا ! برای دل دل کردن. برای فکر و خیال بافتن. برای منتظر کسی یا چیزی یا خبری بودن... آخخخ که چقدر انتظار نکشیدن سخته!!

پاییز تموم این حس ها رو تشدید می کنه.

...

خلاصه که اینجوریا.

زیاد حرف زدم.

می دونم که باید :

... کنم این حدیث کوته... که سر دراز دارد!...

 

 

 

پس لابد... تا بعد..

 

 

(والریا- 5:05:05  عصر جمعه! )

 

 

یکسال گذشت..!

 

- امشب درست میشه یکسال و اخترکم درست بالای همون نقطه ای می رسه که پارسال به زمین اومدم...

 

کوچولوئک، این قضیهء مار و میعاد و ستاره، یه خواب آشفته بیشتر نیست. مگه نه؟؟؟

 

- چیزی که مهمه با چشم سر دیده نمی شه.

 

 همینجوره..

 همینجوره...

...همین... جوره...

 

تمام ِ نا تمام ِ من...

 

 

« بیا.. بیا اینجا..کنار من... »

نه..خوبه. همین جا راحتم..

« آخه من راحت نیستم. دوست دارم اینجا باشی. کنار خودم...هر چی نزدیکتر بهتر.. »

دور نیستم که. همین جام. تو همین اتاق. همین ساختمون. همین کوچه. خیابون . محل. شهر..از این نزدیکتر؟؟؟

« اینجوری که هی داری دورترش می کنی! باید برعکس می گفتی. از آخر به اول. ..همین شهر...همین محل..همین خیابون..کوچه ..ساختمون..همین اتاق..»

آره..راس می گی.

« میشه نزدیکترم باشه ها.. »

...

« مثلا بیای بشینی رو پاهام. بیای تو آغوشم..»

...

صدای قدمهای مرد دختر رو به خودش میاره..داره به طرف اون میاد. با هر قدمی که بر می داره ضربان قلب دختر هم تندتر میشه. سرش سنگین میشه. بدنش داغ می کنه. گُر می گیره..

« ..حتی از آغوشم نزدیکتر...می تونیم با هم یکی بشیم..هوووم؟؟...»

دختر هنوز روش به پنجره است و پشت و به مرد. مرد دستهاش رو حلقه می کنه دور شونهء دختر.

دختر لیوان چای رو توو دستش فشار میده. مرد دختر رو به سمت خودش برمی گردونه..

« کجایی ی ی ی ی ؟ ...»

هیچ جا..

« به چی فکر می کنی؟»

هیچی..

 « خسته ای..؟ می خوای زودتر بری خونه؟؟..»

نه!

« می خوای اصلا نری خونه؟؟ »

می تونم؟؟!

« من که از خُدامه.. می تونی؟؟..»

نه!

« پس چی؟..»

دختر لیوان چای رو می ذاره رو میز و صورت مرد رو می گیره میون دستهاش. مرد انگشتان کشیدهء دختر رو می بوسه. دختر مرد رو در آغوش می گیره. مرد می شینه روی صندلی و دخترو می شونه رو پاهاش.

 « دلم برات تنگ شده بود..»

دختر می دونه که چیزی این وسط کمه.. مرد دختر رو در آغوشش فشار میده..دختر می دونه که این تمام احساس مرد نیست..مرد از دلتنگی حرف می زنه..دختر رد پای دل مرد رو می گیره و به اسمها و صداها و تصویرهای گنگ و مبهمی از آدمهای مختلف می رسه.. مرد بیتاب و بیتاب تر میشه. دختر خودش رو تنها و تنها تر می بینه. مرد دختر رو غرق بوسه می کنه. آغوش مرد اما مدتهاست که دیگه برای دختر امن نیست. دختر از تصور نشستن این بوسه های داغ رو تن یه نفر دیگه تنش به لرزه می یفته. مرد خلاق تر و پر انرژی تر از همیشه است. دختر با همهء وجود به مرد عشق می ورزه. مرد میون بوسه ها و نوازش هاش از دختر تعریف می کنه. دختر به تلفن ها و قرارهای پنهانی مرد فکر می کنه. مرد احساس خوبی از بودن با دختر داره.. دختر اما توی حضور مرد غرقه. از بودنش سرشاره..لبریزه..مرد به لحظه فکر می کنه و از لحظه لذت می بره.. دختر به یکی دو ساعت بعد فکر می کنه و اون تماسها و آدمها و تصویرهای گنگ..مرد دختر رو دوست داره.. دختر با همهء فکر و خیال و آزردگی هاش دیوونهء مَرده...

...

...

...

صدای تلفن مرد رو به خودش میاره.. مرد میره که به تلفن جواب بده. چند دقیقهء بعد صدای زنگ در. دختر وسایل روی میز رو مرتب می کنه..کاغذهایی که تا خورده و خودکار و مدادهایی که روی زمین ریخته..مقنعهء چروک خورده اش رو توو سرش صاف می کنه و تا میاد از اتاق بره بیرون صدای خوش و بش مرد با کسی که زنگ در رو زده بود می شنوه. دختر میره بیرون و سلام میده. مرد زیر چشمی دخترو نگاه می کنه. دختر به سمت آشپزخونه میره و بعد کمی این پا و اون پا کردن با حالی که تنها خودش ازش با خبره سینی چای به دست بر می گرده.

- خسته نباشید آقای...بفرمایید یه لیوان چایی..

آقای... از دختر تشکر می کنه.

دختر به سمت اتاق بر می گرده و وسایلش رو جمع و جور می کنه. چند دقیقهء بعد در حالیکه کوله پشتی اش رو انداخته رو دوشش به سمت اتاق کناری میره و با چند کلمهء مختصر خداحافظی زیر نگاه جذاب و سنگین مرد از ساختمون خارج میشه..

...پله ها رو آروم و خسته یکی یکی پایین میاد و ...

چیزی روی دل دختر سنگینی می کنه.

روی مغزش.

فکرش.

احساسش.

روی تمام اعضا و جوارح بدنش..  

و به تمام  ِ نا تمام دیالو گهای همیشگی میون خودش و مرد فکر می کنه...

به تمام ِ...

 

 

-----------------------------

 

پی نوشت:

 

 خیلی بی تربیت شدی والریا! این چندوقته همش چیزای بی ناموسی می نویسی!...واقعا که...!!!