بیست و ...

 

در اتاق رو می بندم. لامپو خاموش می کنم. با شست پام دکمهء پنکه ای که رو زمین کنار میز توالت و آینه است رو یه درجه کم می کنم. میام می شینم پشت میز. دکمهء مانیتور رو فشار میدم. نورش اول نارنجی میشه و بعد سبز. با سبز شدن چراغ کنار دکمه ، نور سفید مانیتور می زنه تو چشام. انگشت اشاره ام رو می برم یه جایی زیر مانیتور و باهاش اون قسمت غلطتکی رو حرکت میدم تا نور مانیتور کمتر بشه و چشام رو نزنه. صفحهء ورد رو باز می کنم. انتخاب فونت و سایزش. و شروع می کنم به نوشتن...

...

اتاق روشن بود. با درهای بسته احتمالا. چند نفر بالای سرم بودن رو نمی دونم. اما این رو می دونم که احتمالا یکی اون وسط جیغ می کشیده. و وجودش از درد در حال از هم پاشیدن بوده! اما تحمل کرده و دووم اورده...

بعد از اونجا اومدم بیرون. چه جوری و با کی اومدم رو یادم نیست. حتی یادم نیست ساعت چند بود یا چه لباسی پوشیده بودم. اما می دونم زیاد نتوستم اون تو دووم بیارم. این بود که زدم بیرون. آره.. زدم بیرون. بدیش اینه که الان هرچی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد اون روزا رو. یعنی یادم نیست اون اوایل چی کارا می کردم و چیا می گفتم و با کیا نشست و برخاست داشتم. چه طرز تفکری داشتم. از چی خوشم میومد و از چی فرار می کردم. هیچ کدوم این چیزا و خیلی چیزای دیگه رو یادم نیست. حتی یادم نیست وقتی دلم می گرفت چی کار می کردم که باز شه؟ یا برام چی کار می کردن که باز بشه؟!! یا مثلا وقتای تنهایی...

 اه... لعنت به این هوش و حواس. چی یادم مونده پس؟... انگار کن یه دوره از زندگیمو کامل یادم رفته. یه دوره که جز چند تا عکس رنگ و رو رفته و قدیمی و یه سری ذهنیات دور و مبهم چیزی ازش تو خاطرم نیست. به مغزم فشار میارم. فشار میارم..فشار... باید یه چیزاییش یادم بیاد آخه. نمیشه که اینجوری... مثلا باید یادم بیاد که...

روز اول کلاس اول دبستان بود. هر کدوم از بچه ها کنار مامانمون نشسته بودیم و مامانامون در گوشمون هی اسم معلممونو می گفتن که یادمون نره. با چیزای دیگه احتمالا. یه خانومه سبزهء گرد و قلمبه پشت اون میز روبرو نشسته بود که دونه دونه اسمها رو صدا می زد. اسم معلممو حفظ بودم. نوبت منکه رسید رفتم اون جلو. دم میزش. پرسید خب عزیزم. اسم معلمتو می دونی؟..گفتم نه! ... نمی دونم چرا. شاید به خاطر اینکه کرمم گرفته بود اون خانومه رو دست بندازم! شایدم یه جور لجبازی بچگانه بود برای جلب توجه ! زیاد طول نکشید تا مدیر و معلم و ناظم همه عاشق این دختر بچهء لجباز شدن که اسم معلمش رو به عمد یادش رفته بود. و حالا هر سال شاگرد نمونهء مدرسه و منطقه بود.و انگ شاگرد نمونه بودن رو تا سالهای آخر دبیرستان هم به دوش کشید!

فقط نمی دونم دو سال آخر دبیرستان چی شد که یهو قید درس و مدرسه و کنکور و دانشگاه رو زد و یه جوری رفت توو هپروت که... دانشگاه رو هم بدون یک کلمه درس خوندن قبول شد. آزاد البته. و همه هاج و واج مونده بودن که آخه مگه میشه تو سراسری قبول نشده باشی؟ و این « مگه میشه» رو اونچنان با تاکید و غلظت می گفتن که احساس می کردی جای تعریف ازت دارن فحشت میدن!

تو اون روزا..روزای بچگی احتمالا..اون موقع ها که هنوز دنیا برام همون چیزی بود که فقط نشونم میدادن و نه بیشتر.. حس و حال عجیبی داشتم. یعنی درست که یادم نیست. اما تا اونجاییش که یادم میاد فک می کنم اینطوری بوده.. یه وقتایی بود. مامان اینا دعواشون میشد! مامان و بابا. بابا داد می زد. داد می زداااا... من می ترسیدم. می نشستم یه گوشه تو اتاق و انگشتامو با تموم قدرتم فشار میدادم تو گوشام. که صداشونو نشنوم. و تند و تند صلوات می فرستادم! صلوات و هرچی دعا و سوره و آیه که بلد بودم رو می خوندم. کلی نذر و نیاز واسه اینکه دعواشون تموم بشه...تموم می شد...

یه سال بود. رفته بودیم مسافرت. شب تو جاده تصادف کردیم. هیچ کس هیچ طوریش نشد جز بابام. از حال رفته بود. دیسک کمر داشت. از شدت فشاری که به کمرش اومده بود از حال رفته بود. داشتم سکته می کردم از ترس. بردنمون یه درمونگاه تو یه دهات نزدیک اون حوالی.. تو همون حال وهوا نذر کردم اگه بابام خوب شد دیگه نماز صبحام قضا نشه! نمی دونم چرا.. اما همیشه سر هر مشکلی که پیش میومد اولین چیزی که وسیله قرار می دادم همین نمازو دعا و صلوات بود. حتی اگه بعدش همه چی به خیر و خوشی می گذشت و من در کمال پرویی نذرام یادم می رفت!

بعده ها که مثلا عاقل تر شدم یه چیزیایی نذر می کردم که بتونم بهشون عمل کنم!

دوره راهنمایی و دوستیهای اون دوره هم حس و حال خودشو داشت. مدرسه مون تو خواجه عبداله توو محله ای بود که بعده ها شد کوچه پس کوچه های خلوت و دنج کنار رودخونه با دنیایی از خاطراتی که...

دبیرستان که بودم فرق کرده بودم. شیطنت از چشام می بارید. مدل شیطونیام اما هیچ وقت مث سایر دخترای این سن و سال که عشق ِ زیر ابرو تمیز کردن و پشت لب برداشتن بودند نبود. از در و دیوار بالا می رفتم. اگه بچه ها تو کیفاشون رژ لب قایم می کردن من تو کیفم چند تا دونه شمع و کبریت بود واسه اکتشاف تو جاهای نا شناختهء مدرسه! با چند تا از بچه ها هر روز صبح زود که می رسیدیم دور از چشم بقیه دست به کار میشدیم. از پشت دیوار آزمایشگاه می رفتیم تو استخری که درش همیشه بسته بود و هیچ وقت آب نداشت. و واسه خودمون شروع می کردیم تو تموم سوراخ سمبه ها سرک می کشیدیم. شمع و کبریتم واسه جاهای احیانا تاریک بود که چراغ نداشت!

هیچ وقت فکرم حول و حوش پسرا نمی چرخید! یعنی اصولا کسایی که دوست پسر داشتن به نظرم آدمای ضعیف و ترسو و به دردنخوری میومدن. ورود به دنیای پسرا برام یه منطقهء ممنوعه بود! پسر خاله ام رو اما دوست داشتم! اونم نه اینکه فکر کنی بذارم بفهمه ها. نه .اما واسه خودم تو ذهنم ازش یه رابطهء رویایی ساخته بودم. شاید چون تنها پسری بود که با اختلاف دو سه سال سن رفتارش یه جورایی جذبم میکرد. قد بود و مغرور! .. الان که فکرشو می کنم خندم می گیره از خیال بافیام. اما اون قدرت تخیل و تصوری که من داشتم...

تموم شدن دوران مدرسه برام شاید شروع خیلی چیزها بود. تجربهء حس و حال تصویرهایی که جز تو رویا بهشون سرک نمی کشیدم.. و در عرض دو سه سال همه چیز تو وجودم طوری زیر و رو شد که...

قشنگ بود. اوتقدر قشنگ که بشه بقیه عمر با شیرینی خیلی از خاطراتش لبخند زد و گاه بغض کرد..

گذشت و گذشت.

اونقدر گذشت تا رسید به امروز. به الان. به همین حالا که من نشستم پشت میز و زانوهام رو جمع کردم تو بغلم و دارم یه دستی تایپ می کنم. به مرداد ماه سال هشتاد و پنج. که هوا گرمه. و از بیرون باد نمیاد. و فقط قیژ و قیژ صدای پنکه است که هوای اتاق رو کمی قابل تحمل می کنه. گذشت و گذشت تا رسید به امروز. به امروز که مثل همهء این روزهای اخیر دلم تنگه. و ذهنم درگیر و آشفتهء دنیایی از بایدها نباید ها و چرا و اما اگرهایی که تمومی ندارند انگار. به دنیایی از تردیدها و دو دلی ها. به سر گشتگی هایی که گاه آدم رو به اوج می بره و گاه به زیر می کشه.. که تاب و توان و قرار رو از آدم می گیره...گذشت و گذشت تا رسید به حالا. به حالا که ساعت دوازده و ده دقیقهء نیمه شب ِ یکشنبه اول مرداده.

به امروز..

به امروز که من..به گفتهء  تاریخ و تقویم و روز و شب...

بیست و دو ساله شدم..

و زندگی کردم. به اندازهء بیست و دو سال..

به اندازهء یک عمر...

...

..خدایا... شکرت..