برای یک مرد!

 

 

دلم تنگه. برای یک مرد! و کتابی با جلد قرمز و سیاه. با تصویر مردی  با صورت استخونی و چهره ای گستاخ و درد کشیده روی جلد. برای سنگینی 600 صفحه ای کتاب. و تمام حاشیه نویسی های کنار صفحات ودست خطی پر از تردید با یک مداد سیاه...برای خط هایی که نوشته شدند و نا نوشته پاکشون کردم اما پاکن محرم خوبی برای پوشوندن راز میون کلمات نبود! و خوب می دونستم خوانندهء این کتاب و حاشیه نویسی ها خیلی راحت تمامش رو می بینه و می خونه!

دلم تنگه. برای نویسندهء کتاب حتی. که حالا زیر خروارها خاک خوابیده. و خاطرهء روزهای با او بودنش رو برای همیشه در سینه مدفون کرده. و دیگه حتی مرور هم نخواهد کرد...

بعد از اون سال..دیگه هیچ وقت دلم نخواست یا به دلم نیفتاد که کتاب رو بخرم. با اینکه بارها توی قفسه های کتاب فروشی های مختلف دیدمش و انگشت کشیدم روی حاشیهء کتاب. روی عکس مرد. روی گونه هاش. و کتاب هنوز و همیشه توی قفسهء کتاب فروشیها موند. و البته توی کشوی میزی که کلیدش رو فقط تو داشتی. زیر خروارها کاغذ و آت و آشغال. که مبادا کسی ببیندش. یا حاشیه نویسی های کنارش رو بخونه.

دلم تنگه. برای یک دل پر از تشویش و اضطراب. برای پنهان کاری. برای ...

...

زنگ رو که زدم در رو تو باز نکردی. خونه همون خونهء قدیمی بود. همون طبقهء دو واحده که یک طرفش رو شما می نشستید و طرف دیگه رو زن همسایه ای که با شوهرش مشکل داشت! و من می دونستم که تو رو دوست داره! و البته خود تو رو هم مقصرش می دونستم... در رو باز کرد. روبرو یک هال بود با مبلهای راحتی سرمه ای رنگ. خونه ساده بود. با دیوارهایی که خاکستری به نظر می رسید. چیزی بود که باعث می شد دلم بگیره. نمی دونم خاکستری رنگ دیوارها بود یا اینکه در رو تو باز نکردی یا اینکه تنها کسی که توی خونه بود تو نبودی! یا چیز دیگه...لیلا هم بود. میگم لیلا چون به نظرم اینطوری مستقیم نام نبردمش. انگار احساس امنیت بیشتری بهم میده مستقیم نام نبردن. اینکارو از خود تو یاد گرفتم. همیشه توی نوشته ها اسمها رو تغییر می دادی. اومدم داخل. دراز کشیده بودی توی یکی از اتاقها. حسی بود که پنهانش می کردی میون بی تفاوتیت. بی تفاوتی به حضور من. و بی تفاوت نبودی. خوب می فهمیدم. منم نبودم. چیزی معذبم می کرد. بودن بقیه شاید. تنها نبودنمون با هم. آدمهای دیگه ای هم بودن. کنار چند نفر دراز کشیده بودی گوشهء اتاق. اون چند نفر دستم رو به سمت خودشون کشیدن. که بیا اینجا و این عکسها رو ببین. میون دستها انگشتان کسی آروم کشیده شد روی دستم. با انگشت نوازش کرد روی دستم رو. بقیه متوجه نبودن. شلوغ و پر سر و صدا صدام می کردن که برم طرفشون. من منگ بودم از نوازش انگشتهای تو! و نمی تونستم بروز بدم چیزی رو. دلم تنگ بود. برای نوازش اون سر انگشتها...بقیه اش به با بقیه بودن گذشت و حسرت و جستجوی فرصتی برای لحظه ای تنها شدن با تو. فرصتی که مهیا نشد تا...

...

تا چشم باز کردم و روبرو دیوارهای سفید گره خوردن در نگاهم. دیوارهای سفید و یک میز کامپیوتر و سرمای نه چندان سوزناکی که از زیر پنجره ها می زد توو. پتو گرم پیچیده شده بود دورم و من هنوز از گرمای حضوری که از من دور بود و دراز کشیده بود گوشهء اتاق می سوختم. و دلم تنگ بود. خیلی تنگ. بیرون نم بارون زده بود. صدای تکبیر نماز عید از مسجد چند کوچه بالاتر می اومد. بلند شدم. و رسیدم به کارهای امروز و هر روزه. و چرخیدم مدام دور خودم از این طرف به هر جای دیگه ای تا شاید از یاد ببرم که دلم...

که دلم تنگه. برای کتابی با جلد قرمز و سیاه. با تصویر مردی با صورت استخونی و چهره ای گستاخ و درد کشیده روی جلد. برای یک مرد...

 

-----------------------

پی نوشت:

کتاب « همهء نام ها» نوشتهء ژوزه ساراماگو رو تموم کردم. بعد از «کوری» این دومین کتابی بود که از ساراماگو می خوندم. نثر خیلی روون و قوی ای داره به نظرم. فرصت کردید بخونید بد نیست.

کتاب بعدی..« دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم» خواهد بود..از « جی.دی.سلینجر»

اصولا تو اوقات من کوانتوم و مغناطیس و امواج و بلور و نجوم و ... جز شب امتحان جایی نداره! البته اگه اونم به وسوسهء کتاب خوندن نگذره!!! ... هووممم