چی بگم از...دلِ تنگم؟!!

 

من بیگانه ام.

با تو..با زمین..با این همه آدمهای جورواجور. با این همه شبح که ریخته دور و برم با اسمهای مختلف. مادر..پدر....خواهر...برادر... دوست... دوست... دوست...

حالم به می خورد از این دنیای تخمی کثافت. از این روزها. از این هزار توی مسخرهء بی انجام زندگی. از این خیابانها. مغازه ها. ویترین ها. دلم آشوب می شود از دیدن هر چی قلب و عروسک و خرس و ولنتاین و کوفت و زهر مار است. دلم را به هم می زند. راه می روم توی خیابان و هزار بار جلوی عق زدنم به این همه پستی و رذالت را می گیرم. راه می روم و حرص می خورم. راه می روم و ... و نه اینکه همهء اینها گند و گه باشد و من الههء خوبی ها! نه... ا نمی دانم چم است. زشتی های زندگی هر روز بیشتر رخ می نمایدم. هر چه بیشتر سرگرمم بیشتر احساس پوچی و بطالت می کنم! هر چه بیشتر دلیل سبز می شود سر راهم بیشتر پس می زنم. گند زده ام به هر چه که اسمش را خاطره می نامند. به هر چه که زمانی ارزش بود. به این تکرار نکبت سردرگم..

احساس خفگی می کنم. جا گذاشته ام خودم را جایی میان زباله دان تاریخ زندگیم! میان دالانهای اوهام دیگران از من. میان خط به خط نسخهء پزشکی که بوی داروهای گیاهی می دهد و هزار و یک مدل دم کرده و جوشاندهء متعفن. میان این رختخواب تنهایی کسل. میان این ذهن غبار گرفته. این احساس بی کار. این تشویش بی پیر! این فکر و خیال ها...این...

بس است دیگر.

خسته است. خسته است این من بیگانه. بیگانه با هر آنچه که باید...

هر آنچه که هست...

که زمانی بود..

که...

مرا مأمنی باید... مرا مأمنی ب..ا ..ی.. د...