-
زندگینامه
پنجشنبه 19 دی 1387 15:52
او از یک طبقهء درد خیز جامعه خیزش کرد! دوران کودکی پر جست و خیزی را گذراند. در هیجده سالگی وارد دانشگاه خیزندرآباد شد و دوران جوانی پرشورش را صرف مطالعهء رشتهء علوم طبیعی، گرایش خزندگان و محیط زیست نمود. او پس از آن تحصیلاتش را تا مقطع فول پُست اَبَر دکترا ادامه داد. و در میان سالی هنگامی که به قصد ارائهء یک کنفرانس...
-
یک روز...به همین زودی!
شنبه 30 آذر 1387 10:34
دست راستش را آروم برد طرف صورتش و چسبوند به گونهء راست و لپش. با انگشت کمی صورتش رو فشار داد . صورتش در هم رفت.« بعد یه هفته هنوز خیلی درد می کنه لعنتی» و ادامه داد « مردم انقدر مسکن خوردم. شدم یه معتاد تمام عیار. چای پررنگ. استامینوفن کدئین، اسید مفنامیک، بروفن، ژلوفن... می رفتم کل دندونامو می کشیدم قد جراحی کردن این...
-
...
چهارشنبه 29 اسفند 1386 23:32
-
یک دریای طوفانی
یکشنبه 19 اسفند 1386 12:51
حالا، مدتها بود که دلش می خواست نباشد. نه نبودن مکانی. نه رفتن به جایی که آشنایی نباشد. نه حرف نزدن و خاموش بودن. نه. دلش می خواست نباشد. بمیرد. برای مدتی! و توی دلش بارها و بارها آرزو کرده بود این را. که ای کاش می شد برای مدتی نبود. برای مدتی مُرد. از همه چیز و همه کس، از هر آنچه اتفاق می افتد، باید بیفتد و نمی افتد،...
-
به یادگار...
پنجشنبه 18 بهمن 1386 16:03
این چند خط رو می نویسم به یادگار.از روزهای سخت و تلخی که هیچ چیز سر جای خودش نیست. که همه چیز گره خورده به هم. از روزهای دلشوره و دلواپسی و چه کنم ها. از غم. از دلی که خوش نیست. از هوای خانه ای که عجیب خاکستری و گرفته شده. از خنده ای که به روی لب نمی نشینه. از هیاهویی که تو خونه نمی پیچه. از آهنگ امید و روحیه ای که...
-
استاد
دوشنبه 21 آبان 1386 14:08
توی آنتراک بین کلاس، با تمام تشویش و اضطرابی که از اول ساعت توو وجودش موج می زد، رفت پیش استاد و با لحن مودبانه ای، آروم و با طمأنینه گفت « می بخشید استاد، میشه آخر ساعت چند لحظه ای بعد کلاس وقتتونو بگیرم؟ » استاد هنوز جملهء دختر تموم نشده با علاقه و احترام خاصی که همیشه برای دانشجوهاش قائل می شد فورا و با تاکید جواب...
-
روزانه ها
شنبه 5 آبان 1386 23:37
* نمی دونم چرا. نمی دونم چرا همش احساس می کنم هیچ حرفی واسه گفتن ندارم؟! نمی دونم... و این برام عجیبه..آخه مگه میشه..یه آدمی اینهمه بدون حرف؟؟!! * احساس می کردم نیازی نیست با کسی حرف بزنم. بگم که دارم روانی می شم. مغزم شده بود یه اتاق تیره و تار که فقط ورودی داشت. از همه چیز. تا دلت بخواد خرت و پرت و گرد و غبار و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مرداد 1386 21:29
http://albaloo.blogsky.com/?PostID=483 آخرین نوشته ام توی این چند نفر... بعد مدتهاااااااا البته!... زحمت عکس قشنگ اول نوشته رو هم خود آلبالوی عزیز کشیده... دستش طلا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مرداد 1386 00:46
امشب بعد مدتها توو خونه تنهام. هیچ کس نیست. حس جالبیه. برای منی که یک زمانی تمام آرزوم یک شب تنهایی و رهایی از بودن با بقیه بود. و حالا هیچ حس خاصی نیست! و نه اینکه نباشه. اما کمرنگه. خیلی. چقدر عوض می شیم ما آدم ها. چقدرررر... دنیا...اطرافیان...زندگی...آرزوها...دوستیها...تنهایی...خلوت...و هزار و یه چیز دیگه، اونقدرد...
-
! hi again
دوشنبه 18 تیر 1386 19:12
چه هوای با حالیه. یه دقیقه داغ و نفس گیر. یه دقیقه شرجی و ابر. یه دقیقه سایه. یه دقیقه آفتاب. انگار تکلیف آسمون با خودش روشن نیست. یا شایدم با ما که تحمل هیچ جوره شو نداریم! امتحانا تموم شده. یعنی تموم تموم که نه. یکی اش مونده که خورده به نحسی. یعنی استاد الدنگمون وسط ترم تشریفو برد آمریکا ! و دست ما رو گذاشت توو پوست...
-
سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش....
سهشنبه 29 اسفند 1385 13:06
همیشه، روزهای آخر سال که میشه آدم انگار یک دنیا حرف داره واسه گفتن. یا شایدم خیال می کنه که داره. این مهم نیست اما. مهم اون حسیه که هر سال دقیقاً توی روزای پایانی سال میاد سراغت و توو لحظهء تحویل سال تبدیل میشه به بغض و چند قطره اشک نا خودآگاه و بعد دوباره شروع روال همیشگی یک زندگی. که پیش از این بود و بعد از این هم....
-
...these days
دوشنبه 14 اسفند 1385 22:06
( یک هفته پیش) صدایت چه دلزده و سرد است... از چه اینهمه دلخوری نازنین؟ مریض بودن من؟؟ ( مریض بودن..دست کم تو معنای این کلمه را خوب می فهمی!) یا اصلا باشد، خودمان را می زنیم به آن راه که دلیلش همین است! اما بهانهء آن همه سالهایی که قرار است با هم نباشیم چه می شود؟ همه اش را می شود گذاشت به این حساب؟ که من مریضم و...
-
چی بگم از...دلِ تنگم؟!!
یکشنبه 29 بهمن 1385 00:18
من بیگانه ام. با تو..با زمین..با این همه آدمهای جورواجور. با این همه شبح که ریخته دور و برم با اسمهای مختلف. مادر..پدر....خواهر...برادر... دوست... دوست... دوست... حالم به می خورد از این دنیای تخمی کثافت. از این روزها. از این هزار توی مسخرهء بی انجام زندگی. از این خیابانها. مغازه ها. ویترین ها. دلم آشوب می شود از دیدن...
-
این داستان٬واقعی است!
دوشنبه 18 دی 1385 00:24
امروز توو خیابون محل ما تیر اندازی شد! یه ماشین پلیس بود با دو تا مامور. گذاشته بودن دنبال یه ماشینی که با سرعت هر چه تموم میون ماشینا لایی می کشید و انگار از دست اون پلیسا فرار می کرد. راننده اش یه زن بود. نه. یه دختر! با وجود اینکه خیلی جوون بود و حدود بیست و یکی دو ساله به نظر میومد اما خیلی تر و فرز رانندگی می...
-
امشب...
پنجشنبه 30 آذر 1385 16:45
...امشب شب قصه گویی پدربزرگ ها و مادربزرگ هاست.قصه عشق شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون و حکایت حسین کرد شبستری. امشب شب شاهنامه خوانی و داستان سهراب کشی است. شب هزار و یک شب و شهرزاد قصه گوست : « ماه دلداهء مهر است و این هر دو سر بر کار خود دارند که زمان کار ماه شب است و مهر، روزها بر می آید. ماه بر آن است که سحرگاه را بر...
-
با سلام!
چهارشنبه 15 آذر 1385 19:56
یه دل میگه برم برم... یه دلم میگه نرم نرم... طاقت نداره دلم دلم... بی تو چه کنم؟؟... ------------------ پ.ن ۱: کسی نداره این آهنگو برام بفرسته؟ پ.ن۲: خدا رو شکر مرده و زنده مون واسه همه علی السویه است!!!
-
برای یک مرد!
سهشنبه 2 آبان 1385 18:10
دلم تنگه. برای یک مرد! و کتابی با جلد قرمز و سیاه. با تصویر مردی با صورت استخونی و چهره ای گستاخ و درد کشیده روی جلد. برای سنگینی 600 صفحه ای کتاب. و تمام حاشیه نویسی های کنار صفحات ودست خطی پر از تردید با یک مداد سیاه...برای خط هایی که نوشته شدند و نا نوشته پاکشون کردم اما پاکن محرم خوبی برای پوشوندن راز میون کلمات...
-
عصر جمعه
جمعه 31 شهریور 1385 22:02
عصر جمعه است. دلگیر و گند به سبک تمام عصر جمعه های ایرانی! ( دلم می خواد بدونم عصر جمعه توو بقیهء جاهای این دنیا چه حسی داره؟! ) دنبال بهانه می گردم برای نوشتن. چیزی به ذهنم نمیاد. و این آزارم میده. میزارم به حساب ضعف خودم. این بی موضوعی رو! بی دلیلی! بی انگیزگی.. سفر بودم. خوب بود. حداقل برای مدتی.. کلمهء سفر همیشه...
-
یکسال گذشت..!
پنجشنبه 30 شهریور 1385 23:27
- امشب درست میشه یکسال و اخترکم درست بالای همون نقطه ای می رسه که پارسال به زمین اومدم.. . کوچولوئک، این قضیهء مار و میعاد و ستاره، یه خواب آشفته بیشتر نیست. مگه نه؟؟؟ - چیزی که مهمه با چشم سر دیده نمی شه. همینجوره.. همینجوره... ...همین... جوره...
-
تمام ِ نا تمام ِ من...
دوشنبه 6 شهریور 1385 17:32
« بیا.. بیا اینجا..کنار من... » نه..خوبه. همین جا راحتم.. « آخه من راحت نیستم. دوست دارم اینجا باشی. کنار خودم...هر چی نزدیکتر بهتر.. » دور نیستم که. همین جام. تو همین اتاق. همین ساختمون. همین کوچه. خیابون . محل. شهر..از این نزدیکتر؟؟؟ « اینجوری که هی داری دورترش می کنی! باید برعکس می گفتی. از آخر به اول. ..همین...
-
مثل ِ ... زندگی...
دوشنبه 9 مرداد 1385 12:46
مرد روبروی زن نشسته بود. زن فنجان نسکافه اش را هم می زد. مرد صحبت می کرد.. از کارش. از تمام آنچه امروز بیرون خانه برایش رخ داده. و زن با حرکت صورت و نوع نگاه و چشمهایش وانمود می کرد که با علاقه و اشتیاق گوش می دهد. و گاه میان حرفها چیزی می پرسید و یا آخرین جملهء مرد را تکرار می کرد به نشانهء تائید. و مرد لذت می برد از...
-
بیست و ...
یکشنبه 1 مرداد 1385 00:08
در اتاق رو می بندم. لامپو خاموش می کنم. با شست پام دکمهء پنکه ای که رو زمین کنار میز توالت و آینه است رو یه درجه کم می کنم. میام می شینم پشت میز. دکمهء مانیتور رو فشار میدم. نورش اول نارنجی میشه و بعد سبز. با سبز شدن چراغ کنار دکمه ، نور سفید مانیتور می زنه تو چشام. انگشت اشاره ام رو می برم یه جایی زیر مانیتور و باهاش...
-
...the last exam
شنبه 17 تیر 1385 20:31
امتحانا تموم شد. همین امروز. پنجرهء بالای سرم بازه و از بیرون صدای اذان میاد. نشستم اینجا. کنار پنجره. پشت میز. و یه دستی دارم تایپ می کنم. چشمهام بی دلیل از صبح سنگینه. یه جور حالت خواب آلودگی که با خواب بعد از ظهر هم رفع نشده انگار. خسته ام. دلیلش امتحاناس یا هر چیز دیگه...نمی دونم.. اما هر چی که هست بی حوصله ام می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 تیر 1385 20:47
https://www.sharemation.com/valeria/nat03%5B1%5D.jpg?uniq=-kkmcuh وسط امتحانا... همه کار دلت می خواد بکنی جز درس خوندن! چرا اینجوریه؟؟... نمی دونم... ازمرتب کردن اتاق و کمدا و گردگیری بگیر تااا... یه خونه تکونی کامل! یعنی درست کارهایی که مواقع عادی به هر بهونه ای ازشون فرار می کنی! اما لامصب دم امتحانا که میشه... فقط...
-
هی فلانی...
چهارشنبه 24 خرداد 1385 20:31
این روزها زندگی... بیشتر از همیشه شکل واقعی به خودش گرفته!... و شاید همینه که باعث میشه گاهی حس کنم هر چقدر از زندگی واقعیم فاصله می گیرم به گوشه ای خلوت کردن با خودم و زمزمه های گاه به گاه اینجا نزدیک میشم. و دل خوشم به اینکه کسی نیست اینجا که بشناسدم. یعنی حقیقت اینه که اینجا نوشتن رو دوست دارم. اما همینکه حس کنم...
-
شب بخیر...
سهشنبه 9 خرداد 1385 23:11
فکَم درد می کنه! مامان رو به دکتر میگه.. « ولی اصلا خرابی نداشت ها » و دکتر جواب می ده « درسته، ولی دندون عقل رو باید کشید. به بقیهء دندونا فشار میاره . ردیفشون رو به هم می زنه.» و رو می کنه به من. و بهم لبخند می زنه. با دندونای پایینم گازی رو که جای دندون کشیده شده گذاشته فشار می دم و به دندون توی ظرف نگاه می کنم! و...
-
از دوست درد ماند و از یار......
پنجشنبه 4 خرداد 1385 22:37
... مقصر تویی یا من؟؟.. مقصر تویی که ادعای دلتنگی می کنی در حالیکه تموم این ماهها نبودی و ندیدی که چی کشیدم..یا منی که که با وجود تموم خودخوریها و خودداری هام نمی تونم جلوی وسوسهء شنیدن صدات رو بگیرم... یادم نمیره روزها و شبهایی که تموم وجودم تمنای ثانیه ای توجهت رو داشت و تو چه سرد... و حالا ساعت یک و نیم نیمه شب با...
-
و او می نوشت...
دوشنبه 18 اردیبهشت 1385 22:55
و او می نوشت... صریح و بی پروا. رک و رو راست تر از آنچه در خیال بگنجد. و اسطوره اش جلال بود. و خود شبیه او. با آن طرز لباس پوشیدنش. که گاه بیزاری می جست از آن! و خیال می کرد که خوش لباس نیست. شاید هم نبود. نه خوش لباس. که هر چه می پوشید به او می آمد. اما نبود شبیه تمام آنهایی که به روز لباس به تن می کردند و هر لحظه...
-
...! it's you
شنبه 16 اردیبهشت 1385 19:50
و اینچنین است که چشمها شسته می شوند . بی آنکه حتی خیال تو رهایمان کرده باشد ... --------------------------------------------- پی نوشت: تو هیچ وقت عوض نمی شی!!! هیچ وقت... خنده داره که هنوز بعد از حدود چهار سال از یه کامنت این مدلیت می رنجم؟!... ... نه...تو عوض نشدی و نمی شی...شایدم من... شایدم ... من... نمی...
-
یادداشتهای...
سهشنبه 12 اردیبهشت 1385 23:39
...توی تموم این چند وقت اخیر...یادم نمیاد شبی بوده باشه که دیرتر از ساعت 8 خوابیده باشم!! عجیب خسته و درگیرم این روزها. اونقدر که اگه ازم بپرسی بهت می گم خودمم نمی دونم دارم چی کار می کنم. فقط می دونم که که دائم درگیرم. از اینجا به اونجا. از دانشگاه به شرکت. از شرکت به کلاس. از کلاس به کانون. از ... و شب اونقدر خسته...