سوز گاه به گاه سرمای اسفند!

 

ازت پرسیدم کجایی؟ صدام به وضوح می لرزید.. به روی خودت نیوردی اما. جواب دادی انقلاب! رنجیدم... به روی خودم نیوردم! با لحنی که سعی می کردم بی تفاوت به نظر بیاد گفتم تو که گفته بودی سیدخندانی. کار داری شرکت پست .. می مونی.. جواب دادی خب کارم تموم شد دیگه.. رفتم انقلاب! تو کجایی الان؟...

سیدخندان!!... تووی مغازهء دانش...» می دونستی اون مغازه رو دوس دارم. و کارت پستالهای روی دیوارها رو..طرح دیوار کاه گلی..خاک بارون خورده...دریاچهء ساحل چمخاله...

« ااااه... خب زودتر می گفتی..می موندم می دیدمت..»

_« گفته بودم که..تو زود رفتی..»  ( و بغض کردم.)

از مغازه اومدم بیرون. دلم نمیومد بیام سمت خونه. دلم می خواست همون حول و حوالی می بودی نه انقلاب که دست کم این ساعت روز یک ساعت ترافیک داشت تا اینجا..دست دست می کردم برای آمدن. عابرین طعنه می زدند گاهی..با زبان یا به شانه..! فرقی هم نمی کرد. مهم برایم نبودن تو بود.

  گفتم « باشه...پس یه موقع دیگه...و تو سرد جواب دادی اوهوم. خدا حافظ!»

 خشکم زده بود از این مدل جواب دادنت. چرا انقدر سرد و با اکراه..؟ هیچ وقت این مدلی خداحافظی نمی کردی...

قبل از قطع کردن اما یه جملهء دیگه هم گفتی...« بد نیست یه وقتایی آدم واسه یه ثانیه هم که شده سرشو بگیره بالا !!!...» و قطع کردی..

بی اختیار سرمو اوردم بالا. نگاهم با نگاهت گره خورد! تموم اون مدت ایستاده بودی بالای اون پل هوایی و داشتی منو می پاییدی!!! نیشت تا بناگوش باز شد و به چشمهای از حدقه درومدهء من خندیدی! پله ها رو دو تا یکی کردم و اومدم پیشت...

 اولین حرفی که تحویلت دادم این بود « خیلی خررری ی ی ی ی...الاغه! ...خیلی پاریکالی!!!..»

 دستت رو گذاشتی روی شونه ام.. داشتم می مردم از خوشی بودنت. این مدل غافل گیر کردن، بار اولت نبود. اما همیشه برام تازگی داشت. و همیشه طوری سرشارم می کرد که اگر نبودند نگاه هایی که حریصانه می پاییدندمان.. همون بالا  روی پل بغلت می زدم.. نمی شد.. تو اما از چشمهام می خوندی همه چیز رو.. نمی دونم می دونستی که چه بلایی داری سر دلم میاری یا نه؟... سه سال می گذشت و تو برای من هنوز همونطور تازگی داشتی و دوست داشتنی بودی که روزهای اول...

شریعتی رو اومدیم بالا.. و رفتیم توی خواجه عبداله...کوچه های دنج و خلوت کنار رودخونه...خونه هایی که هر دو عاشقشون بودیم... محلهء قدیمی شما... بار هزارم بود شاید که با هم توی اون کوچه ها قدم می زدیم و باز.... اواخر اسفند..هوای تازهء بهار...و صدای آب رودخونه ای که ظهر اون روز داغ تابستونی مثل دو تا بچه دبستانی کیفهامونو انداختیم رو زمین و شروع کردیم با سنگ یک قوطی خالی توی آب رو نشونه گرفتن! برای هم رجز می خوندیم!«  دو- یک به نفع من!»...و بلند بلند می خندیدیم. مخصوصا اشتباه نشونه می گرفتی که مثلا من برنده بشم!...مردی بودی برای خودت... و با اینحال چه شیرین پا به پای اداهای کودکانه ام پیش می آمدی...دوستت داشتم برای مرد بودنت...نه به اسم که به معنا. و این هم پا شدنت دیوانه ام می کرد. رفیق لحظه به لحظه بودی. هم صحبت حرفهای جدی و درس و دانشگاه و نمره و کلاس...عادت به دردو دل کردن نداشتم..تو اما برایم می گفتی. از همه چیز..ریز به ریز...گوش می دادم ... نه با گوش که با همهء دلم... عجیب سنگ صبور بودم برای خستگی هایت... کارت... بی حوصلگی ها و ... دل گرفتنهایت...چقدر بی قرارم بودی...بیتابی رو از تو یاد گرفتم.. آن اوایل تو دلتنگ می شدی و من دنبال معنایش می گشتم...بعدترها تو خود برایم معنای همه چیز بودی..دلتنگی را معنا می کردی..بیتابی و بی قراری را نیز... بوی بهار و سوز گاه به گاه سرمای اسفند با هم می زد روی گونه هایم...دوستم می داشتی... من نیز.. و باران گرفت..نه شر و شر...نم نم...و تو می گفتی و من مست از شنیدن صدایت...بودنت...خواستنت...

خوب یادم هست... این جمله ات رو « سال دیگه این موقع پولدار می شم!» ... و لبخند تلخی زدی...ادامه دادی..

اگه اونقدر که فکر می کنم کارمون بگیره و در بیاریم 4 میلیونش رو میرم میدم به فلانی... بنده خدا نداره بقیه پول خونه شو بده... بعد یه خونهء سوا واسه خودم... ماشین...آخرشم اگه چیزی موند واسه تو یه پفکی چیزی باهاش می خرم!! »

... خندیدم... جواب دادم...« پولدار می شی... می دونم...م..ی...د...و...ن...م..»

 توی دلم اما این نبود. نمی خواستم چیزی بگم که تصویر قشنگی که برای خودت ساخته بودی رو خراب کنم.. آرزوم بود به یه همچین جایی برسی...اما توو دلم خوب می دونستم که بلند پروازی... و بعد اگه نرسی به اون جایی که تصورش رو داری چه تاثیری روی فکر و اعصاب و روحت می ذاره... خسته بودی اما. تلافی این همه سال نداشتن و توو سختی زندگی کردن رو می خواستی یکجا دربیاری.. من اینو می دونستم. نمی خواستم برنجونمت...تاریک شده بود کم کم. به ساعت نگاه نمی کردم! این عادت همیشهء با تو بودنهایم بود. و تو می دانستی. اما نگران بودی. که دیرم بشود. گرمای دستت رو دوست داشتم. مثل کوره داغ بود همیشه... اغراق نمی کنم. توی سرما و گرما حتی زیر برف هم دستهات مثل آتیش بود... توی چشمهات نگاه که می کردم لبخندم می زدی. ته نگاهت همیشه اون غم لعنتی موج می زد. انگار چیزی می دونستی که هیچ کس جز تو ازش خبر نداره. خودت رو به ظاهر راضی و خوشحال نشون می دادی. امیدوار حتی. اما ته دلت...ته چشمهات..همیشه اون غم..اون غم لعنتی بود. حتی وقتی از پولدار شدن و موفقیتهای گنده می گفتی...اون لبخند تلخ روی لبهات نقش می بست.. من می دیدمش...لمسش می کردم. و بغض گلومو می گرفت. تو اما نمی دونستی. فکر می کردی کسی جز خودت نمی دونه.. نمی بینه...اون غم رو...اون...

...مثل همیشه برای رفتن و نرفتن دل دل می کردم و تو با حرفهات بهم اطمینان می دادی ...« برو...اما نه خیلی دور..یه جایی همین نزدیکیا...»

....

....

می دونی؟ دوباره اسفنده...دم دمای بهار...با همون حال و هوا..همون حس و حال...امروز از دم دانش رد شدم... مکث کردم...و..سرمو گرفتم بالا.... ازم نپرس چرا... اما نبودی..و نگاهم توی نگاهت گره نخورد...نیشت تا بنا گوش باز نشد و به نگاه متعجب من نخندیدی... پله ها رو دو تا یکی نکردم و نیومدم بالا پیشت..ازم نپرس چرا...تو بهتر از هر کسی می دونی..فقط تو..دلت واسم تنگه..؟؟! به روی خودت نمیاری؟! به روی خودم نمیارم؟؟!...نه...نیومدم..نبودی...رامو کج کردم و اومدم طرف خونه... بوی بهار و سوز گاه به گاه سرمای اسفند با هم می زد روی گونه هایم...