این روزهای من..

 

خجالت آوره..می دونم.. ننوشتن رو می گم!

بد کوفتیه تنبلی..نه فقط تنبلی که بی حوصلگی و رخوت.

خسته ام این روزها. خواب شب کفاف نمی ده!!...روزها هم، وقتی برای یه نیم چرت کوتاه و مختصر نیست. بگی نگی دائم درگیرم. نه اینکه خیال کنی چیز مهمی هست ها...نه .اما وقت ندارم! حتی برای کتاب خوندن. چند تا کتاب مونده که یادآوری تموم نکردنشون حرصم میده. هیچی بدتر از این نیست که کتاب نیمه تموم بالای تخت و زیر تخت و کنار تختت ( کلا اینور و اونور تخت!) افتاده باشه و تو حتی حوصله نداشته باشی ورقشون بزنی.

حال و هوای بهار بیشتر این حسو توو وجود آدم تقویت می کنه. تو بگو یک جور سستی و خواب آلودگی. دوست ندارم این حالت رو ..باید یه فکری براش بکنم.

حال و هوای بهار یک سری حس های دیگه رو هم توو وجود آدم بیشتر تقویت می کنه! این روزها دلم برای بعضی چیزها بیشتر از همیشه تنگه. بدی یا خوبی زیاد خوابیدن هم اینه که مدام خواب می بینی! و گاهی این خواب دیدنها تو رو  یک روز یا حتی بیشتر فرو می بره توو حال و هوایی که ....

 بگذریم.

...

راستی در جواب سوال بعضی دوستان و یا حرفهایی که از اون میون به گوشم می خورد باید بگم که نه! هیچ حس خاصی نسبت به ولنتاین و خرس و عروسک و شوکولات و آبنبات نداشتم! اما یه چیزی اون میون آزارم می داد. اونم دیدن لبخند لوس و کش و قوس دار  دخترهایی بود که سعی می کردن عشق ساختگی شون رو با وقحات هر چه تموم تر بوسیلهء چارتا دونه قلب و شمعو و کوفت و زهرمار به طرفشون ثابت کنن و قیافهء پسرهای جوجویی(!) که نه تنها هیچ نشونی از مردی توو وجودشون نیست که خودشون هم سعی می کنن با ادا و اطوارهای خاص دخترای جی جی!! مسخره گی و تهی بودنشون رو تائید کنن.

از نظر من عشق و علاقه ( البته از نوع واقعیش) زمان و وقت و روز و ساعت مشخصی نداره. آدم عاشق ( البته بازم از نوع واقعیش) توی یه لبخند یا نگاه ساده هم بلده عشقو به طرفش هدیه کنه.

...

اینه که می گم دلم تنگه دیگه!...تنگ...

 

...!

 

خدایا، به حق این ماه عزیز ......

آمین!

 

------------------------------------------------------------ 

 

پی نوشت:

جای خالی رو تو پر کن!...

 

 

بالاخره شد!...هووووم...

 

 

----------------------------------------

پی نوشت!!!: یکی به من یاد میده چه جوری عکس می تونم عکس بذارم توو بلاگ؟!! منتها به روی خودتون نیارید بلد نبودم!!  

 

شاخه ای تکیده...

 

یه لیوان چای داغ پررنگ برای خودت می ریزی. دو تا دونه خرما می ذاری کنج یه نعلبکی و میای دراز می کشی ته پذیرایی. کنار آتیش. زمین زیرت سفته. یه غلت می زنی و لیوان چای رو یه کم می ذاری اونطرف تر. اسپیکرو تا ته زیاد کردی تا اینجا که تو دراز کشیدی هم صداش بیاد. حالا چند وقته عاشق آهنگ یکی از صفحاتی شدی که مدتهاست می خونیش.. روزی هزار بار گوش میدی و باهاش خستگی در می کنی....« شاخه ای تکیده... گل ارکیده...با چشمای خسته...لبهای بسته...غم توی چشماش....آروم نشسته...شکوفهء شادیش..از هم گسسته..وای ی ی ...»

بخار چای می شینه رو صورتت و قطره های ریز بخار آبو رو پوستت حس می کنی و کیفور می شی.

با انگشت اشاره ات کله تو می خارونی. پلکات سنگینن. خسته ای. خوابت میاد. خمیازه پشت خمیازه.

یاد عصر می افتی..با خودت فکر می کنی همون لباسایی رو پوشیدی که دوس داشتی. کلی خوش تیپ شده بودی! بعد امتحانا بالاخره وقت کرده بودی یه دستی هم به ابروها و صورتت بکشی! نه هپلی بودی نه احساس پاچه بز بودن داشتی! کادوت هم از مال همه قشنگ تر بود. گرچه خیلی گرون نخریده بودیش. اما همه کلی از سلیقه ات تعریف کردت. توو خودت هم بُق نکردی. با همه گفتی و خندیدی. حتی کسایی که واسه بار اول بود می دیدی و اصلا نمی شناختیشون. مدام حواست بود که فکرای صد من یه غاز نیاد توو کله ات. بیخود و بی جهت دلت نگیره. به لاهوت و ناسوت هم فکر نکنی !! یاد گذشته نیفتی. تو حسرت روزای خوب نیومده نباشی و فقط در لحظه زندگی کنی. توو لحظه خوش باشی. قاتی ِ همه. مث ِ همه. جلف بازیای کسی رو به روی خودت نیاری و چش و ابرو اومدناشونو بی خیال باشی. با چرت و پرتاشون بخندی و وقتی ادای آدمای چیز فهمو در میارن خودتو بزنی به کوچهء علی چپ و اصلا خون خونتو نخوره که با چه موجودات گاگولی طرفی!... لبخندی از سر رضایت بزنی و سری به نشونهء تائید حرفاشون تکون بدی!...

 یه ربع می گذره..حالت خوبه هنوز. همه چی قابل تحمله. لوس بازیا اونچنان اوج نگرفته...سرحالی.

نیم ساعت می گذره. یادت میفته ظهر نخوابیدی. خوابت می گیره.

سه ربع می گذره..یواش یواش دستگیرت میشه سرت از بوی عطر و اودکلون شون داره می ترکه.

یه ساعت می گذره..لبخند به لب درحالی که داری با دخترکی که کنارت نشسته شوخی می کنی و می خندی تو دلت به صدای خنده های از سر بی قیدیشون فحش میدی!

یه ساعت و نیم می گذره. نسکافهء تلختو هم می زنی و یه قُلُپ بالا میدی..

یه دقیقه بعد...یه قلپ دیگه...

دارن کیکو فوت می کنن..نیگاشون می کنی و جای تموم دست و هورا کشیدنا گرمی نور شمعو کنار پوست صورتت تجسم می کنی. و حس گرما می کنی.

چند دقیقه بعد تلخی نسکافتو با شیرینی ِ یه برش کیک قسمت می کنی. بهت می چسبه. با بقیه داری حرف می زنی اما خودتم درست و حسابی حالیت نیس چی می گی و چی می شنوی! صدای بقیه مث بوق می پیچه تو مغزت. یکی میاد جلو و صورتتو می بوسه و به خاطر کادوی قشنگت ازت تشکر می کنه. جای رژ لبش می مونه رو صورتت. سفیدی نور فلاش دوربین یه لحظه چشمتو می زنه. توو لحظه ثبت شدی! با همون نور سفید.

از تموم فضای اونجا و آدماش فقط سرامیکای رو دیوار که ترکیبی از شکلاتی و کرم و نارنجیه به نظرت دلنشین میاد. پسرک پشت مانیتور که از ادا و اطوارای دخترای جمع به وجد اومده مدام آهنگای دامبول و دیمبول می ذاره.. اون یکی که صاحب کافی شاپه مدام سیگار می کشه و با چشاش تو سر و سینهء دخترا عرشو سیر می کنه!...

توو هنوز داری به خودت فشار میاری که بهت خوش بگذره!! که توو لحظه زندگی کنی. که به هیچی جز میون جمع بودن فک نکنی. دود سیگار اون یارو داره خفه ات می کنه.

...دو ساعت می گذره. دو ساعتو و نیم... سه ساعت.. بالاخره زنگ آخر می خوره! سعی می کنی زودتر بزنی بیرون تا یه هوایی به کلت بخوره. یه خرده سر حال میای. تشکر و تعارفای همیشگی..و راتو می کشی سمت خونه. با یکی از بچه ها. نیمهء راه از هم جدا میشین. حالا بازم تنهایی. بازم خودتی.. آرومی.. آروم و درگیر با خودت. که آدم بشو نیستی! که هنوزم بعد اینهمه سال یاد نگرفتی خوش گذروندنو. که یه دلیل کوفتی همیشه و همه جا هست واسه این حس لعنتی تفاوت تو با بقیه. واسه....

...

دراز می کشی رو زمین سفت. کنار آتیش. و به عصر فکر می کنی.  به خودت. به این روزها. به فکر و خیالهای هر روزه ات. به بزرگ شدنت...

قطره های ریز بخار چایی می شینه رو صورتت و کیفور می شی!...

چشماتو می ذاری رو هم  ...گرمای نور شمعو کنار پوست صورتت تجسم می کنی..

لا لا یی صدای آهنگ هنوز از اتاق میاد...باهاش آروم زمزمه می کنی...

«...شاخه ای تکیده...گل ارکیده...

با چشمای خسته..لبهای بسته...غم توی چشماش..آروم.....»

...و گرم می شی...

 

پُرم از...

 

به اندازهء تمام این دو هفته سکوت...پرم از حرف، پرم از دلتنگی، خستگی...

از شنیدن و هیچ نگفتن.. از دیدن و به روی خود نیاوردن.. از خواستن و ... دم نزدن...

از سردرد..

از بغض و مرور نا خودآگاه خاطرات سیالی که جاری می شوند از سر سبک سری شاید...بی آنکه بدانند یا بخواهند  بدانند که دل را یارای همراهیشان نیست...

به اندازهء تمام بیتابی این روزها پرم از احساس نیاز به بودن کسی که بگویمش... بخوانمش.. که تازه شوم قدری از لحظه های بودنش...

..می دانی مهربان؟

...

دردی است که می پیچد میان خط به خط سکوت هایم

 و نیست کسی تا بگویدم بی ادعا.. « دردت به جان بی قرار پر گریه ام...»

به کلامی تنها...

لبخند گرمی...

...

یا اشاره ای حتی...

 

 

 

...

 

من حسینم ... پناهیم .

خودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ...
وقتیم نبودم ، مال شما .

اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو
، یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ...

------------------------------------

پی نوشت:

... اگه دوست داری٬ با من ببین..با من بگو...یا بذار باهات...