...these days

 

( یک هفته پیش)

 

صدایت چه دلزده و سرد است...

از چه اینهمه دلخوری نازنین؟ مریض بودن من؟؟ ( مریض بودن..دست کم تو معنای این کلمه را خوب می فهمی!)

یا اصلا باشد، خودمان را می زنیم به آن راه که دلیلش همین است! اما بهانهء آن همه سالهایی که قرار است با هم نباشیم چه می شود؟ همه اش را می شود گذاشت به این حساب؟ که من مریضم و ...نه! حالا دیگر هر پسر بچهء دبستان نرفته ای نیز می داند که هر دختری تنها در ماه یک بار و آن هم...بگذریم. پس مشکل این جا نیست. صدای تو حالا دیگر مدتهاست که به گوشم آشنا نیست. آن همه گرمی و حرارت را کجا جا گذاشته ای مهربان؟ دیگر حتی نمی توانم بگویم که دلت گرفته است. یا خسته ای. یا فکرت درگیر به قول خودت دو دو تای زندگی است. چقدر تغییر کرده ای تو. چقدر غریب شده ام من. با خودم. با تو. با حال و هوایی که زمانی دوستش می داشتم و حالا...و حالا هیچ حسی را در وجودم زنده نمی کند! یخ زده ام انگار. چیزی میان سینه ام یخ زده است نمی تپد. وسوسهء هیچ چیز و هیچ کس را دیگر در دلم زنده نمی کند.

چیزی حدود پنج سال از عمر من و توی با هم می گذرد. لعنت به من که اینهمه ضعیفم در مقابل این حس..لعنت به من که کنار نیامدم با خودم. لعنت به من که...

 مگر می شود بی تو بود؟! در باورم نمی گنجد.

لعنتی!

 

---------

 

(این هفته)

 

این روزها سر سوزنی تاب و تحمل بندگی کردن کسی را ندارم. هیچ مدله. پس بزنی، داغون می شم. اما التماس هم نمی کنم. یعنی دیگه در توانمم نیست. پیر شدم یه جورایی. و سگ! اونقدر که توو همین یک ماه اخیر با رفتارم کاری کردم که دست کم سه چهار نفر در حد تنفر ازم زده شدن. و هیچ تلاشی هم برای جبرانش نکردم البته! همینجوری پیش برم دور و برم اونقدر خالی میشه که فقط من می مونم و پشه های اتاقم! اوه، چه رویایی!!! فصل گرما هم که نزدیکه و ....

خدایا...چه مرگمه من؟؟؟؟؟؟؟

 

--------

(امروز)

 

روزهای دوازدهم و سیزدهم و چهاردهم اسفند ماه 85، من و گذران این روزهادر داروخانهء دنج وکوچک دکتر م ، انتهای خیابان خدامی. جایی به اندازهء یک اتاق،پر از فقسه و دارو. و 4 عضو دائم. اولی خانم دکتری ریز نقش و لاغر اندام.ظریف. با پوستی شفاف و صدایی که احساس می کنی کمی خش دارد و به زور از حلقش بیرون می آید! و در کل چهره ای نه آنچنان زیبا اما دلنشین و آرام.

دومی مرد جوانی به نام آقای ک . با قد متوسط و اندامی نسبتا خوب. مودب و تقریبا خوش چهره. که وقتی می خندد صورتش خیلی مهربان به نظر می آید. و چیزی که بیشتر از همه توجه مرا در مورد او به خود جلب می کند رنگ زرد دو انگشتر طلایش است! یکی دست راست و دیگری چپ. پس تا حدودی نتیجه می گیریم که متاهل است. و من این را یک لحظه یادم رفت و داشتم با خودم فکر می کردم که می تواند مرد خوبی باشد شاید!! که اشارهء به موقع او در مورد همسرش توجه مرا دوباره به حلقه اش جلب کرد!!! بهش دو تا کِر ِم اشانتیون دادم ببرد برای خانمش. در کل آدم مرموزی است. نمی شود درست فهمید چه جور آدمی است. بگذریم تا رنگ زرد حلقه اش را دوباره توی چشممان نکرده!

سومی پسرکی حدودا 20 ساله.محمد نام. سبزه رو با موهای مجعد پر کلاغی. لاغر و بذله گو و شوخ و شنگ. نمی دانم چرا همه اش فکر می کنم او را یکبار همین حوالی با یک زن ( دور از جون شما ) خراب، دیدمش!!! حس می کنم خودش است. چیزی به من می گوید زیر این رفتار مودب و شوخ مشنگ، شیطنتی عجیب وول می خورد!...

چهارمی آقای دکتر م، همسر همان خانم دکتری که توصیفش کردم. مردی چهار شانه و توو پُر. صورتی جدی و به ظاهر عبوس. با خنده ای شیرین و کودکانه اما.

و اما من...عضو پنجمی که تنها سه روز میهمان اینجا بود. و امروز روز آخر است برای او.

دلم فکر می کنم که گرفته! به خاطر محیط بی رفت و آمد و سوت و کور اینجاست نمی دانم، یا ... ولش کن.

این هم از اینجا. و آدمهایی که از فردا دیگر قرار نیست ببینمشان. احساس غریبی است. اینکه فکر می کنم دلتنگشان می شوم..آنهم دلتنگ کسانی که مسلما هیچ احساسی به من نداشته و نباید که داشته باشند.

نمی فهمم.

هیچ سر از خودم و احساسم در نمی آورم.

هیچ...

 

---------------

 

(الان)

 

گاهی وقتا هست، اونقدر چیزی یا کسی رو دوست داری که ترس برت می داره. اونوقته که ازش فرار می کنی. که فاصله می گیری. که بهونه می تراشی. که درس و هزار کوفت و زهر مار بی اهمیت دیگه میشه خیلی مهم. اما...

بعد این رفتار،عجیب نیست اگه در جواب دوست داشتن عبارت بیجا می کنی، رو بشنوی. نه ...عجیب نیست!...

اما مطمئن باش کسی این رفتارت رو به حساب دوست داشتنت نمی ذاره. و در نهایت...باز تو می مونی و ... پشه های اتاقت!

....

چقدر خسته ام.

شب بخیر...