غروب جلال...

 

... جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال 1327 یافتیم و با وجودیکه در همان برخورد اول دربارهء وجود معادن لب لعل و کان حسن شیراز، در زمان ما شک کرد و گفت که تمام اینگونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز به هم دل بستیم. ثمرهء این دلبستگی چهارده سال زندگی مشترک ماست در لانه ای که خودش تقریبا با دست خودش ساخته است. در این چهارده سال شاهد آزمودنها، کوششها، فداکاریها، همدردیها، سرخوردگیها و نومیدیهای جلال بوده ام و به او حق می دهم که اخیراً زودرنج و کم تحمل شده باشد. بچه هم نداریم که بردباری را یک صف خواهی نخواهی برای او بسازد...

کوشش جلال برای کارش و نوشته اش در حد فداکاریست. خوردن را از یاد می برد اما نه نوشیدن را و نه سیگارش را ! بی خواب و بی آرام می شود. می خواند و می خواند.سفر می رود و با چه ریاضتی وجب به وجب خاک این کشور را با پای پیاده و گاه با وسایل محقر می پیماید و با سلوکی دردناک با همه گروه مردمی دمخور می شود...

در حضر هم مثل سفر غالبا ریاضت کشی جلال ادامه دارد. اصلا از زندگی مرفه و راحت می ترسد. می ترسد این چنین زندگی بی مصرفش بکند یا بقول خودش خنگ بشود!...

...

...

زیبا مُرد. همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتابزده مُرد عین فرو مردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوستشان داشت و سنگشان را به سینه می زد و خودم که کنارش بودم... و حالا می فهمم که چرا در این همه سال که کنار هم بودیم آنهمه شتاب داشت. می دانست که فرصت کوتاه است. پس شتاب داشت که بخواند و بیاموزد و لمس کند و تجربه کند و بسازد و ثبت کند و جام هر لحظه را پر و پیمان بنوشد و لحظات را با حواس باز خوش آمد بگوید ... جلال در راه بود و با عشق می رفت. چرتکه نمی انداخت و اصالت داشت.و اگر به دین روی آورد از روی دانش و بینش بود...

...

دکتر خبره زاده همه را متقاعد کرد که بگذارند برای آخرین بار با جلال وداع کنم. نه شیون کشیدم و نه زاری کردم. قول داده بودم. بوسیدمش و بوسیدمش...

در این دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا کند...مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با یکدیگر همنوا شده باشند و این قفس را برای هم تحمل پذیر کرده باشند.

تابوت را در آمبولانس گذاشتند و راه افتادیم...

 

 

« به قلم سیمین دانشور٬ همسر جلال آل احمد»

-------------------------------------------------------------------------------------------------

 

پی نوشت۱: توو بلاگ یکی از دوستان( که اتفاقا خیلی هم عزیز است) حرف از جلال شد و کتابهایش. دلم تنگ شد. این بود که یک قسمتهایی از کتاب غروب جلال را که نوشتهء همسرش است گذاشتم اینجا.

 

پی نوشت۲: قدیم ترها کتاب می خواندم. تک و توک. به جز شریعتی نویسندهء آنچنانی نمی شناختم. و کیفور بودم از اینکه حرفهای قلمبه سلمبهء شریعتی را می خوانم و گاهی حتی ادعایم هم می شد.

... اما حرفه ای کتاب خواندن را از آن موقعی شروع کردم که مدیر مدرسهء جلال را خواندم. مدیر مدرسه را «او» به من داد. یک پا جلال بود برای خودش... خودش هم عاشق جلال بود. من این را خوب می فهمیدم. نوشتنش٬ سیگار کشیدنش٬ حرف زدنش٬ لباس پوشیدن و اصلا همه چیزش... دومین کتابی که بهم داد درازنای شب بود اما نه از جلال. و عجیب معرکه بود این کتاب. عجیب...نویسنده اش را یادم نیست. و بعد من کتاب خوان شدم...

حالا اگر مدتی نخوانم حس می کنم پوست انداخته ام توو خودم!...

لعنتی٬ دوباره دلم آشوب شد از دلتنگی...