یک دریای طوفانی

   

 حالا، مدتها بود که دلش می خواست نباشد. نه نبودن مکانی. نه رفتن به جایی که آشنایی نباشد. نه حرف نزدن و خاموش بودن. نه. دلش می خواست نباشد. بمیرد. برای مدتی! و توی دلش بارها و بارها آرزو کرده بود این را. که ای کاش می شد برای مدتی نبود. برای مدتی مُرد. از همه چیز و همه کس، از هر آنچه اتفاق می افتد، باید بیفتد و نمی افتد، نباید بیفند و می افتد، دور بود. و نمی شد. خوب می دانست که نمی شود. یعنی درست یک خط پررنگ مشخص بود این وسط. که یک طرفش مرگ بود و یک طرف زندگی. یک طرف سیاه سیاه و یک طرف سفید سفید. خاکستری وجود نداشت این میان. و با این حال، حالا مدتها بود که روزهای زندگیش جز رنگ خاکستری به خود نمی گرفت. تو انگار کن تمام روزها پاییز. تمام روزها زمستان. خشک. باغ بی برگی.

نه. آدم افسرده و دلمرده ای نبود. بر عکس .خیلی هم شاد و پر شر و شود می نمود. اما از آنچه براو می گذشت و گذشته بود در زندگی، حالا جز این چیز دیگری را نمی توانستی ازش انتظار داشته باشی.

خوب یادش هست. بچه تر که بود. خیلی کوچکتر از حالا. آنقدر کوچک که دلش تاب نگه داشتن آنهمه غصه را نداشت. به دختر بچه های هم سن و سالش که می رسید، از فامیل و دوست و آشنا، یا غریبه حتی، آرام و به نجوا و قاتی حرفهاش می پرسید « ببین، تو تا حالا شده مامان بابات با هم دعوا کنن؟»...« خب اگه دعوا کنن بابات چی کار میکنه؟ یعنی وقتی عصبانی می شه؟ سر مامانت دادم می زنه. فحشم میده؟ چه جوری داد می زنه؟...» و بعد که دخترک روبرویش با تعجب نگاهش می کرد گونه هاش سرخ می شد از خجالت و می گفت « آخه یکی از دوستام برام تعریف می کرد که باباش وقتی با مامانش دعواش می شه و...» و سر هم می کرد و به هم می بافت حرفهایی را با زبان کودکانه اش تا کسی نفهمد که بابای او موقع عصبانیت و دعوا زشت ترین و بدترین حرفهایی را که به عمرش نشنیده بود بر زبان می آورد. تا نفهمد که وفتی بابای او داد می زند و عربده می کشد تن آدمهای خانه که هیچ، تن دیوارهای خانه هم می لرزند. نفهمد که باباش دست روی مادرش هم بلند می کند گاهی. و هرچه با او حرف بزنی زبان هیچ منطق و عقلی، هیچ دلیلی، هیچ حرف راست و دروغی حالیش نیست. توی خانهء آنها تنها داد و بیداد، زبان زور، زبان نفهمی و قلدری زبان عقل بود و منطق. زبان آرامش بود و سکوت. زبان دل شاد بود و روزهای خوش. زبان آسایش بودو ... و اگر روزی می رسید که تنها کلمه ای بر خلاف این زبان از دهان یکی از اعضای خانواده بیرون می آمد..یا اصلا نه...سوء تفاهم و سوء تعبیری برای بابای خانواده پیش می آمد..آن وقت تنها باید می نشستی گوشهء اتاق و گوشهایت را سفت می گرفتی و خدا خدا می کردی که بابات کمربندش را در نیاورد، یا برادر و مادرت زنده بمانند زیر ضربه های سگک کمربند یا مشت و لگد های سنگین او.

 انگشتان کوچکش از شدت فشاری که به آنها آورده بود درد می گرفت. دست از گوشها بر می داشت. صورت قرمز مادر صبور و مهربانش را می دید.که گلایه ای نمی کرد. و برادر عصبانی و داغونی که غرور چهارده پانزده سالگی اش زیر مشت و لگدهای پدر له شده بود. ازبین رفته بود. چیزی ازش باقی نمانده بود.

نه، آن مرد نه دیوانه بود. نه معتاد.و نه قاتل و دزد و چاقو کش. هیچ کدام آنها. مومن بود و نمازخون. روزه می گرفت. مسجد می رفت و هر چیز دیگری که به پای دین و ایمان می نویسندش. اما عصبی بود. همه چیز را عوضی می گرفت. بد برداشت می کرد. اشتباه می فهمید. نمی دانم. این بلای روزگار بود که به سرش آورده بود. از دست دادن سرپرست خانواده در ده-یازده سالگی. به دوش کشیدن بار یک خانوادهء هفت نفره. به مدرسه نرفتن و تحصیل نکردن یا هزاران نمی دانم چه و چه دیگر. که حالا دودش تنها در چشم اعضای خانوادهء بیچاره اش می رفت و بس.

و حالا سالها از آن روزگار می گذشت. بیست و چند سال شاید. پدر خانواده پا توی سن گداشته بود. و حالا به همهء آن همه قلدری و زورگویی و کج فهمی ها ،خرفت بودن هایش هم اضافه شده بود! مادر همچنان آرام و صبور. پسر خانواده ازدواج کرده بود و هرزچندگاهی چوب اعتماد به نفس نداشته اش را در زندگی می خورد. اعتماد به نفسی که از همهء اعضای خانواده دریغ شده بود. غمی که در صورت همهء آنها موج می زد. تنها چیزی که عوض شده بود این بود که کمتر می ترسیدند. نه اینکه تنشان نلرزد و اعصابشان به هم نریزد. نه. اما گویی یه جور عادت کردن و شرطی شدن. اصلا انگار غیر از این اگر بود عجیب می نمود. که اگر روزی می آمد و می رفت پدر خانواده نمی نالید  و شکوه نمی کرد از زمین و زمان. که اگر با روحیه و امید با خانواده اش حرف می زد. یا حتی یک دل خوش کنک بی دلیل.آره. عجیب بود.

حالا او خسته بود از اینهمه روزهای دیرین. از فکر و خیالها و غصه ها و تشویش هایی که برای خودش داشت. از مشکلات و دردسرهایی که پدر خانواده هنوز با بی فکری ها و منم منم هایش پیش می آورد. از دلش که گرفته بود. از آرزوهایی که نقش بر آب می شد. از انتظارهایی که به سر نمی رسید. از آرزوی یک زندگی آرام. یک دل خوش. بودن کنار یک آدم زبان فهم. با شعور! با فهم و منطق. از ... از رویایی که به سراب می مانست.

خسته بود و حالا، مدتها بود که آرزو می کرد نباشد. جوری که هیچ چیز نفهمد و نبیند تا روزی که چشم باز کند و ببیند روزهای خوب زندگی او هم رسیده.روزهای آرام آرامش.آرام خوشبختی.آرام بی اضطراب.

 چیزی توی سرش وول می خورد.گیج می رفت. تیر می کشید.چیزی نگاهش را پر بغض می کرد.می سوزاند. لبریز می کرد. چیزی صورتش را داغ می کرد.آتش میزد. چیزی دلش را چنگ می زد. آشوب می کرد. می لرزاند...و با اینهمه هنوز و همیشه لب می دوخت و سکوت می کرد. این رسم تمام این ماهها و روزهای اخیرش بود. دیگر نه اعتراض و گلایه.نه اشک و آه. و نه حتی داد و بیداد آرامش نمی کرد. تنها گوشه ای می نشست و نظاره می کرد. با انگشتان کوچک و ظریف و چشمانی مضطرب..چشم در چشم دخنرکانی شاد و پر هیاهو...که تصویر روزهای کودکیش را بی خیال و خوش خوشک...با خنده ها و بالا و پایین پریدن هایشان...بر هم می زدند. درست مانند آشوبی که به دل یک برکهء کوچک بیاندازی. آن هم نه با یک سنگ و سنگریزه. که با یک صخره. یک کوه. کوهی که به دلش سنگینی می کرد. دلی که حالا نه یک برکهء کوچک، که دریایی مواج بود...با  آسمانی به هم تپیده و بی بخشش...

تو بگو،یک دریای طوفانی...