زندگینامه

 

 

او از یک طبقهء درد خیز جامعه خیزش کرد!

 دوران کودکی پر جست و خیزی را گذراند. در هیجده سالگی وارد دانشگاه خیزندرآباد شد و دوران جوانی پرشورش را صرف مطالعهء رشتهء علوم طبیعی، گرایش خزندگان و محیط زیست نمود. او پس از آن تحصیلاتش را تا مقطع فول پُست اَبَر دکترا ادامه داد. و در میان سالی هنگامی که به قصد ارائهء یک کنفرانس مهم علمی به سمت زادگاهش رانندگی می کرد، به علت خواب آلودگی اتوموبیلش به سمت رودخانه ای خیز برداشت و برای همیشه خیل عظیمی از دوستدارانش را در غم فقدان خویش باقی گذاشت.

صدها کتاب و مقاله پس از درگذشت این عزیز گرامی به چاپ رسیده است.

باشد که موجبات خرسندی  روح آن مرحوم خزنده خو را فراهم آورد.آمین.

 

 

 

 

یک روز...به همین زودی!

 

 

 

  

دست راستش را آروم برد طرف صورتش و چسبوند به گونهء راست و لپش.  با انگشت کمی صورتش رو فشار داد . صورتش در هم رفت.« بعد یه هفته هنوز خیلی درد می کنه لعنتی» و ادامه داد « مردم انقدر مسکن خوردم. شدم یه معتاد تمام عیار. چای پررنگ. استامینوفن کدئین، اسید مفنامیک، بروفن، ژلوفن... می رفتم کل دندونامو می کشیدم قد جراحی کردن این یه دندون عقل درد نداشت به گمونم!»

از زیر پنجره سوز می آمد. زانوهاش رو جمع کرد توی بغلش و تکیه داد به شوفاژ. یک آن از ذهنش گذشت...  « فرصت نشد حتی واسه یه بار بیاد تو اتاقم و اینجا رو ببینه.» و بعد در جواب با خودش ادامه داد « حالا نه اینکه اینجا خیلی هم به نظرش می اومد و چیز جذابی براش داشت !؟ » و ناگاه بغض نشست توی گلویش.بی مقدمه گفت: 

« می دونی یکی از بزرگترین آرزوهام الان درست تو زمان حال چیه؟ »  

مینا که روبرو، لبهء تخت نشسته بود و با ورقه ها و جزوه هاش ور می رفت بدون اینکه سرشو بالا بیاره جواب داد : 

« حتما اینکه به همهء اون چیزایی که آرزشونو داری برسی!» 

 لبهاش بدون اینکه حالت هیچ حس خاصی رو به خودشون بگیرند یک لحظه شبیه لبخند از هم باز شدند و گفتند: 

 « نه... آرزومه یه بار دیگه ببینمش. فقط یه بار دیگه...یه جایی...اتفاقی...مث همون بار اول...» مینا با لحنی میان تحقیر و سرزنش یا چیزی شبیه اینها پرسید: 

 « تو هنوز به اون فکر می کنی؟؟؟ »  

با مکث جواب داد : 

« نه»  

و فکر می کرد! به اون. به تک تک  رفتارها و حرفهاش. حالتهاش. چهره اش. صورتش. رنگ پوستش. طرز خندیدنش.صداش. نگاه هاش. و و اون لبخندهای شیطنت آمیزی که با حرکاتی شبیه پسر بچه های تخس از زیر نگاه سنگین دختر در می رفت و خودش را می زد به آن راه. یا شاید هم حرصش می گرفت از آن همه علاقه ای که در نگاه دختر موج می زد و می خواست موضوع را با اینکار عادی جلوه دهد یا ...

« دوست دارم ببینمش. یه جایی. توی اون محل. توی مرکز خریدی که سر کوچه شون هست. توی اون خیابون لعنتی. یا یه رستوران. هرجایی که این اتفاق بتونه بیفته!»  

مینا جواب داد: « فکر می کنی بعدش چی میشه؟ شرمسار میشه و میاد جلو و باهات سلام و احوالپرسی می کنه و میگه ببخشید؟!!»  

« نه ، معلومه که نه. مغرور تر از این حرفاست. فقط دلم می خواد اون لحظه، اون یه لحظه ای که نگاهش میفته تو چشام رو ببینم. حس و حالت درست اون لحظه اش رو. می خوام ببینم چه حسی بهش دست می ده از دوباره دیدن من؟ » 

 « هیچی، مطمئن باش انقدر بی تفاوت و عادی خودش رو می زنه به اون راه که انگار اصلا ندیدت. و از کنارت رد می شه و میره. یا اصلا فرض کن انقدر تابلو همدیگه رو دیدید که نتونست خودشو بزنه به اون راه. می خوای چی کار کنی تو؟ » 

 « هیچی...هیچی، فقط نگاهش می کنم. صاف نگاه می کنم تو چشاش... نگاهش می کنم... همین » و بغض توی گلوش رو فرو داد.

مینا جواب داد « می دونی تنها راه فراموش کردن یه آدم چیه؟ » 

« لابد اینکه بهش فکر نکنم ؟ »  

« نه، اینکه هر موقع یادش می یفتی، ازش حرف نزنی!» 

 حسی شبیه خفه خون می پیچد میان کلماتش. میان حرفها و یادها و خاطرات و تصاویری که توی مغذش وول می خورند. با صدایی که شبیه آه کشیدن بود بیشتر، گفت: 

 « آره، شاید راست می گی»

و راست نمی گفت. تمام این مدت را سعی کرده بود و نمی توانست. یعنی ظاهر کار را حفظ می کرد. اما توی دلش چیز دیگری بود. به طرز احمقانه ای دلتنگش می شد. آن هم دلتنگ آدمی که حتی یک ثانیه هم دلش برای او نتپیده بود.  

« باورم نمی شه. به من می گفت دوستم داره. می گفت که یه همسر ایده آلم! می گفت که دلش روشنه. که این وصلت اتفاق می فته. که همه چیز خوب پیش میره ...که..که..»  

« خیی ساده ای تو. واسه مردا گفتن این حرفا سخت نیست. مث آب خوردن می مونه. آره، خوب حرف می زد. حرفاش خیلی قشنگ بود. ولی ته دلش این نبود. اصلا آدم احساسی ای نبود. این حرفا رو هم می زد که تو رو خوشحال کنه. وگرنه...»

ته دلش را اما همون روز از ته نگاهش خوانده بود. روی پله های آن رستوران لعنتی. ظهر آن روز لعنتی. توی آن اردیبهشت ماه لعنتی. آن لحظه های لعنتی. توی تمام آن سماجتی که میان کلماتش موج می زد و خواهشی که در نگاهش بود.  

... « نه، قصد مزاحمت ندارم. امر خیره. می خواستم اگه اشکالی نداشته باشه...»  

 دختر حرفش را بریده بود. در جواب به دومین دکمهء باز بالای پیراهنش که سینه اش ازمیان آن پیدا بود و زنجیری نقره ای میانش خودنمایی می کرد نگاهی گذرا انداخت و گفت: 

 « فکر نمی کنم ما با هم تناسبی داشته باشیم!»  

پسر بی آنکه انتظار شنیدن چنین جوابی از سوی یک دختر داشته باشد، آن هم در برابر پسری با ظواهر و ویژگی های او، یک لحظه انگار رنگ از صورتش پرید و خشک شد سر جایش. با چهره ای که آزرده به نظر می رسید با تردید پرسید: 

 « از چه نظر؟؟ ...نه...ببینید...خانوادهء من هم مث شما عرق مذهبی دارند.» 

 و نگاه به چادر مشکی دختر انداخت وگونه هایی که سرخ شده بودند. اما دختر سعی در بی تفاوت نشان دادن خود داشت. بعد ها فهمید آن یک جمله تنها جملهء پیروزمندانه و برگ برندهء او بود در تمام زمانهای بعد با « او» بودنش.  

به یاد آورد که چقدر زود مغلوب او شده بود. درست از همان لحظه ای که با آن سبد گل بزرگ و آن چنانی اش بعد از ورود دو تا خواهرهایش وارد خانه شد و مردد مانده بود که با کفش بیاید تو یا نه. دست آخر کفشها را در آورد و سبد گل را دست مادر دختر داد و نشست روی یکی از مبلهای دست دار گوشهء پذیرایی.نگاهش رو به فرش بود و انگشتان دست راستش منقبض دسته چوبی مبل را می فشرد. آن روز هم دختر خیلی سعی کرد نقش برنده را بازی کند و پیروز میدان باشد! اما نبود. این را خوب می دانست...گرچه شاید پسر این را متوجه نشد که اگر می شد شاید همان روز، خیلی پیش تر از آنکه دختر این چنین خود را رسوای احساسش کند، قیدش را می زد!

  صدای مینا چیزی میان زمزمه و نجوایی گنگ توی گوشش پیچید: 

 « همهء مردا همینطورین. به محض اینکه بهفمن دوستشون داری بی خیالت می شن. باید یه جوری رفتار کرد که همیشه حس کنن دارن از دستت میدن! عین دخترای دیگه. نگاه کن . همه گرگ شدن. دارن میمیرن واسه پسره. ولی یه جوری با سیاست خودشونو بی نیاز و دست نیافتنی نشون میدن که طرف همش دنبالشون بدوئه. سیاست نداری دیگه. عشقت کف دستته! »  

دختر دستش را جمع می کند و با انگشت لبهء لیوان روی فرش گل بهی رنگ را نوازش می کند!  

« فکر می کردم  از اون پسرائیه که که دوست دارن باهاشون صادق باشی. یعنی ارزش صداقتو می دونن. می فهمن. حالیشونه. یعنی بود. شایدم اشتباه از من بود. انگار ترسونده باشمش. انگار باورش نشده باشه میشه یهو در عرض چند هفته یه نفرو انقدر دوست داشت. انگار تموم ابراز علاقه های منو اونطرفی تفسیر کرده باشه. یه سیاست برای بدست اوردنش. برای داشتنش. برای خر کردنش!» 

 و از تصور این موضوع خونش به جوش می آمد. صورتش گر می گرفت. داغ می شد. اشک گوله می شد توی چشمهاش. « چقدر من خرم!»

... از آخرین باری که دیده بودش، سه ماه می گذشت. حالا مدتها بود که پسر دیگر خبری از او نمی گرفت. اشتیاقی نشان نمی داد. قراری برای دیدار نمی گذاشت. دختر گیج و منگ بود. نمی دانست چه شده. چرا جواب نمی دهد. چرا هیچ نمی گوید. چرا نیست. چرا خانواده اش سراغ نمی گیرند. چرا نیامدند. چرا مریضی کوفتی و بی موقع اش انقدر طولانی شد؟ چرا حالا که حالش بهتر است رفتارش تغییری نکرده ؟ سه ماه بود که صحبتهای هر روزه شان هفته به هفته بلکه بیشتر فاصله می افتاد. سه ماه بود که...  

...صندلی کوچک کرم رنگ را گذاشت جلوی آینه. با انگشت یک لایه کرم از توی قوطی برداشت و کشید به صورتش. ابروهای تازه برداشته اش را بالا داد. نفس عمیقی کشید و زل زد توی چشمهایش.  

« این بار که ببینمش دیگه نمی ترسم. دیگه خجالت نمی کشم. دیگه اونقدر غرق تو لذت لحظه های بودن کنارش نمی شم که حرفامو یادم بره و به جاش حرفای بی اهمیت و کسل کننده بزنم. دیگه از آینده و اینکه چی پیش میاد و چی قراره پیش بیاد چیزی نمیگم. آب دهنمو قورت می دم. صدامو صاف می کنم. کنترل فکر و روح و احساس و عواطفمو تو دستم می گیرم و بهش می گم که تو دلم چه غوغاییه. بهش می گم که یه دنیا دل نگرونی و ترس و اضطراب تو وجودمه. بهش می گم که از اینهمه اختلاف سطحی که بینمون هست می ترسم. بهش میگم خانوادهء من بی اغراق شریف ترین و پاک ترین آدمای رو کرهء زمین هستند ولی از نظر اقتصادی مثل هم نیستیم. بهش می گم تو که خونه و محل و زندگی خانوادهء منو دیدی و می دونی در چه سطحی هستم. می گم دلم نمی خواد بعد ازدواجمون این تفاوتها تو ذوقت بزنه و سردت کنه. می گم دلم می خواد منو به خاطر خودم دوست داشته باشی. می گم درسته که برام مهمه زندگی و آیندهء خوب و تامینی داشته باشم ، ولی چشمم دنبال اون چند هزار متر زمین و ملک و املاک و در آمد چندین و چند میلیونی ماهیانه ات نیست. دنبال این رستورانهای گرون قیمت و دست گل هایی که هر بار برام اوردی و منو اهلی خودت کردی، دنبال ماشین آخرین مدل زیر پات. دنبال.... بهش می گم تو رو واسه خودت می خوام. می گم که از همون لحظهء لعنتی که روی پله های لعنتی اون رستوران لعنتی اومدی و پا پیش گذاشتی و صحبت کردی دلم لرزید. می گم از همون لحظه عاشق اون همه سماجت و خواستن تو نگاهت شدم. می گم تو تموم اون لحظه هایی که تو ماشن کنارت می نشستم و تو رانندگی می کردی دلم می خواسته دستتو توی دستام بگیرم. دلم می خواسته بغلت کنم. تو آغوش بگیرمت. ببوسمت... دلم می خواسته لعنتی. دلم می خواسته و نمی تونستم. چون تابع اون اصول لعنتی بودم. چون محرم نبودیم. چون فکر می کردم حق ندارم. چون... و تو حتما تو تموم اون لحظات با خودت خیال می کردی که چقدر سرد و بی روحم. که از با تو بودن فقط پول خرج کردن و بیرون رفتن باهات رو می خوام. که همهء هوش و حواسم پی اون دسته گلای رو صندلی عقبه و خودت واسم مهم نیستی. اینبار بهت می گم که همیشه دلم شور می زده اگه بخوام برات کادو بگیرم چی بگیرم که ازش خوشت بیاد؟ که خوشحالت کنه؟ که در مقابل اون ساعت گرون و لباسای آن چنانی و اونهمه داراییت به چشمت بیاد؟ بگم که همهء دغدغه ام خوشحال کردنته. بگم وقتی کنارتم آرومم. بگم وقتی کنارتم تو دلم توفانه. بگم چقدر می خوامت. بگم چقدر اون قد و هیکل قشنگ و مردونه و اون چهرهء جذابت رو دوست دارم. بگم که اینا رو می فهمم...که اینا رو می فهمم...می فهمم...»

رد نازک اشک روی گونه ها و چانه اش را پاک کرد و توی آینه لبخند زد. با اعتماد به نفس زل زد به آینه،توی چشمهایش. و قول داد که اینبار به او می گوید. همه اش را. خودش را دلداری داد که همهء این سه ماه به مریضی و کار و دغدغه های این چنینی گذشته. خودش را دلداری داد که او دوستش دارد. که هنوز می خواهدش.

با امید تلفن را برداشت و برای بار هزارم شماره اش را گرفت. جوابی نداد! نه آن روز. نه فردای آن روز. و نه هیچ وقت دیگر. دختر زنگ زده بود و حالش را حتی از خواهرش پرسیده بود. می دانست همه چیز خوب است. می دانست دیگر مریض نیست.مشکلی نیست. می دانست که پیغامها می رسند و تماسها را می بیند ...و با این حال جوابی نیامد. هیچ وقت دیگر بعد از تمام آن هفته به هفته بی خبری ها و یک در میان صحبت کردنهایشان که به بهانهء کار و این دری و وری ها می گذشت . و عذرخواهی های زورکی و ظاهرسازیهایی که هیچ حسی تویشان نبود.

و دختر هنوز و همیشه از خود می پرسید که چرا؟ چه شد؟ مگر اشتباه من چه بود که حتی لایق دانستنش نبودم؟ که مگر...

دست راستش را آروم برد طرف صورتش و چسبوند به گونهء راست و لپش.  با انگشت کمی صورتش رو فشار داد . صورتش در هم نرفت. قرص مسکن اثرش را کرده بود. هم دردش را ساکت کرده بود هم خودش را. درست مثل آدمی که در عالم مستی رک و رو راست می شود و سنگ هایش را با خود و دیگران وا می کند! یک لحظه از تصور این موضوع خنده اش گرفت.  

« چقدر بی جنبه ام من. با یه قرص اختیار از کف دادم!» 

 مینا در حالیکه از اتاق می رفت بیرون با تعجب نگاهش کرد و گفت: 

 « جدی جدی خل شدی انگار»  

دختر جواب داد: 

 « یه عمره خلم! خبر نداری. داری میری بیرون لامپم خاموش کن. درو  هم ببند پلیز» 

پتو را کشید تا روی شانه هایش و به پهلو خوابید. زانوهاش رو جمع کرد توی شکمش. چشمهاش روی هم گذاشت و آروم زمزمه کرد... 

« یه روز می بینمش...یه جایی که انتظارشو ندارم. اونم درست تو زمانی که بهش فکر نمی کنم .توی ظهر یکی از روزهای اردیبهشت ماه یکی از همین سالها شاید! مکث می کنیم یک لحظه روبروی هم. همدیگه رو به خاطر میاریم و نمیاریم. می شناسیم و نمی شناسیم. نگاه می کنیم و نمی کنیم.  حرف می زنیم و نمی زنیم. و از کنار هم رد میشیم. بی اونکه بی طاقت بشیم و خودمونو ببازیم...بی اونکه نگاهت  زخم بزنه به تموم دلتنگی های این همه خواستن و نبودنت. یه روز که نگاه من دیوونهء نگاه کسیه که صداقت نگاهمو دوست داره و می پرسته. یه روز که دور نیست. یه روز که دلم  آرومه. که احتیاجی به بروفن و ژلوفن و هیچ قرص مسکن دیگه ای نیست! یک روز به همین زودی...» 

 

...

 

 

      

 

 

 

 

 

 

یک دریای طوفانی

   

 حالا، مدتها بود که دلش می خواست نباشد. نه نبودن مکانی. نه رفتن به جایی که آشنایی نباشد. نه حرف نزدن و خاموش بودن. نه. دلش می خواست نباشد. بمیرد. برای مدتی! و توی دلش بارها و بارها آرزو کرده بود این را. که ای کاش می شد برای مدتی نبود. برای مدتی مُرد. از همه چیز و همه کس، از هر آنچه اتفاق می افتد، باید بیفتد و نمی افتد، نباید بیفند و می افتد، دور بود. و نمی شد. خوب می دانست که نمی شود. یعنی درست یک خط پررنگ مشخص بود این وسط. که یک طرفش مرگ بود و یک طرف زندگی. یک طرف سیاه سیاه و یک طرف سفید سفید. خاکستری وجود نداشت این میان. و با این حال، حالا مدتها بود که روزهای زندگیش جز رنگ خاکستری به خود نمی گرفت. تو انگار کن تمام روزها پاییز. تمام روزها زمستان. خشک. باغ بی برگی.

نه. آدم افسرده و دلمرده ای نبود. بر عکس .خیلی هم شاد و پر شر و شود می نمود. اما از آنچه براو می گذشت و گذشته بود در زندگی، حالا جز این چیز دیگری را نمی توانستی ازش انتظار داشته باشی.

خوب یادش هست. بچه تر که بود. خیلی کوچکتر از حالا. آنقدر کوچک که دلش تاب نگه داشتن آنهمه غصه را نداشت. به دختر بچه های هم سن و سالش که می رسید، از فامیل و دوست و آشنا، یا غریبه حتی، آرام و به نجوا و قاتی حرفهاش می پرسید « ببین، تو تا حالا شده مامان بابات با هم دعوا کنن؟»...« خب اگه دعوا کنن بابات چی کار میکنه؟ یعنی وقتی عصبانی می شه؟ سر مامانت دادم می زنه. فحشم میده؟ چه جوری داد می زنه؟...» و بعد که دخترک روبرویش با تعجب نگاهش می کرد گونه هاش سرخ می شد از خجالت و می گفت « آخه یکی از دوستام برام تعریف می کرد که باباش وقتی با مامانش دعواش می شه و...» و سر هم می کرد و به هم می بافت حرفهایی را با زبان کودکانه اش تا کسی نفهمد که بابای او موقع عصبانیت و دعوا زشت ترین و بدترین حرفهایی را که به عمرش نشنیده بود بر زبان می آورد. تا نفهمد که وفتی بابای او داد می زند و عربده می کشد تن آدمهای خانه که هیچ، تن دیوارهای خانه هم می لرزند. نفهمد که باباش دست روی مادرش هم بلند می کند گاهی. و هرچه با او حرف بزنی زبان هیچ منطق و عقلی، هیچ دلیلی، هیچ حرف راست و دروغی حالیش نیست. توی خانهء آنها تنها داد و بیداد، زبان زور، زبان نفهمی و قلدری زبان عقل بود و منطق. زبان آرامش بود و سکوت. زبان دل شاد بود و روزهای خوش. زبان آسایش بودو ... و اگر روزی می رسید که تنها کلمه ای بر خلاف این زبان از دهان یکی از اعضای خانواده بیرون می آمد..یا اصلا نه...سوء تفاهم و سوء تعبیری برای بابای خانواده پیش می آمد..آن وقت تنها باید می نشستی گوشهء اتاق و گوشهایت را سفت می گرفتی و خدا خدا می کردی که بابات کمربندش را در نیاورد، یا برادر و مادرت زنده بمانند زیر ضربه های سگک کمربند یا مشت و لگد های سنگین او.

 انگشتان کوچکش از شدت فشاری که به آنها آورده بود درد می گرفت. دست از گوشها بر می داشت. صورت قرمز مادر صبور و مهربانش را می دید.که گلایه ای نمی کرد. و برادر عصبانی و داغونی که غرور چهارده پانزده سالگی اش زیر مشت و لگدهای پدر له شده بود. ازبین رفته بود. چیزی ازش باقی نمانده بود.

نه، آن مرد نه دیوانه بود. نه معتاد.و نه قاتل و دزد و چاقو کش. هیچ کدام آنها. مومن بود و نمازخون. روزه می گرفت. مسجد می رفت و هر چیز دیگری که به پای دین و ایمان می نویسندش. اما عصبی بود. همه چیز را عوضی می گرفت. بد برداشت می کرد. اشتباه می فهمید. نمی دانم. این بلای روزگار بود که به سرش آورده بود. از دست دادن سرپرست خانواده در ده-یازده سالگی. به دوش کشیدن بار یک خانوادهء هفت نفره. به مدرسه نرفتن و تحصیل نکردن یا هزاران نمی دانم چه و چه دیگر. که حالا دودش تنها در چشم اعضای خانوادهء بیچاره اش می رفت و بس.

و حالا سالها از آن روزگار می گذشت. بیست و چند سال شاید. پدر خانواده پا توی سن گداشته بود. و حالا به همهء آن همه قلدری و زورگویی و کج فهمی ها ،خرفت بودن هایش هم اضافه شده بود! مادر همچنان آرام و صبور. پسر خانواده ازدواج کرده بود و هرزچندگاهی چوب اعتماد به نفس نداشته اش را در زندگی می خورد. اعتماد به نفسی که از همهء اعضای خانواده دریغ شده بود. غمی که در صورت همهء آنها موج می زد. تنها چیزی که عوض شده بود این بود که کمتر می ترسیدند. نه اینکه تنشان نلرزد و اعصابشان به هم نریزد. نه. اما گویی یه جور عادت کردن و شرطی شدن. اصلا انگار غیر از این اگر بود عجیب می نمود. که اگر روزی می آمد و می رفت پدر خانواده نمی نالید  و شکوه نمی کرد از زمین و زمان. که اگر با روحیه و امید با خانواده اش حرف می زد. یا حتی یک دل خوش کنک بی دلیل.آره. عجیب بود.

حالا او خسته بود از اینهمه روزهای دیرین. از فکر و خیالها و غصه ها و تشویش هایی که برای خودش داشت. از مشکلات و دردسرهایی که پدر خانواده هنوز با بی فکری ها و منم منم هایش پیش می آورد. از دلش که گرفته بود. از آرزوهایی که نقش بر آب می شد. از انتظارهایی که به سر نمی رسید. از آرزوی یک زندگی آرام. یک دل خوش. بودن کنار یک آدم زبان فهم. با شعور! با فهم و منطق. از ... از رویایی که به سراب می مانست.

خسته بود و حالا، مدتها بود که آرزو می کرد نباشد. جوری که هیچ چیز نفهمد و نبیند تا روزی که چشم باز کند و ببیند روزهای خوب زندگی او هم رسیده.روزهای آرام آرامش.آرام خوشبختی.آرام بی اضطراب.

 چیزی توی سرش وول می خورد.گیج می رفت. تیر می کشید.چیزی نگاهش را پر بغض می کرد.می سوزاند. لبریز می کرد. چیزی صورتش را داغ می کرد.آتش میزد. چیزی دلش را چنگ می زد. آشوب می کرد. می لرزاند...و با اینهمه هنوز و همیشه لب می دوخت و سکوت می کرد. این رسم تمام این ماهها و روزهای اخیرش بود. دیگر نه اعتراض و گلایه.نه اشک و آه. و نه حتی داد و بیداد آرامش نمی کرد. تنها گوشه ای می نشست و نظاره می کرد. با انگشتان کوچک و ظریف و چشمانی مضطرب..چشم در چشم دخنرکانی شاد و پر هیاهو...که تصویر روزهای کودکیش را بی خیال و خوش خوشک...با خنده ها و بالا و پایین پریدن هایشان...بر هم می زدند. درست مانند آشوبی که به دل یک برکهء کوچک بیاندازی. آن هم نه با یک سنگ و سنگریزه. که با یک صخره. یک کوه. کوهی که به دلش سنگینی می کرد. دلی که حالا نه یک برکهء کوچک، که دریایی مواج بود...با  آسمانی به هم تپیده و بی بخشش...

تو بگو،یک دریای طوفانی...

 

 

به یادگار...

 

این چند خط رو می نویسم به یادگار.از روزهای سخت و تلخی که هیچ چیز سر جای خودش نیست. که همه چیز گره خورده به هم. از روزهای دلشوره و دلواپسی و چه کنم ها. از غم. از دلی که خوش نیست. از هوای خانه ای که عجیب خاکستری و گرفته شده. از خنده ای که به روی لب نمی نشینه. از هیاهویی که تو خونه نمی پیچه. از آهنگ امید و روحیه ای که طنین نمی ندازه و آرامش نمی بخشه.

می نویسم به یادگار.

تا روزی که بتابد دوباره آفتاب خوشبختی بر این خانه.

تا لطافت دوبارهء باران بهار.. تا روزهای تازگی...طراوت...زندگی...

استاد

 

 

 

 

توی آنتراک بین کلاس، با تمام تشویش و اضطرابی که از اول ساعت توو وجودش موج می زد، رفت پیش استاد و با لحن مودبانه ای، آروم و با طمأنینه گفت « می بخشید استاد، میشه آخر ساعت چند لحظه ای بعد کلاس وقتتونو بگیرم؟ » استاد هنوز جملهء دختر تموم نشده با علاقه و احترام خاصی که همیشه برای دانشجوهاش قائل می شد فورا و با تاکید جواب داد « البته، بله، چرا که نه،حتما . حتما. راجع به درسه؟ » و دختر که دوباره انگار آشوب توو دلش به پا شده باشه در حالیکه از نگاه کردن به چشمهای استاد امتناع می کرد جواب داد« اگه اجازه بدید بعد کلاس می گم خدمتتون» و استاد در حالیکه با دست دختر رو به سمت کلاس هدایت می کرد جواب داد « تمنا می کنم. حتما» و هر دو به کلاس رفتند. دختر با چند ثانیه مکث پشت سر استاد.

و بچه ها که یکی یکی و با بی خیالی و بی قیدی خاصی وارد کلاس می شدند. بی اونکه ذره ای از اونچه در دل دختر می گذشت رو احساس کنن. یا بفهمن.

درس شروع شد. به روال همیشه. استاد مسلط و با انرژی صحبت می کرد. بچه ها وارد بحث می شدند. و دختر که سعی می کرد حواسش رو پرت کنه از اون چیزی که حواسش رو پرت می کرد! و به کلاس گوش بده. جلسهء آخر بود. و کلاس شلوغ تر از همیشه. پایان کلاس استاد معمولا معطل نمی کرد و اگه کسی سوال خاصی نداشت زودتر از بقیه از کلاس خارج می شد. اما اینبار، هم تعداد بچه ها و سوالاتشون، و هم قولی که به دختر داده بود باعث شد که عجله نکنه. نشست روی صندلی. و صداش محو شد میون هیاهوی بچه ها و راهنمایی ها و وصیتهایی که جلسهء آخر معمولا از استاد می خواستند! و سر و صدای بیرون رفتنشون از کلاس.

دختر، چند ردیف عقب تر خودش رو مشغول کرده بود به جمع و جور کردن جزوه ها و کتابها ، تا اینکه سر استاد خلوت بشه. و شد. بعد از حدود یک ربع ، بیست دقیقه که از پایان کلاس می گذشت.

آروم و با لبخند نگاهش رو چرخوند سمت دختر. بی اونکه کلمه ای بینشون رد و بدل بشه. و دختر معنی این نگاه رو خوب می فهمید. که یعنی « منتظرم. بفرمایید» سراسیمه در جواب لبخند استاد لبخندی زد و با جزوه ها و کیف و کتابهایی که در دست داشت به سمتش رفت. « خسته نباشید استاد.»

 - «تقاضا دارم»

« راستش...اگه اجازه بدید من چیزی نگم! یعنی هر چی فکر می کنم می بینم که...»

 - « راحت باشید اصلا مسئله ای نیست. خیلی از دانشجوهای من هستن که میان و با من صحبت می کنن.حتی راجع به مسائل شخصی شون. خوشحال می شم بتونم کمکی بکنم. یعنی اگه کمکی ازم بر بیاد.»

« می دونید، حقیقتش اینه که یکی از بچه های کلاس، متاسفانه مسئولیتی رو به گردن من انداخته که یه خرده سنگینی می کنه! یعنی منظورم اینه که انجامش برام سخته.»

استاد که حالا کم کم تعجب جای لبخندِ نگاهش رو می گرفت با کنجکاوی پرسید « خب، چه مسئولیتی؟ مسلما اینکه آدم بتونه به کسی کمکی بده خیلی هم قابل تحسینه. شما هم حتما از پسش بر میاید.»

« بله، درسته. اما مسئله اینجاست که... این مسئولیت یه جورایی به شما ربط داره! و من برام سخته که بهتون بگم. یعنی خیلی سخته.»

چشمهای استاد حالا به وضوح گرد شده بود. اما به محض اینکه معذب بودن دختر رو دید حالت چهره اش برگشت و با تظاهر به اینکه اصلا چیز عجیبی نیست، با مهربونی جواب داد « خواهش می کنم. بفرمایید. می شنوم.»

دختر یک نگاه به بیرون کلاس انداخت. راهروها، دیوارها، موزائیکهای کف، دستگیرهء در، رنگ چهارچوب ها و هر چیز بی معنی دیگه ای که می شد توو اون لحظه بهشون چشم دوخت. و در همین حال سنگینی نگاه استاد رو به وضوح حس می کرد. نگاهش رو از بیرون کلاس گرفت و سرش رو زیر انداخت.

« می دونید،من برای شما بی نهایت ارزش و احترام قائلم و به خودم اجازه نمی دم کوچکترین بی احترامی به شما بکنم.می خوام ازتون خواهش کنم این حرفهای منو به حساب گستاخی و بی ادبی ام نذارید.»

استاد همونطور که با حوصله و انتظار به صورت دختر نگاه می کرد و لابد توی دلش می گفت که گونه هاش چه با مزه سرخ شدن! جواب داد « راحت باشید...»

دختر با مکث و بریده بریده، در حالیکه نفسش رو توو سینه حبس کرده بود ادامه داد « یکی از بچه های کلاس...یکی از شاگردای خودتون... به شما علاقه داره! و چون نمی دونست عکس العمل شما چیه این بود که من رو فرستاد تا...» نفسش بریده بود. دیگه نتونست ادامه بده. تنها لحظه ای سرش بالا اورد و استاد رو دید که معجونی از آشفتگی و خجالت و تعجب  و حتی عصبانیت توو صورتش موج می زد. دختر بلافاصله اضافه کرد « معذرت می خوام استاد. منظوری نداشتم. من حد و حدود خودم رو به عنوان یه دانشجو و جایگاه شما رو می شناسم. من قصد بی احترامی بهتون رو ندارم...» و اشک دوید توی چشمهاش. استاد که این حالت دختر رو دید جواب داد « بله. می دونم. مسئله ای نیست. احتمالا برای اون دوستتون، همون خانومی که ازتون خواسته با من صحبت کنید، سوء تفاهمی پیش اومده. واقعیت اینه که من سر کلاسهام، با دانشجوهام خیلی صمیمی و دوستانه برخورد می کنم. این رفتار رو نه تنها توی این موسسه که توی همهء کلاسها حتی با دانشجوهای دورهء دکترام هم دارم. شاید هم اشتباه از منه. ایشون حتما این برخورد منو به یه حساب دیگه گذاشتن. یعنی احتمالا تصور کردن که این موضوع و کلمات صمیمانه ای که من موقع صحبت بکار می برم صرفا بر می گرده به خود ایشون! در صورتیکه...»

دختر که وجودش عجیب نا آروم و به هم ریخته بود با عصبانیت به حرفهای استاد ،که با اصرار قابل توجهی سعی می کرد علاقهء اون دانشجو رو اشتباه و بی دلیل توجیه کنه، گوش می داد و سعی می کرد حرفهاش رو بخوره و جوابی نده.

« من فکر می کنم بهتره که شما این سوء تفاهم رو براشون برطرف کنید.»

دختر که تا اینجای حرفهای استاد دووم اورده و چیزی نگفته بود چشم دوخت به چشمهای استاد و گفت « نه استاد، این سوء تفاهم نیست! اون کاملا این اخلاق شما رو می شناسه. یعنی قبلا سر کلاسهای شما بوده. شما احتمالا یادتون نیست. اما اون کاملا با این اخلاق شما آشناست. حتی مطمئنه که دوستانه برخورد کردن شما با دانشجوهاتون کاملا بی منظوره. اون به خود شما علاقه داره! به شخصیت و اعتقادات و رفتارتون. و براش هیچ سوء تفاهمی در مورد برخورد شما باهاش پیش نیومده. یعنی حتی مطمئن نیست که شما با این همه مشغله ای که دارید و میون اینهمه دانشجو، اونو می شناسید یا نه. در هر حال این موضوعی بود که من جسارت کردم و بهتون گفتم. امیدوارم حمل بر بی احترامی من نذارید.»

استاد با اون چشمهای زلال و دوست داشتنی، صورت سبزه و مهربون، بینی استخوانی و لبهای کوچک، گونه های برجسته و موهای کوتاه فرفری، با تعجب و درموندگی معصومانه ای به دختر نگاه می کرد. سی و پنج،شش ساله نشون می داد. و اختلاف سنی قابل توجهی با دختر داشت. چیزی حدود 14-13 سال شاید! و با تموم خودداری و کنترلی که روی خودش و کنجکاوی های درونی و رفتارهاش داشت، چیزی توو وجودش وسوسه اش می کرد که بخواد بدونه اون کسی که این دختر رو فرستاده کیه؟! کدوم یکی از شاگردهاش که احتمالا بارها و بارها سر کلاس باهاش چشم تو چشم شده و مورد خطاب قرارش داده، بی اونکه حتی به ذهنش خطور کنه توو فکر اون چی می گذشته. براش یه دانشجو بوده مثل همهء دانشجوهای این چندین و چند سال. یه آدم معمولی که در زمینهء درسی از هیچ کمکی بهش دریغ نمی کرده . نا خوداگاه یک لحظه قیافهء دخترهای کلاس رو توو نظرش مجسم کرد.« اون دو نفر جلو که همیشه مترادف واسه لغت ها می اوردن ، اون خانومه که رنگ پریده بود یا...اون دختره که یه خروار رو صورتش آرایش داشت... . میس دیکشنری! یا اون بغل دستی اش که اون هم زیاد مترادف می گفت و ریدینگ دفعهء قبلو ترجمه کردو گاهی به جای گوش دادن به درس مرموزانه  به من نگاه می کرد...!؟؟ کدوم...کدوم اینا....؟...»

و سخت گیری هایو قید بندهایی که در این کش و قوس مانعش می شد تا سوالی بکنه و یا بذاره دختر بفهمه که مایله چیز بیشتری از اون آدم بدونه!

دختر در حالیکه توی دلش به خودش فحش می داد و بغض ِ توی گلوش رو فرو می خورد ادامه داد « عذر می خوام ازتون. ببخشید... وقتتون رو هم گرفتم. شرمنده. اگه اجازه بدید من دیگه مرخص می شم. خسته نباشید. خدا نگهدار.»

استاد به احترام دختر از روی صندلی اش بلند شد و تکیه کلامهای همیشگی اش رو، اینبار اما گیج و منگ، انگار که دکمهء   play یه نوار ضبط شده رو زده باشن تند و تند تکرار کرد. « خواهش می کنم. تقاضا دارم. موفق باشید. تمنا می کنم...»

دختر لبخند مبهمی زد و نگاه از چشمهای استاد گرفت و درحالیکه به سمت در قدم بر می داشت آروم زیر لب زمزمه کرد « یعنی نفهمیدی اونی که منو فرستاد تا باهات صحبت کنه من بودم؟!! خود من...» و از کلاس خارج شد.

سنگینی نگاه استاد، قدمهای دختر را تا انتهای راهرو، آنجا که پله ها، نرده ها، تابلوهای روی دیوار، اطلاعیه ها، تاریخ آزمونها و همهء چیزهای بی معنی دیگر دنیا آغاز می شد، بدرقه کرد...

 

 

روزانه ها

 

* نمی دونم چرا. نمی دونم چرا همش احساس می کنم هیچ حرفی واسه گفتن ندارم؟! نمی دونم... و این برام عجیبه..آخه مگه میشه..یه آدمی اینهمه بدون حرف؟؟!!

 

* احساس می کردم نیازی نیست با کسی حرف بزنم. بگم که دارم روانی می شم. مغزم شده بود یه اتاق تیره و تار که فقط ورودی داشت. از همه چیز. تا دلت بخواد خرت و پرت و گرد و غبار و فشارو استرس و حرص و غصه و فکر و خیال و هر کوفت و زهرماری که فکرشو بکنی. حتی یه مولکول اکسیژن هم توش رفت و اومد نداشت! کله ام داشت می گندید. باور کن. اگه اون روز یهو سر حرفم با مریم باز نشده بود تا حالا حتما بقایای پخش و پلای مغزم رو دیوار اتاق بود!! آخ که چقدر آروم شدم...

نتیجه اینکه هر چند وقت یه بار ( شاید حرف قشنگی نباشه ولی ) سیفون مغزو باید کشید! امتحانش کنید. خیلی خوبه!...

 

* شروع کرده ام به خوندن برای فوق. امیدوارم بخونم. فقط همین.

 

* مامان بزرگم٬ تموم خاطرات دوران کودکیم٬ تموم آرامش و مهربونی ای که میشه توو وجود یه آدم پیدا کرد٬ تموم زیبایی و لطافت آفرینش٬  دلنوازترین صدا و شیرین ترین لبخند دنیا ٬همه و همه بعد شصت و چهار سال زندگی توی دنیایی که بیشترین پیشکش بهش سختی و درد بود برای همیشه از پیشمون رفت. باورم نشده هنوز. باورم نمیشه...کاش تا هستن و هستیم بیشتر پیش هم باشیم.بیشتر...بیشتر....

 

*مامان شیوا اومده ایران. خوشحالم. فردا میرم دیدنش. کاش به زودی خودشو ببینم. دلم براش خیلی تنگه.خیلی. بعضی آدما فقط یه بار توو زندگی آدم تکرار میشن! فقط یه بار. این شیوایی که میگم٬ از اوناست...

 

*این روزا...آرومم. خدا رو شکر...

 

* شب خوش...

 

 

 

http://albaloo.blogsky.com/?PostID=483

آخرین نوشته ام توی این چند نفر...

بعد مدتهاااااااا البته!...

زحمت عکس قشنگ اول نوشته رو هم خود آلبالوی عزیز کشیده...

دستش طلا...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امشب بعد مدتها توو خونه تنهام. هیچ کس نیست.

حس جالبیه. برای منی که یک زمانی تمام آرزوم یک شب تنهایی و رهایی از بودن با بقیه بود. و حالا هیچ حس خاصی نیست! و نه اینکه نباشه. اما کمرنگه. خیلی.

چقدر عوض می شیم ما آدم ها. چقدرررر...

دنیا...اطرافیان...زندگی...آرزوها...دوستیها...تنهایی...خلوت...و هزار و یه چیز دیگه، اونقدرد ر نظرم تغییر کردن که گاهی حس می کنم خودمو نمی شناسم. یا خود دو سه سال پیشم رو.

گاهی دلم تنگ میشه. گاهی حس می کنم دلم مُرده! گاهی حس میکنم چقدر بزرگ شدم. گاهی حس می کنم چقدر منجمد شدم!! چقدربی شور...بی شوق...بی التهاب...بی تپش...و اینها همه از عواید بزرگ شدنه! خوب می دونم...! مسخره است..

دوست داشتم الان کسی بود که باهاش حرف می زدم. نه . حوصلهء حرف زدن ندارم. دوست داشتم کسی بود که حرف می زد..پشت تلفن. و نه اینجا. دلم نمی خواد یک شب تنهایی بعد از این همه مدت رو به کسی بدم. و کسی نیست. یعنی کسی که من بخوام حرفهاش رو بشنوم! چراغ های رابطه خاموشند به گمانم!...و این روزها می گذره...خیلی سریعتر از حد تصور...

دلم برای بعضیا تنگه. یکی از نتایج تنهایی اینه که می بردت به اونجاهایی که نباید! و اینه که واسه بعضیا و بعضی روزا و بعضی خاطره ها دلتنگ میشی.

دلم چایی می خواد. کل خونه رو گشتم یه دونه لیپتون پیدا کنم که نبود. حوصلهء چایی دم کردنم نداشتم. اینه که خرما و گردو بدون چایی خوردم.ظرفشم همینجا کنارمه. ایناهاش! دلم کتاب خوب هم می خواد. ندارم. خیلی وقته کتاب خوب ندارم! دلم...کوفت و دلم!

یه ایمیل برام اومده، خارجکی، نوشته توو یه قرعه کشی سالانه که بصورت رندوم از بین آدرس های ایمیل سراسر دنیا انجام میشه، یک میلیون و پونصد هزار پوند برنده شدم!!! با کلی مشخصات و چیزای دیگه که آدمو وسوسه میکنه نکنه راست باشه!! ایول...! کاش زرت و پرت نبود! فک کن...چه عروسی ای می شد توو دل آدم!

خلاصه اینجوریا...برم دیگه...دلم می خواد دراز بکشم. شونه هام مُردن پشت این کامپیوتر کوفتی.

شب بخیر...و...

شب بخیر.

 

 

! hi again

 

چه هوای با حالیه. یه دقیقه داغ و نفس گیر. یه دقیقه شرجی و ابر. یه دقیقه سایه. یه دقیقه آفتاب. انگار تکلیف آسمون با خودش روشن نیست. یا شایدم با ما که تحمل هیچ جوره شو نداریم! امتحانا تموم شده. یعنی تموم تموم که نه. یکی اش مونده که خورده به نحسی. یعنی استاد الدنگمون وسط ترم تشریفو برد آمریکا ! و دست ما رو گذاشت توو پوست گردو. خلاصه اینه که گیریم واسه همین یه درس کوفتی. یه استاد دیگه اوردن جاش. فک کن.بعد امتحانا تازه باید بشینیم سر کلاس. اونم کی؟ یه آدم عقده ای مریض که در وصفش همینکه بگم حیوونی بیش نیست کافیه!! ( چقد کم حوصله و بی ادب شدم من)  دیگه اینجوریا. فکرم کار نمی کنه. متاسفم واسه خودم که هیچی به مغزم نمی رسه واسه نوشتن. جداً متاسفم. و یه جورایی هم شرمنده. شاید از کتاب نخوندنه که این روزا اصلا پی اش نیستم.یا شایدم از بی انگیزگی و بی دلیلی. اما انگیزهء چی یا کی؟ مگه حتما باید یه خری باشه که به خاطرش نوشت؟؟! مسخره است... گاهی حس می کنم معنی و مفهوم خیلی چیزا برام عوض شده. خوب یا بدش رو نمی دونم. و همین ندونستنه که اذیتم می کنه. مثلا حسی که قبل تر ها نسبت به دوست داشتن و محبت کردن داشتم. نسبت به مثلا عشق. علاقه. دوستی. چه می دونم . همه چی. نمی دونم این حس الان منه که پخته تر و کاملتر شده؟ یا اینکه همهء این تغییرها از بی تفاوتی و سردی من نسبت به  آدما و دنیای اطرافمه؟ خیلی چیزا معنیشون برام رنگ باختن. یه وقتایی حسودیم میشه به کسایی که می بینم هنوز رو موضعشون هستن و رو عقایدشون پا برجان. گاهیم حس می کنم عقایدشون دیگه پوسیده و بوی گندش درومده. مث بوی گند اون پنیری که خیلی وقته فاسد شده و باید گذاشتش و رفت. دلم می هواد اینو به بعضیا بگم. بگم ببین فلانی، بوی تعفنش دیگه همه جا رو برداشته. چرا دست از این روش زندگی و رفتار بر نمی داری و یه تکونی نمیدی به خودت و زندگیت؟ اما روم نمیشه ! یا دلم می سوزه! یا فک می کنم از کجا معلوم من درست فکر می کنم و راه اوناس که اشتباهه. نمی دونم. گفتم که سر درگمم.

(توو این لحظه دارم فکر می کنم به اینکه اصلا خوندن این مزخرفات برای کسی جذابیتی داره؟!! و از تصور اینکه  نوشته ام حوصلهء کسیو سر ببره کفرم درمیاد. حس می کنم کلاً نوشتن از سرم پریده. و این خیلی بده. بدددددددددددد )

بگذریم. دارم خفه میشم. بس که هوا نیست!

خلاصه اینکه غرض از اینهمه خزعبل..زنده ایم! و نمی دونیم چی کار داریم می کنیم! و امیدواریم هر چی زودتر از این حال و هوای منحوس دربیایم چون دیگه تاب و تحملشو نداریم. ظرفیت پذیرش هرگونه پیشنهاد یا انتقاد سازنده در راستای بهتر شدن حالمون رو هم داریم. فقط به شرط اینکه در محدودهء وسعمون، توانایی هامون، و البته یه سری مسائل ناموسی و این حرفا باشه!

این چند خط رو نوشتم فقط واسه اینکه طلسم ننوشتنم شکسته باشه و نه اینکه حرف خاصی زده باشم. نه. و ... تا بعد.

 یعنی امیدوارم ...