هی فلانی...

 

این روزها زندگی... بیشتر از همیشه شکل واقعی به خودش گرفته!... و شاید همینه که باعث میشه گاهی حس کنم هر چقدر از زندگی واقعیم فاصله می گیرم به گوشه ای خلوت کردن با خودم و زمزمه های گاه به گاه اینجا نزدیک میشم. و دل خوشم به اینکه کسی نیست اینجا که بشناسدم. یعنی حقیقت اینه که اینجا نوشتن رو دوست دارم. اما همینکه حس کنم داره باعث میشه مسائل رو اونطور که باید،... نبینم...اونوقته که حتی نوشتن هم آزارم میده.

...

... دندونم خوب شده... انگار نه انگار کشیدمش. یعنی می دونی؟ به اینکه نباشه یه جورایی عادت کردم... اما جای نبودنش رو هنوز حس می کنم...جای خالیش رو... شایدم برای همیشه... حکایتیه حکایت ما آدما! چقدر شبیه دندونیم!

...

فصل امتحانا نزدیکه. حدود ده روز دیگه شاید. دلم شور  ِ یک ترم درس ِ نخونده رو می زنه!و طبق عادت هر ترم شب بیداریهای تا نیمه و ورق زدن جزوه تا آخر که خدایا... کی تمومش می کنم؟ اصلا تمومش می کنم؟؟!!

برای کوانتوم بیشتر از همش نگرانم. ( یکی به من کوانتوم یاد بده پلیز!...)

...

یکی از دوستهام ( نزدیک ترین دوستم در زمان حال شاید ) داره ازدواج می کنه. یه روزی تو مدرسه بغل دستی بودیم! سر یه نیمکت... چه روزایی بود. یادش بخیر...و حالا اون... حلقهء نامزدی رو که امروز تو دستش دیدم یه جوریم شد! یه چیزی تو مایه های آخی ی ی ی !... حس کردم بیشتر از قبل دوستش دارم! حس کردم دارم از دستش می دم! فکرشو بکن!... خلم من...

...

تو این مدت چند تا از دوستان عزیزی که لطف می کنن و اینجا رو می خونن و سر می زنن آف گذاشتن و سراغ گرفتن و پرسیدن که کجام... هر چند که جواب ندادم! ... شاید چون خودمم نمی دونستم کجام!...اما همینجا از محبتشون تشکر می کنم. ایشاله همیشه شاد و سالم و موفق باشن. ( این بهترین دعاییه که بلدم!)....

...

دیگه اینکه... آها... امروز یه دوست خیلی ی ی ی خوب که... منو به هوس خوردن ساندویچ سالاد الویه و چند برگ کالباس و سیب زمینی سرخ کرده انداخت با سس تند!... بعد من رفتم سر یخچال. و از اونجاییکه هیچ کدوم اینایی که هوس کرده بودم تو یخچال موجود نبود به جاش دو تا دونه سوسیس سرخ کردم که در عرض 2 ثانیه جزغاله شد!! بعد نشستم همونا رو با سس نه چندان تند خوردم! و نیت ساندویچ سالاد الویه و چند برگ کالباس و سیب زمینی سرخ کرده  با سس تند کردم!...قربه الی اله!!...

خدا قبول کنه ازم!...

...

« چراغ ها را من خاموش می کنم » رو تموم کردم. مال زویا پیرزاد بود.از نمایشگاه کتاب امسال گرفتم. دنبال یه کتاب دیگه اش بودم اما اینو جاش خریدم. حال و هوای قشنگی داشت. کتاب بعدی که ازش خواهم خوند « عادت می کنیم» هستش احتمالا. الان « صد سال تنهایی » ِ مارکز رو شروع کردم. تا صفحهء 213...به نظرم کتاب عجیبی میاد. عجیب و جالب. حس می کنم الان دارم توو دهکدهء ماکوندو زندگی می کنم!

...

دلم فیلم خوب می خواد. مث اون وقتا... کاش می شد ...

نمیشه...می دونم که نمیشه...

...

این روزها... زندگی بیشتر از همیشه شکل واقعیت به خودش گرفته. نمی دونم خوبه یا بد. اما می دونم که فقط...

خودمم و خودم!.. گاهی دلم می گیره. گاهی خوبم. و آروم. گاهی دلتنگم. گاهی فکرای دیوونه ای می زنه به سرم. گاهی... خلاصه که یه چیزی شبیه انسانها شاید!....

خلاصه که... به قول اخوان ثالث...

 

            «  هی فلانی....زندگی...شاید همین باشد...»

 

شاید همین باشد...

...

...

 

شب بخیر...

 

فکَم درد می کنه!

مامان رو به دکتر میگه.. « ولی اصلا خرابی نداشت ها » و دکتر جواب می ده « درسته، ولی دندون عقل رو باید کشید. به بقیهء دندونا فشار میاره . ردیفشون رو به هم می زنه.» و رو می کنه به من. و بهم لبخند می زنه. با دندونای پایینم گازی رو که جای دندون کشیده شده گذاشته فشار می دم و به دندون توی ظرف نگاه می کنم! و با خودم فکر می کنم چه ریشه های بلند و سفتی داره. دکتر توضیح میده که تا یه ساعت نباید چیزی بخوری و بعد یه ساعت یه استکان چای پرنگ رو می ذاری سرد بشه. بعد با یه خرده نمک قاتیش می کنی. و جای دندون رو باهاش می شوری. بعدم بستنی و چیزای یخ می خوری. دهنم به خاطر آمپولای بی حسی که زده سِره! سرمو تکون می دوم که یعنی باشه. و با حرکت چشمها و لبهام بهش می فهمونم که یعنی مرسی. و خداحافظ!

...

دراز می کشم روی سخت. و گاز رو توو دهنم با دندونام فشار می دم. دهنم مزهء خون گرفته!

یاد شوخی بی مزهء منشی دکتر می یفتم که میگه « عقلت پرید!» یه لبخند بی تفاوت تحویلش می دم و می شینم روی صندلی . نشستن که نه. تقریبا دراز می کشم. از همه جای دندونپزشکی فقط همون صندلیش خوبه که روش دراز می کشی و با یه دکمه همه جاش بالا پایین میشه. زیر سرت. کمرت. پاهات. و کِیف می کنی! دلم می خواست یکی از این صندلیا داشتم توو اتاقم! دکتر منشی رو صدا می زنه. از دوستای قدیمی باباست. مامان، خانومش رو می شناسه. و بچه هاش رو. من اما نه. منشی جواب میده « جانم دکتر جون؟!! » مامان یه نگاه معنی دار بهم می کنه و میگه «جای زن دکتر خالیه اینجا!!» و من بی اختیار توو ذهنم این فکر نقش می بنده که این دو تا با هم رابطه دارن!!! ... و ریز ریز می خندم به حماقت خودم. دکتر طبق معمول با عجله میاد بالا سرمو و بعد یه حال و احوال مختصر خم می شه رو صورتم که شروع کنه. من اما سرمو میارم بالا و میگم بذارید یه لحظه من همهء حرفامو به شما بزنم! تعجب می کنه و خودشو می کشه عقب. و من از درد دندونی میگم که قبلا روش کار کرده. با دقت و حوصله گوش میده. و بعد گفتن چند تا جمله که بهشون گوش نمیدم میگم خب حالا شروع کنید! خودمم موندم که چرا یهو اینطوری رفتار کردم. از صبح بی حوصله و عصبی بودم. اما انگار گفتن همون چند تا کلمه آرومم کرد.

دلیل بی حوصلگیم رو درست نمی دونم. شایدم به خاطر دیشب بود. حدودای ده خوابم برد. و دوازده و نیم شب از خواب پریدم. لامپ اتاق روشن مونده بود. پا شدم لامپو خاموش کردم و دوباره دراز کشیدم روی تخت. لامپ تیر چراغ برق توی کوچه سوخته بود به گمونم! اتاق تاریک تاریک شد آخه. دلم شور می زد بی دلیل. نمی دونم چرا یهو یاد این افتادم که... و زنگ زدم. « تو ساعت دو نصفه شب چه جوری می ری خونه آخه؟» و جواب می دی « پای پیاده ، تازه دو نبود. سه و نیم بود! » ... بهت میگم « نمی گی اون موقع شب ...پیاده...تنهایی تو خیابون خطرناکه؟؟ » جواب می دی « چی میشه مگه؟ فوقش می میرم دیگه! » جواب میدم « خیلی خری! ...کاری نداری؟ » و بعد اینکه می گی « مرسی...» بدون اینکه منتظر جواب خداحافظیت بمونم گوشی رو قطع می کنم. و مدتی به فکر و خیال می گذره و باز خوابم میره. صبح از خواب که پا میشم بغض دارم.و حس می کنم که خواب دیدم همهء اینها رو!! و این حس هست تا عصر که اشکهام در حالیکه لم دادم روی مبل هال و دارم کتاب می خونم ولو میشه رو صورتم. و زیر لب تکرار می کنم. « لعنت بهم...»

...

ساعت حالا نزدیکهای یازده شبه. همه خوابن. از بیرون هیچ صدایی نمیاد. لامپ تیر چراغ برق توی کوچه سوخته. پردهء پنجره بالای سرم تکون نمی خوره. و این یعنی باد هم نیست. تو هم نیستی. هیچ کس نیست. یه استامینوفن کدئین خوردم و درد دندونم ساکت تر شده. کتاب نیمه باز کنار دستم رو می بندم. و آروم زمزمه می کنم « زودتر برو امشب خونه! خواهش...» و می دونم که صدام رو نمی شنوی. و نه صدای شب بخیر گفتنم رو.. و با اینهمه « شب بخیر...»....

- « شب تو هم بخیر نازنین! »...

 

از دوست درد ماند و از یار......

 

...

مقصر تویی یا من؟؟.. مقصر تویی که ادعای دلتنگی می کنی در حالیکه تموم این ماهها نبودی و ندیدی که چی کشیدم..یا منی که که با وجود تموم خودخوریها و خودداری هام نمی تونم جلوی وسوسهء شنیدن صدات رو بگیرم... یادم نمیره روزها و شبهایی که تموم وجودم تمنای ثانیه ای توجهت رو داشت و تو چه سرد... و حالا ساعت یک و نیم نیمه شب با سر درد از خواب می پرم و جوابت رو اونقدر سرد و خالی از هر احساسی می دم که خودم لرز می کنم بعدش... و باورم نمی شه که آیا واقعا این منم؟ و خوب می دونم که ته دلم این نیست.. و اصلا مگه چارهء دیگه ای هم هست؟ یا میتونه باشه...؟؟؟...اعتراف به دنیایی دلتنگی و بیقراری و فکر و خیال بافی های هر روزه برای یک بار، تنها یک بار دیگه دیدنت... و زیبایی تصور لحظه ای که با بهت از پشت میز بلند می شی و چشمهات گرد  شده از تعجب زل می زنی توی چشمهام. و بعد چند ثانیه اونقدر ماهرانه کنترل اوضاع و خودت و یا حتی کنترل من رو به دست می گیری که انگار نه انگار این دیدار، دیدار بعد از ماهها سکوت و درد و تنهایی و بغض و تلخیه... و دنبال فرصت می گردی برای... و تصور می کنم ثانیه به تانیه اش رو...و گرم می شم... چند دقیقه اما بیشتر طول نمی کشه. و خوب می دونم که تنها توهمه .. و نه چیزی بیش از این. که تو عوض بشو نیستی... و هنوز هم هستند کسانی که... و دوباره یخ می کنم!... و زل می زنم به حروفی که فرستاده توئه... دوباره و هزار باره... « لعنت بهت...چطور می تونی من رو ندیده بگیری؟...» و خوب می دونم که ندیده ات نگرفتم. حتی در تمام مدت زمان نبودنت. و نبودنم. و حالا... مگه چیزی هم عوض شده؟... و تنهایی هست. غم هست. و تو. که سعی می کنی دوباره بدست بیاری چیزهایی رو که زمانی بی توجه از بین بردیشون. و نفهمیدی..هیچ وقت نفهمیدی که چه دردی داشت... چه دردی کشیدم من...ندونستی... و من که موندم میون شیرینی مرور خاطرات دیروز و تلخی وجود حقیقتی که راه گریزی نیست از اون...

و من...

چه تلخم این روزها...

خالی تر از همیشه...

بی مرهم...

 

----------------------------

 

پی نوشت 1: با دوست عشق زیباست... با یار بی قراری...

                  از دوست درد ماند و ........ از یار یادگاری.....

 

 

پی نوشت2: تنها بشنو. یا بگو. نصیحت اما نه! باشه؟؟؟..