ندیده ای مرا؟...

 

امروز... امروز تازه یه جورایی انگار حالیم شد که پاییز شده!

وقتی سه تا دونه برگ خشک شده و گرد و خاکی درخت خرمالوی حیاط رو گرفتم تو دستم وتو مشتم خوردشون کردم!

روزای گندیه! خاکستری و خشک ...

امتداد نگاهم رو که گرفتم و رفتم...از تیر چراغ برق سر کوچه و کیوسک تلفن و پیاده رو های همیشه بی عابر که گذشتم... وقتی حسابی سوز هوا، بی نگه داشتن هیچ حد وحرمتی رخنه کرد تو بلوز نازک و پرپریم و تنمو مور مور کرد...

دستمو سایه بون چشمهای بی رمق و خسته ام کردم و دیدم...

چیزی هنوز در کورسوی کوچه های گنگ خاطره سوسو می زنه...

و من چه بی پروا دلم پر می زند برای پرسه های پاییزی آن امتداد بی انتها...آن سنگفرش های همیشه خیس...

...گم گشته ام کجا...؟

ندیده ای مرا ؟...

 

یک دقیقه برای خودت!!

 

تنهایی؟

دلت گرفته؟ ... فکر می کنی هیچکی دور و برت نیست؟ ... فکر می کنی هیچکی نیست که دوستش داشته باشی؟! دلت آغوش می خواد؟ یه آغوش گرم و امن؟؟... حس می کنی کسی تو این دنیای لعنتی نمی فهمدت؟...

با مامانت بحثت شده؟ ... بابات یکی خوابونده زیر گوشت؟... احساس می کنی دوستات همه از یه جنس دیگه اند  و تو همیشه پیششون معذبی؟ ... توی جمع همیشه احساس تنهایی می کنی؟ ... وقتی همه شادن تو بغض گلوتو گرفته و نمی دونی چه مرگته؟!! ... حس میکنی آدم جذابی نیستی و توجه کسیو جلب نمی کنی؟ ... دلت یه عالمه لباسای شیک و خوشگل می خواد اما پول نداری بخری؟... وقتی از جلو ویترین مغازه ها رد میشی دلت می گیره؟...

احساس بی کَسی می کنی؟

دلت یکیو می خواد که... یکیو می خواد که... دلت.....

...

ببین، می دونم چی میگی! بدجوری می فهممت...

...اما پاشو همین الان، یه لیوان چایی داغ پررنگ یا نسکافه یا هرچی که دوست داری واسه خودت بریز!

دستاتو حلقه کن دور کمر لیوان و بگیرش جلوی صورتت. بذار بخارش بزنه تو صورتت یا شیشه های عینکت رو بپوشونه! و یک دقیقه فقط یک دقیقه بدون فکر کردن به هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای، به خودت فرصت بده، واسه اینکه خودت رو دوست داشته باشی! واسه اینکه حس کنی خودتو دوست داری...

فقط یک دقیقه برای خودت.

کار سختی نیست

باور کن...

 

شروع من

... سلام

فعلا فقط همین! 

هو

سلام