! hi again

 

چه هوای با حالیه. یه دقیقه داغ و نفس گیر. یه دقیقه شرجی و ابر. یه دقیقه سایه. یه دقیقه آفتاب. انگار تکلیف آسمون با خودش روشن نیست. یا شایدم با ما که تحمل هیچ جوره شو نداریم! امتحانا تموم شده. یعنی تموم تموم که نه. یکی اش مونده که خورده به نحسی. یعنی استاد الدنگمون وسط ترم تشریفو برد آمریکا ! و دست ما رو گذاشت توو پوست گردو. خلاصه اینه که گیریم واسه همین یه درس کوفتی. یه استاد دیگه اوردن جاش. فک کن.بعد امتحانا تازه باید بشینیم سر کلاس. اونم کی؟ یه آدم عقده ای مریض که در وصفش همینکه بگم حیوونی بیش نیست کافیه!! ( چقد کم حوصله و بی ادب شدم من)  دیگه اینجوریا. فکرم کار نمی کنه. متاسفم واسه خودم که هیچی به مغزم نمی رسه واسه نوشتن. جداً متاسفم. و یه جورایی هم شرمنده. شاید از کتاب نخوندنه که این روزا اصلا پی اش نیستم.یا شایدم از بی انگیزگی و بی دلیلی. اما انگیزهء چی یا کی؟ مگه حتما باید یه خری باشه که به خاطرش نوشت؟؟! مسخره است... گاهی حس می کنم معنی و مفهوم خیلی چیزا برام عوض شده. خوب یا بدش رو نمی دونم. و همین ندونستنه که اذیتم می کنه. مثلا حسی که قبل تر ها نسبت به دوست داشتن و محبت کردن داشتم. نسبت به مثلا عشق. علاقه. دوستی. چه می دونم . همه چی. نمی دونم این حس الان منه که پخته تر و کاملتر شده؟ یا اینکه همهء این تغییرها از بی تفاوتی و سردی من نسبت به  آدما و دنیای اطرافمه؟ خیلی چیزا معنیشون برام رنگ باختن. یه وقتایی حسودیم میشه به کسایی که می بینم هنوز رو موضعشون هستن و رو عقایدشون پا برجان. گاهیم حس می کنم عقایدشون دیگه پوسیده و بوی گندش درومده. مث بوی گند اون پنیری که خیلی وقته فاسد شده و باید گذاشتش و رفت. دلم می هواد اینو به بعضیا بگم. بگم ببین فلانی، بوی تعفنش دیگه همه جا رو برداشته. چرا دست از این روش زندگی و رفتار بر نمی داری و یه تکونی نمیدی به خودت و زندگیت؟ اما روم نمیشه ! یا دلم می سوزه! یا فک می کنم از کجا معلوم من درست فکر می کنم و راه اوناس که اشتباهه. نمی دونم. گفتم که سر درگمم.

(توو این لحظه دارم فکر می کنم به اینکه اصلا خوندن این مزخرفات برای کسی جذابیتی داره؟!! و از تصور اینکه  نوشته ام حوصلهء کسیو سر ببره کفرم درمیاد. حس می کنم کلاً نوشتن از سرم پریده. و این خیلی بده. بدددددددددددد )

بگذریم. دارم خفه میشم. بس که هوا نیست!

خلاصه اینکه غرض از اینهمه خزعبل..زنده ایم! و نمی دونیم چی کار داریم می کنیم! و امیدواریم هر چی زودتر از این حال و هوای منحوس دربیایم چون دیگه تاب و تحملشو نداریم. ظرفیت پذیرش هرگونه پیشنهاد یا انتقاد سازنده در راستای بهتر شدن حالمون رو هم داریم. فقط به شرط اینکه در محدودهء وسعمون، توانایی هامون، و البته یه سری مسائل ناموسی و این حرفا باشه!

این چند خط رو نوشتم فقط واسه اینکه طلسم ننوشتنم شکسته باشه و نه اینکه حرف خاصی زده باشم. نه. و ... تا بعد.

 یعنی امیدوارم ...

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
آیدا چهارشنبه 20 تیر 1386 ساعت 22:40 http://ayda16.blogsky.com

من که هیچوقت از خوندن نوشته هات خسته نمیشم .حتی اگه یه نوشته ی اینجوری باشه . به هر حال یه خبریه از تو برام ...
ایشالله دوباره بتونی اونجوری که میخوای بنویسی ...
قربونت بوووسسسس.

منم امیدوارم بتونم اونجور که می خوام بنویسم..آخ اگه بتونم...! ;)

اقلیما پنج‌شنبه 21 تیر 1386 ساعت 01:06 http://www.eghlima-m.blogsky.com

والریا دلم برات تنگ شده بود دختر...بعد از حدود دو سال نوشتن بارها به خودم گفتم که کاش من بیشتر با این دختر آشنا شده بودم!

ممنونم عزیزم.همیشه به من لطف داری...

[ بدون نام ] جمعه 22 تیر 1386 ساعت 21:25

«مگه حتما باید یه خری باشه که به خاطرش نوشت؟؟! مسخره است...»
اینو خوب اومدی ...
خوب کردی که باز نوشتی...شاد زی خانوم والریا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد