سلام...

 

اینجا... داره بارون میاد..دلم...نه! دلم گرفته نیست. فکرم اما عجیب مشغوله. و تعجب می کنم از خودم. که چرا باید اجازه بدم شرایط تا این حد روم اثر بگذاره. می دونی؟ ...

دلم می خواد حرف بزنم.

ولی حرفم نمیاد!

... حالم اما خوبه... هوا هم همینطور. امروز... گم کردن یه آدرس واسم یه توفیق اجباری شد که کلی پیاده روی کنم. هوا معرکه بود. کاش بیشتر فرصت داشتم. یا اینقدر خسته نبودم...

می دونی؟ اونقدر خودمو درگیر کردمو وقتم پره که گاهی حتی وقت کم میارم. شرکت. کلاس. دانشگاه. کانون...

اما خوبه.

با همه خستگی اش. وقت فکر و خیال برام نمی ذاره! و این کمکم می کنه...

...

ماشینا که بیرون رد میشن صدای خیسی آسفالت کف خیابون میاد. و صدای قطره های بارون. یه جوریه. همیشه دوست داشتم این هوا رو. هوای گرفتهء ابری.. بارون...

....

هوومم...

همینا دیگه..!

 

شب بخیر...

 

...

 

دلم گرفته.. دلم خیلی گرفته...حس می کنم باید ازت عذر خواهی کنم... حتی اگه مقصر تو باشی.. حتی اگه باعث و بانی تموم این اتفاقا رفتارای اشتباه تو بوده باشه.. حتی اگه من توی تموم این مدت عذاب کشیده باشم و به روی خودم نیورده باشم...اما.. با همهء اینا..حسی هست که اذیتم می کنه.. که بغض میاره تو گلوم..که... باهات بد حرف زدم اون روز پای تلفن.. توی تموم اون سه سال یکبار هم نشده بود که اینطوری باهات حرف بزنم. اما اون روز... داره دیوونه ام می کنه دیگه... کاش اینجا رو می خوندی. کاش می دونستی چه حالیم. عذر می خوام ازت... خدا کنه دلتو نشکونده باشم. خدا کنه... همینو بدونم برام بسه. به خدا بسه. کاش بدونی اون حرفا همش از رو عصبانیت بود. نه ته دلم... اه...لعنت به من... کاش می دونستی چه حالیَِم... یعنی ممکنه باور کرده باشی اون همه بی تفاوتی و سردیم رو ؟؟!... بهت گفتم خودخواهی که زنگ زدی..!...(حالا دیگه حتی نمی دونم کدوم خطت کالر آی دی نداره که زنگ بزنم و صدای الو گفتنت رو بشنوم!) بهت گفتم برام مهم نیستی. گفتم... ببخش منو...خدا کنه ازم نرنجیده باشی... ببخش منو...ببخش...

به خدا حالم خوب نیست...آلکوس...

----------------------------------------

پی نوشت: یه جورایی نوشته هام حال به هم زن شده! می دونم...

عذر می خوام از همه... باید بگذره تا آروم بشم...باید بگذره...

 

ای فارغ از من..فارغ از یادت...

 

از اونجا رد شدم

همین یه ساعت پیش...

شادمان...بهبودی...و یاد تک به تک اون روزها...

ایستگاه مترو سر شادمان...پل هوایی...تموم مغازه ها...تموم تصویر ها...

...

سخت بود برام...خیلی..و تنها فرصتم به اندازهء همون یکی دو دقیقه ای بود که از اونجا گذشتیم... برگشته بودم و به پشت سر نگاه می کردم..دلم می خواست ترافیک بود..دلم می خواست بیشتر از این طول می کشید..دلم می خواست... رد شدیم... و هیچ کس نفهمید توی همون یکی دو دقیقه چی به سر دلم اومد...هیچ کس نفهمید...

 

...

ای یادگار از تو غرور زخمیم .... ای فارغ از من فارغ از یادت نیَم

بر من رقیبم را پسندیدی ولی .... شادم که می دانی و می دانم کیَم...

...

 

روزهای عمر...

 

روزهای عمر... میان و میرن. و من گاهی احساس می کنم که فقط دارم می گذرونمشون. بی هیچ احساس مسئولیتی در قبال اونها. در قبال روزهایی که سهم منند از زندگی. و دیگه بهم برگردونده نخواهند شد. تحت هیچ شرایطی. مثل تموم روزهایی که گذشته و دیگه هیچ وقت برنمی گرده. گاهی دلم هواشون رو می کنه. خیلی...خیلی زیاد. مثلا دلم هوای اون پیاده رویهای توی کوچه های دنج و خلوت کنار رودخونه رو می کنه. پرسه زدنهایی که توی اون مدت سه سال بخشی از زیباترین خاطره هامو ساختن. و حالا هرچقدر هم که دلم تنگ بشه و بیتابی بکنم دیگه نمی تونم برگردم به اون روزها. یا پیاده روی اون روز از میدون ونک تا میدون ولیعصر! برف بازی توی اون پارکی که توو یوسف آباد بود و هرچی فکر می کنم اسمش یادم نمیاد. و بعد رفتن به مغازهء اون آقایی که انتشارات دارینوش مال اون بود و برادراش به گمونم! یا یه سال قبل ترش. پیاده روی از انقلاب تا سید خندان!! دعوا سر کیف پول من برای دیدن عکس آدمی که اصلا وجود نداشت! و من فقط کرمم گرفته بود که اذیت کنم...همین! شبش که اومدم خونه اونقدر راه رفته بودیم که کف پاهام تاول زده بود! کِیف می کردم... نه... دیگه بر نمی گرده. یعنی اگه بخوام... شاید بشه دوباره تکرارشون کرد.. اما نه دیگه با اون حال و هوا... وقتی به این باور رسیدی که اون هنوز همونیه که بوده.. و تغییر نمی کنه... و بودن اون آدمکها هنوز آزارت میده... نه... بر نمی گرده مثل خاطرهء روزهای خوش کودکی... مثل عمق لذتی که در لحظه می شه برد...

من بزرگ شده ام. اما هنوز همون آدمم. با همون حس تعهد نسبت به کسی که قراره دوستت دارم رو از زبونم بشنوه.. حالا هر کسی که می خواد باشه. و انتظار متعهد بودن دارم از طرفم. غیر از این باشه می شکنم. خیلی سعی کردم به خودم بقبولونم که میشه غیر از اینم بود. سه سال با خودم کلنجار رفتم. زجر دارم به خودم حتی. نشد..نتونستم. من صادق می مونم توی رابطه ام و اگه صداقت نبینم از درون ذره ذره آب می شم. حتی اگه به روی خودم نیارم. و دلم تنگه... بیشتر از اون چیزی که اسمشو دلتنگی می ذارن. باور نمی کنی. مهم هم نیست... جایی اما برای برگشت نمونده... و گفتن این حرف اشک رو میاره به چشمهام. نا خواسته. وقتی می دونی دلت تنگه. دلت یک ذره شده. برای خیلی چیزها. برای یه آدم. یه خیابون. یه صدا. یه آغوش. یه ساختمون. یه شرکت. برای بالا رفتن از پله های اون شرکت حتی! و نمی شه بود. و دوباره برگشت...

گرم شده هوا. خاطرهء روزهای داغ تابستون پارسال رو برام تداعی می کنه. و به تبعش خاطرهء خیلی چیزهای دیگه رو... روزها ... دوباره دارن کش میان! ...هوای پختهء گرم... و خیلی حس ها که دوباره توی وجود آدم جون می گیره و زنده میشه. و تو می دونی که باید بی تفاوت باشی نسبت بهشون. و سخته... خیلی سخت...

می گذره اما..

زندگی... بخوایم یا نه... ما آدمها رو دوباره روزی ...جایی...وقتی...سر راه هم قرار میده. یک سال...دو سال...پنج سال...یا حتی ده سال دیگه شاید! دعا می کنم اون روز جای خوبی باشیم. هر دومون. و بتونیم بی دغدغه لبخند بزنیم. از دیدار دوبارهء همدیگه...

دارم می گذرونم. روزهای عمرمو.. و سعی می کنم احساس مسئولیت کنم در قبالشون. تا بعده ها حسرتشون رو نخورم. کار آسونی نیست. اما دارم سعیمو می کنم. و متعهد باقی می مونم. سختی کشیدن اونقدرها هم که فکرشو می کنی بد نیست. باعث میشه ورز بیای! زیر مشتهای گره شدهء زندگی!...

اینو قبلا هم گفته بودم. دارم یاد می گیرم چه جوری بودن رو!...

...خلاصه اینجوریا.. « خوب جوریا !... »

...

وخیلی حرفهای دیگه... که نمی شه گفت.. یا به زبون نمیاد...

... و نگفتنشون ... دلیل بر وجود نداشتنشون نیست...

توی دلم می مونه.. اون حرفها.. و خیلی حس های دیگه... ارزشمندن...

باید حفظ بشن...

جاشون مطمئنه...خیالت راحت... خیالم راحت!...

 

 

بهت نگفتم...

تو نمی دونی.. شایدم هیچ وقت نفهمی...

 اما...

دلم تنگه ...

 آلکوس!

دلم...ت... ن... گ ... ه....

 

شش ماه و ....

 

_ زنده ای ؟

این رو درست با صدای کسی گفتی که شش ماه و چهارده روزه از یه نفر بی خبره...

همهءوجودم میشه گوش! صدات انگار از یه جای خیلی دور میاد. نه ته چاه. یه جایی که حالا مدتهاست توو گذر ساعتها و روزها و ماهها غبار گرفته و میون هاله ای از مه گم شده... از میون مه..دوباره صدا می زنی..

_ زنده ای ؟؟

بدنم یخ می کنه. خودمو می پیچم لای پتو. به وضوح می لرزم. چیزی شبیه تشنج شاید. تا حالا این حالت بهم دست نداده. تو نیستی و نمی بینی. مثل تموم این شش ماه و چهارده روز. به روی خودم نمیارم حالی که دارم رو. جواب میدم.. واسه چی زنگ زدی؟

حس می کنم صدام عصبیه. نمی خوام باشه. امادست خودم نیست. تموم تنم داره می لرزه. صدای تو از بین لایه های مه به گوش می خوره. باور نمی کنم.. صدای توئه یعنی؟؟؟... می شنوم و نمی شنوم. گوش میدم و نمیدم...گنگم. گیج و منگ. نمی دونم کار درست چیه؟ نمی دونم باید جواب گوشیو می دادم یا نه. نمی دونم باید بعد تموم این مدت اجازه می دادم صدات مثل یه مه شکن بیاد و یه روزنه باز کنه و خودشو برسونه تا لایه های فکر و روح و احساسم یا نه. لحنت هنوز همون لحن شوخ و بی پرواست.._ خیلی پُررو ام..نه ؟؟...

چقدر حرف دارم برای گفتن..چقدر بغض فرو خورده. چقدر دادِ نزده...گریهء سر نداده...چقدر تلخم...تلخ و سرد..

سرما می پیچه میون تنم. پتو کفاف نمیده. مچاله می شم توی خودم. چیزهایی میگی. نمی فهمم. نور مه شکن از میون اون همه گرد وغبار و تیرگی به یکباره طوری چشمهام رومی زنه که نه توان دیدن دارم..نه شنیدن..و نه گفتن..انگار تموم حواس بدنم با هم از کار افتادن..صدای قلبم رو هم نمی شنوم. تنها می لرزم میون پتو. و فکر می کنم که چی برای گفتن دارم. خودمو می کشم تا چند کلمه سر هم کنم و به زبون بیارم. چند کلمه؟؟..نه... کافی نیست. چند کلمه حرف برای شش ماه و چهارده روز نگفتن و به روی خود نیوردن...برای...و با اینهمه تموم تلاش خودمو می کنم« .الان حالم بده. بعدا با هم حرف می زنیم!..» و گوشیو می کوبونم رو دستگاه..

نشسته ام رو زمین. کنار تخت. و پتو رو مثل یه لباس پیچیدم دور تنم. از زیر پنجره سوز می زنه. اتاق من اما هنوز گرمه! گرم و پر از پشه!!...

گوشیو بر میدارم و اینبار شماره ات رو خودم می گیرم. حالا که بهت جواب دادم نمی تونم اینطور نصفه و نیمه رهاش کنم. نمی تونم اینطور خودم رو نگه دارم میون زمین و هوا. توی لایه های مه. و زانوهام رو که داره می لرزه جمع کنم توو شکمم و و خیره بشم به گذر خاطره هایی که برام دست تکون میدن و از روزنه ای که تو با صدات بازش کردی از جلوی چشمام صف می کشن و با زهر خندی رد می شن و میرن...نه... نمی تونم...گوشیو بر میداری..صدات رو مثل همون وقتها موقع بله گفتن می کشی..و می گی..._ بله؟؟...بله؟؟؟ ازت می پرسم:  فقط می خوام بدونم برای چی زنگ زدی بعد اینهمه مدت؟؟؟؟جواب میدی برای اینکه بهت سلام کنم..!

سلام کنی؟ همین...فقط همین؟؟؟ بعد تموم این همه ماه بر گشتی که فقط بهم یه سلام بدی و یه جواب سلام بشنوی؟... و اینجاست که یهو یخای وجودم باز میشه. گُر می گیرم. صدام می لرزه. نمی فهمم چی میگم. فقط صدای داد زدن خودمو می شنوم که با گریه و هق هق قاتی میشه و چیزهایی نامفهوم رو به زبون میاره...تو سکوت کردی..آرومی..گوش میدی و میون داد زدنای من گاهی زمزمه می کنی _ آروم...آروووم باش..می خوای برای من بگی..نه برای همهء آدمای اونجا...آرووووم..

نمی دونی که توو خونه تنهام..یعنی حداقل توو همون چند دقیقه ای که به داد زدن گذشت..ایستادم گوشهء اتاق و به تصویر مچاله شدهء خودم توو پتو نگاه می کنم که صداش بیشتر از اونکه شبیه داد زدن باشه شبیه ناله است!... دلم برای خودم می سوزه...تمومش می کنم. بدم میاد. تا حالا صدام رو برای کسی اینطوری بلند نکردم. فرقی نمی کنه. می خواد تو باشی یا هر کس دیگه ای.. پس تمومش می کنم. و آروم می شم. مث هوای صاف و آروم بعد از یه رگبار تند بهاری.. و بعد حرفهای عادی می زنیم! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ... با هم حرفهای عادی می زنیم. درست مثل دو نفر که تا همین دیروز پریروز با هم بودن و حالا فقط دو روزه که از حال هم بی خبرن!!...

_ درس می خونی؟« آره» _ تموم نشده هنوز؟ « نه!» _ چرا تمومش نمی کنی پس؟؟چند ساله داری می خونی؟ بسه دیگه...« هنوز چهار سال نشده!» _ آها، راس میگی..به نظرم خیلی بیشتر از اینا اومد...اتاقت هنوز پشه داره؟؟ « داره شروع میشه! »..._ هنوز گرمه ؟ «....».... _ خب، دیگه بگو ..چی کارا می کنی؟مریم اینا بچه دار نشدن؟ « نه!» _ اون یکی اسمش چی بود..« زهرا...» _ آهاان ...زهرا... اونا بچه دار نشدن ؟ « نه! اونا هنوز یه سال هم نیست که ازدواج کردن..» _ خب باشه.. مگه دوره بارداری گوسفندا همش چند ماه طول می کشه؟؟!!! هنوزم شوخی کردنات برام شیرینه..یه لبخند تلخ می شینه رو لبم.تو نیستی. نمی بینیش. تلخیشو حس نمی کنی. حس می کنم همه چی از دست رفته..شوخی هات شیرین می شینه به دلم و تلخ نقش می بنده رو لبهام..زخم می زنه به دلم... و تو ادامه میدی .. _ خب تو بگو..چه خبرا؟ چی کارا می کنی؟ « خوبم..» _ خوبی؟... دلم از لحنت موقع پرسیدن این  کلمه می لرزه..بلافاصله جواب میدم آره خوبم. نمی خوام تو فاصلهء سکوت بین همین سوال و جواب روح و احساسم رو عریان ببینی ... و حرف می زنیم. از کار...آب و هوا!...فیلم...کتاب... از تموم چیزهای بی مزه ای که میشه بعد از شش ماه و چهارده روز نبودن و بی خبری حرف زد.

ازت می پرسم چی شده که دوباره بهم زنگ زدی؟ تموم تلاشت رو می کنی تا متقاعد بشم تموم این مدت می خواستی اینکارو بکنی و نکردی! به خاطر من...واسه اینکه برم پی زندگیم! که راحت و بی دردسر زندگی کنم..!!! میگی حتی چند بار می خواستی از تلفن عمومی بهم زنگ بزنی که شماره اش رو نداشته باشم و بهت جواب بدم...و من فقط خودم می دونم که توو تموم این ماهها چند هزار بار منتظر بودم تا تو یه بار ...فقط یه بار اینکارو بکنی! بهت نگفتم ولی. به نظرم تموم این سراغ نگرفتن ها و نبودن هات از غرور و خودخواهیت بود. می ترسیدی زنگ بزنی و جوابی نگیری. می ترسیدی غرورتو بشکنی. ولی اینا تنها یه بخش قضیه است. اونطرفش بودنِ آدماییه که تو همیشه پس دستت داشتی و هنوزم می دونم که داریشون.

 « تو هیچ وقت تنها نمی مونی..» _ آره..هیچ وقت تنها نمی مونم و با اینحال همیشه تنهام. من هیچ احساسی رو وجود خودم حس نمی کنم. « دلیلش اینه که هیچ وقت نخواستی احساستو واسه یه نفر خرج کنی..اینه که از دستش دادی.» _ اول از دستش دادم بعد برای همه خرجش کردم... تو هم که بودی باز من تنها بودم!!.. این حرفت از هزار تا فحشم برام بدتر بود.. حتی حالا بعد تموم این مدت هم سعی نمی کردی برای ظاهر هم که هست چیزی بگی که خوشایند من باشه.. که منو خر کنی! هنوز میون کلماتت بهم زخم می زدی.. « پس چرا دوباره ازم سراغ گرفتی؟ که اینا رو بهم بگی؟» _ تقصیر خودته که همه جا از خودت یه یادگاری گذاشتی..« بریزشون دور» _ ریختم! خیلی هاشون رو!

 چه جوری می تونستی انقدر راحت از دور ریختنشون حرف بزنی؟ با خودم فکر می کنم هیچ وقت احساسیو که من به رابطمون داشتم رو نداشتی.. داره بهم اثبات میشه که برات همه چی یه بازیه. منم یه بخشی از اون بازی بودم. یه بازیچهء خوب و مطیع..کسی که هیچ جوره دوز و کلک میون بازی به خرجش نمیره. اینو به خودتم گفتم..گفتم که من احساسمو همه جا..برای همه خرج نمی کنم. نگفتم؟ _ چرا... گفتی...

از کتابی که بهت داده بودم حرف می زنی..از آلکوس که برای من شبیه تو بود. یعنی خود تو اصلا. میگی که اگه گوشه نویسی های من نبود می دادی بقیه هم بخوننش!... نمی فهمی که این حرفت ناراحتم می کنه. و اگه حتی اینو برای با ارزش جلوه دادنش هم گفته باشی مستقیما این حسو بهم القا می کنه که اونقدر برات بی ارزشه که حاضری بدیش دست هر کسی..تا بخوندش... بازم به روی خودم نمیارم..

نمیای این طرفا؟ « مسیرم نمی خوره اونطرف» _ خب بخورونش!!!  و دوباره اون لبخند لعنتی میاد و می شینه رو لبهام. پاکش می کنم سریع. مث رژ لب غلیظی که انگار داره رو لبام سنگینی  می کنه و من نمی تونم وزنشو رو لبام تحمل کنم...

کلمات میان میونمون قطار میشن و باز هم می برنمون به مرور روزمرگی ها...از کارِت می گی. از همکارهای جدید. از اون اتاق آخری که یه مدت توش تخت گذاشته بودی و حالا باز اتاق کاره..از...اون مدتی که مریض بودی و نمی دونستی چه جوری لا به لای خط به خط نوشته هات دنبال یه نشونی از بهتر شدنت می گشتم....

...

گفتی...گفتم..گفتیم...

...

و انتخاب رو گذاشتی با من! که دیگه زنگ نمی زنی. و اگه من بخوام خودم بهت زنگ می زنم. و این یعنی ...

...

جوابی ندادم. گفتم که مواظب خودت باشی. و بعدِ خداحافظی با مکثی که انعکاس تردید و دو دلی ام بود گوشیو قطع کردم. قطع کردم و بهت نگفتم که امسال...اون آویز کوچولو رو که دو تا کفش چینی و لعاب کاری شده روش آویزن بود...(همونی که سال 82 برام گرفته بودی تا بهم عیدی بدی و بعد نشد که بدی...)  رو برای خودم خریدم و از طرف تو به خودم عیدی دادم!!... گوشیو قطع کردم و با چشمایی پر از بهت و درد زل زدم به آویز بالای آینهء اتاقم..به همون دو تا کفش چینی لعاب کاری شده...

...

آینه من رو به تصویر کشیده بود ...

من... و شش ماه و چهارده روز... نبودن تو رو...

 

بدرود...

 

هفت ساعت...تنها هفت ساعت مونده از سالی که گذشت... از سالی که پُر ِ اتفاق بود...پُر ِحادثه...سالی که مرور کردن و به خاطر اوردن چیزهایی که دَرِش گذشت در توانم نیست... سالی که باید اون تصمیم لعنتی رو می گرفتم. اون تصمیم لعنتی...و جمله ای که مدام توی ذهنم تکرار می شد...« انسانهای شجاع کسانی هستند که می ترسند! اما در نهایت تصمیم می گیرند...»

باور می کنی؟ تنها هفت ساعت مونده برای بستن دفتر خاطرات تموم شب گریه ها.. تموم دلتنگیها... تموم اون روزهای دلواپسی... اون همه تردید و دو دلی... اون همه راز و نیاز به درگاه خدا... اون همه بی سر و صدا اومدنها و رفتنها و هیچ چیز رو به روی خود نیوردن ها...

خسته ام...

به اندازهء یک سااال خسته ام. به اندازهء یک سااااااااال...

می فهمی؟

...

دیشب ... دیشب برام یه ضربه بود. ضربه ای که شب سال نو کمرمو خم کرد. هیچ کسو نداشتم براش حرف بزنم.. هیچ کس... می فهمی؟

تنها بغض فرو دادم و هر جوری بود خودمو جمع و جور کردم ... گوشهء پنجره رو باز گذاشتم تا یه هوایی بره تو ریه هام. تا نفس بکشم. یه صفحهء سفید گذاشتم جلو روم و شروع کردم به نوشتن. برای یه دوست. دوستی که حس کردم می شه براش حرف زد. جمله هام اونقدر آشفته و مبهم بود که خودمم ازش چیزی نمی فهمیدم. اما باید می گفتم.. حداقل برای یکی.. و اون یه نفر ... خیلی دوست داشتنیه. خیلی بزرگ... و من جرئت نمی کنم اینو به خودش بگم! نمی دونم چرا... مدتهاست فاصله گرفتم از خیلی چیزها... مدتهاست....

یه متن برای اینجا آماده کرده بودم. حالا دیگه دلیلی برای گذاشتنش نمی بینم. نمی دونم چرا... غم..بد جوری لونه کرده زیر پوستم. توی قلبم. زیر لایه لایه های روح و فکر و احساسم.

نمی خواستم اینجوری باشه.

دوست داشتم سال جدید رو با یه نیروی مضاعف شروع کنم. نشد. تنها هفت ساعت مونده تا تجدید قوای دردی یک ساله که به یکباره تازه شد...

هوا ابره. هوای دل من هم. و با این حال همیشه دوست داشتم این هوا رو. کاش بباره. سبک تر می شم. سبک میشه این بار غمی که رو شونه هام سنگینی می کنه... رو دلم... « اگه نیستم واسه اینه که دیدم بودنم بیشتر سنگینیه رو شونه هات... و تو هرگز اینو نخواهی فهمید!...»

...

جانا سخن از زبان ما می گویی؟؟!!...

...

و امسال هم گذشت. با همهء دردی که داشت. و بزرگ شدم. بیشتر و بیشتر از همیشه.

برام دعا کن...

به دعات احتیاج دارم.

ببخش اگه تلخم.

ببخش...

بهارت مبارک نازنین...

بهارت مبارک...

و اینگونه به پایان برد...

بی آنکه بداند ... یا بخواهد بداند ...

 که برای من نیز هشتاد و چهار گذشت...

اما بی قلم... بی نوشتن...بی دل وارگی....

« بدرود...»

--------------------------------------------------------------

پی نوشت:

ساعت ۹ صبح اول فروردین هشتادو پنجه...

برای خودم هم جالبه...

تا خود لحظهء تحویل سال بغض جوری داشت خفه ام می کرد که نفس کشیدنو برام سخت کرده بود..آخرش هم طبق معمول٬ سال با اشکهای ولو شدهء من رو صورتم تحویل شد! و من که سعی داشتم با گوشهء آستینم تند و تند از رو صورتم پاک کنم اشکا رو تا کسی نبینه که من دیوونه باز دم سال تحویل...!اماباز هم طبق معمول٬ همه دیدن و ...

بگذریم..

اینو می خوام بگم..

بعد تحویل سال یهو به قدری آروم شدم و حالم خوب شد که برای خودمم باور کردنی نیست..نه اینکه خیال کنی اتفاق خاصی افتاد ها..و یا اینکه تموم غمها یهو از دلم پاک شد...نه.. اما آرامشی تموم وجودمو در بر گرفت که برای خودم هم جالب بود.. لحظهء دوست داشتنی و غریبیه تحویل سال...مثل لحظهء به دنیا اومدن..مثل لحظهء...

سال نوی همه مبارک...

 

 

 

بگم برات؟!...

 

می خوای بدونی؟ باشه..برات می گم. فقط انتظار نداشته باش خیلی ردیف و مرتب منظم برات جمله بندی کنم. چون دارم آن لاین می نویسم. این اکانته هم هوشمنده! پس فردا پولش مستقیم میاد رو قبض!! اونوقت دیگه نمی تونی منکر بشی که این شونصد هزار تومنی که واسه تلفن اومده فقط کار تو نیست! چون هست!!...

خب..داشتم چی می گفتم؟..آها... می خواستی بدونی چمه.. برات می گم... دستام یخ کرده. تنم گر گرفته! وسط کله ام درست رو مغز سرمم داره می سوزه!..می سوزه ها... کلافه ام کرده..

اتاقم گرمه. اون گردالی ای که باهاش شوفاژو باز می کنن و می بندن خرابه. یعنی مال اتاق من. واسه همینم محکومم به تحمل این گرمای کوفتی. پنجره رو باز گذاشتم. یه نره غول وایساده تو کوچه و داره بلند بلند زیر پنجرهء اتاق من با موبایلش حرف می زنه. حرف که چه عرض کنم. زر و پر!!... دلم می خواد یه چیزی از همین جا محکم بکوبونم توو مخش..آخ خ خ اگه می شد...!...

اتاقم که گرمه خود به خود پر پشه میشه! فکرشو بکن.. مث فانتوم میان از بغل گوشت رد می شن و همچین میگن وزززززززز که انگار دارن بهت فحش خواهر مادر میدن!...هیچ کاریشونم نمی تونی بکنی لامصبا رو..

ساعت 11 شبه... فردا ساعت 5/7 صبح کلاس دارم. 6 باید پاشم. کلی هم کار نکرده هست..تازه می خواستم یه دوشم بگیرم..نصفه شبی..اه... صدای شروشر آب صدای بقیه رو در میاره. گندش بزنن. گندَم بزنن.

امروز با اون پسرهء خنگ ِ گاگول ماگولی کلاس داشتم. شهاب رو می گم. آی ی ی حرصم میده. از این جلسه تا اون جلسه کل چیزایی که براش گفتی رو یادش رفته! اینجوریه که هر بار از در خونشون میام بیرون احساس می کنم گِل لگد کردم جای درس دادن! بدبختی هم همین جاس دیگه. به جای اینکه اونو مقصر بدونم خیال می کنم من از پس درس دادن بهش بر نمیام که اون شوت می زنه! اینه که احساس پوچی برم میداره. بعد راه برگشتو تا خونه پیاده میام و تمام طول راه به این فکر می کنم که کدوم کاری هست که تو زندگیم با لذت انجام داده باشم؟ یعنی از انجام دادنش احساس رضایت صد درصد بکنم؟؟...یهو دنیا انگار گروپی هوار میشه رو سرم. چون هر چی حساب می کنم می بینم همیشه یه چیزی بوده که با خودم سرش در گیر بشم. یه چیزی که توو درست و غلطش موندم. یه چیزی که...

دیگه...می خوای بازم بشنوی یا برات بسه؟

 چی؟؟ بس نیس؟؟!..

پس گوش کن..

اون دختره ندا...یواش یواش دارم روانیم می کنه. هیچ وقت توو زندگیم اهل گوشه کنایه زدن به کسی نبودم. همیشهء خدا حواسم بوده یه حرفی نزنم که کسیو برنجونم. اما این دختره...با اون زبون و نیش کنایه زدناش یه کاری کرده که بشم شکل همهء آدمایی که از این مدلشون متنفرم!. مدام منتظرم یه چیزی بگه یه چیزی حوالش کنم!!... بعد بدیش می دونی چیه؟ که از این بده بستونای این مدلی حالت تهوع می گیرم. از اینکه کسی با رفتارش وادارم کنه به اینطوری جواب دادن... اینه که بعد هر تیکهء این مدلی که پیش میاد با خودم درگیری روحی فکری روانی پیدا می کنم!...

...

بازم می خوای بشنوی؟؟... نه ... تو هم بخوای من دیگه نمی گم. می دونی؟ قاتی قاتیم!..نگو که برات عجیبه. می دونم تو هم خیلی وقتا اینجوری می شی. منتها مدلامون با هم یه کَمکَی فرق فوکوله!...

خلاصه که اینجوریا..

آها...تا یادم نرفته اینم بگم. کتفمم داره تیر می کشه...

اون مرتیکه ای که تو کوچه بود گم و گور شده ظاهرا...

اما گرمای اتاق و سردی دستای من و بدن گر گرفته و سوزش مغزم هنوز هست!...با چیزای دیگه البته...بگم برات ؟!!...

 

سوز گاه به گاه سرمای اسفند!

 

ازت پرسیدم کجایی؟ صدام به وضوح می لرزید.. به روی خودت نیوردی اما. جواب دادی انقلاب! رنجیدم... به روی خودم نیوردم! با لحنی که سعی می کردم بی تفاوت به نظر بیاد گفتم تو که گفته بودی سیدخندانی. کار داری شرکت پست .. می مونی.. جواب دادی خب کارم تموم شد دیگه.. رفتم انقلاب! تو کجایی الان؟...

سیدخندان!!... تووی مغازهء دانش...» می دونستی اون مغازه رو دوس دارم. و کارت پستالهای روی دیوارها رو..طرح دیوار کاه گلی..خاک بارون خورده...دریاچهء ساحل چمخاله...

« ااااه... خب زودتر می گفتی..می موندم می دیدمت..»

_« گفته بودم که..تو زود رفتی..»  ( و بغض کردم.)

از مغازه اومدم بیرون. دلم نمیومد بیام سمت خونه. دلم می خواست همون حول و حوالی می بودی نه انقلاب که دست کم این ساعت روز یک ساعت ترافیک داشت تا اینجا..دست دست می کردم برای آمدن. عابرین طعنه می زدند گاهی..با زبان یا به شانه..! فرقی هم نمی کرد. مهم برایم نبودن تو بود.

  گفتم « باشه...پس یه موقع دیگه...و تو سرد جواب دادی اوهوم. خدا حافظ!»

 خشکم زده بود از این مدل جواب دادنت. چرا انقدر سرد و با اکراه..؟ هیچ وقت این مدلی خداحافظی نمی کردی...

قبل از قطع کردن اما یه جملهء دیگه هم گفتی...« بد نیست یه وقتایی آدم واسه یه ثانیه هم که شده سرشو بگیره بالا !!!...» و قطع کردی..

بی اختیار سرمو اوردم بالا. نگاهم با نگاهت گره خورد! تموم اون مدت ایستاده بودی بالای اون پل هوایی و داشتی منو می پاییدی!!! نیشت تا بناگوش باز شد و به چشمهای از حدقه درومدهء من خندیدی! پله ها رو دو تا یکی کردم و اومدم پیشت...

 اولین حرفی که تحویلت دادم این بود « خیلی خررری ی ی ی ی...الاغه! ...خیلی پاریکالی!!!..»

 دستت رو گذاشتی روی شونه ام.. داشتم می مردم از خوشی بودنت. این مدل غافل گیر کردن، بار اولت نبود. اما همیشه برام تازگی داشت. و همیشه طوری سرشارم می کرد که اگر نبودند نگاه هایی که حریصانه می پاییدندمان.. همون بالا  روی پل بغلت می زدم.. نمی شد.. تو اما از چشمهام می خوندی همه چیز رو.. نمی دونم می دونستی که چه بلایی داری سر دلم میاری یا نه؟... سه سال می گذشت و تو برای من هنوز همونطور تازگی داشتی و دوست داشتنی بودی که روزهای اول...

شریعتی رو اومدیم بالا.. و رفتیم توی خواجه عبداله...کوچه های دنج و خلوت کنار رودخونه...خونه هایی که هر دو عاشقشون بودیم... محلهء قدیمی شما... بار هزارم بود شاید که با هم توی اون کوچه ها قدم می زدیم و باز.... اواخر اسفند..هوای تازهء بهار...و صدای آب رودخونه ای که ظهر اون روز داغ تابستونی مثل دو تا بچه دبستانی کیفهامونو انداختیم رو زمین و شروع کردیم با سنگ یک قوطی خالی توی آب رو نشونه گرفتن! برای هم رجز می خوندیم!«  دو- یک به نفع من!»...و بلند بلند می خندیدیم. مخصوصا اشتباه نشونه می گرفتی که مثلا من برنده بشم!...مردی بودی برای خودت... و با اینحال چه شیرین پا به پای اداهای کودکانه ام پیش می آمدی...دوستت داشتم برای مرد بودنت...نه به اسم که به معنا. و این هم پا شدنت دیوانه ام می کرد. رفیق لحظه به لحظه بودی. هم صحبت حرفهای جدی و درس و دانشگاه و نمره و کلاس...عادت به دردو دل کردن نداشتم..تو اما برایم می گفتی. از همه چیز..ریز به ریز...گوش می دادم ... نه با گوش که با همهء دلم... عجیب سنگ صبور بودم برای خستگی هایت... کارت... بی حوصلگی ها و ... دل گرفتنهایت...چقدر بی قرارم بودی...بیتابی رو از تو یاد گرفتم.. آن اوایل تو دلتنگ می شدی و من دنبال معنایش می گشتم...بعدترها تو خود برایم معنای همه چیز بودی..دلتنگی را معنا می کردی..بیتابی و بی قراری را نیز... بوی بهار و سوز گاه به گاه سرمای اسفند با هم می زد روی گونه هایم...دوستم می داشتی... من نیز.. و باران گرفت..نه شر و شر...نم نم...و تو می گفتی و من مست از شنیدن صدایت...بودنت...خواستنت...

خوب یادم هست... این جمله ات رو « سال دیگه این موقع پولدار می شم!» ... و لبخند تلخی زدی...ادامه دادی..

اگه اونقدر که فکر می کنم کارمون بگیره و در بیاریم 4 میلیونش رو میرم میدم به فلانی... بنده خدا نداره بقیه پول خونه شو بده... بعد یه خونهء سوا واسه خودم... ماشین...آخرشم اگه چیزی موند واسه تو یه پفکی چیزی باهاش می خرم!! »

... خندیدم... جواب دادم...« پولدار می شی... می دونم...م..ی...د...و...ن...م..»

 توی دلم اما این نبود. نمی خواستم چیزی بگم که تصویر قشنگی که برای خودت ساخته بودی رو خراب کنم.. آرزوم بود به یه همچین جایی برسی...اما توو دلم خوب می دونستم که بلند پروازی... و بعد اگه نرسی به اون جایی که تصورش رو داری چه تاثیری روی فکر و اعصاب و روحت می ذاره... خسته بودی اما. تلافی این همه سال نداشتن و توو سختی زندگی کردن رو می خواستی یکجا دربیاری.. من اینو می دونستم. نمی خواستم برنجونمت...تاریک شده بود کم کم. به ساعت نگاه نمی کردم! این عادت همیشهء با تو بودنهایم بود. و تو می دانستی. اما نگران بودی. که دیرم بشود. گرمای دستت رو دوست داشتم. مثل کوره داغ بود همیشه... اغراق نمی کنم. توی سرما و گرما حتی زیر برف هم دستهات مثل آتیش بود... توی چشمهات نگاه که می کردم لبخندم می زدی. ته نگاهت همیشه اون غم لعنتی موج می زد. انگار چیزی می دونستی که هیچ کس جز تو ازش خبر نداره. خودت رو به ظاهر راضی و خوشحال نشون می دادی. امیدوار حتی. اما ته دلت...ته چشمهات..همیشه اون غم..اون غم لعنتی بود. حتی وقتی از پولدار شدن و موفقیتهای گنده می گفتی...اون لبخند تلخ روی لبهات نقش می بست.. من می دیدمش...لمسش می کردم. و بغض گلومو می گرفت. تو اما نمی دونستی. فکر می کردی کسی جز خودت نمی دونه.. نمی بینه...اون غم رو...اون...

...مثل همیشه برای رفتن و نرفتن دل دل می کردم و تو با حرفهات بهم اطمینان می دادی ...« برو...اما نه خیلی دور..یه جایی همین نزدیکیا...»

....

....

می دونی؟ دوباره اسفنده...دم دمای بهار...با همون حال و هوا..همون حس و حال...امروز از دم دانش رد شدم... مکث کردم...و..سرمو گرفتم بالا.... ازم نپرس چرا... اما نبودی..و نگاهم توی نگاهت گره نخورد...نیشت تا بنا گوش باز نشد و به نگاه متعجب من نخندیدی... پله ها رو دو تا یکی نکردم و نیومدم بالا پیشت..ازم نپرس چرا...تو بهتر از هر کسی می دونی..فقط تو..دلت واسم تنگه..؟؟! به روی خودت نمیاری؟! به روی خودم نمیارم؟؟!...نه...نیومدم..نبودی...رامو کج کردم و اومدم طرف خونه... بوی بهار و سوز گاه به گاه سرمای اسفند با هم می زد روی گونه هایم...

 

این روزهای من..

 

خجالت آوره..می دونم.. ننوشتن رو می گم!

بد کوفتیه تنبلی..نه فقط تنبلی که بی حوصلگی و رخوت.

خسته ام این روزها. خواب شب کفاف نمی ده!!...روزها هم، وقتی برای یه نیم چرت کوتاه و مختصر نیست. بگی نگی دائم درگیرم. نه اینکه خیال کنی چیز مهمی هست ها...نه .اما وقت ندارم! حتی برای کتاب خوندن. چند تا کتاب مونده که یادآوری تموم نکردنشون حرصم میده. هیچی بدتر از این نیست که کتاب نیمه تموم بالای تخت و زیر تخت و کنار تختت ( کلا اینور و اونور تخت!) افتاده باشه و تو حتی حوصله نداشته باشی ورقشون بزنی.

حال و هوای بهار بیشتر این حسو توو وجود آدم تقویت می کنه. تو بگو یک جور سستی و خواب آلودگی. دوست ندارم این حالت رو ..باید یه فکری براش بکنم.

حال و هوای بهار یک سری حس های دیگه رو هم توو وجود آدم بیشتر تقویت می کنه! این روزها دلم برای بعضی چیزها بیشتر از همیشه تنگه. بدی یا خوبی زیاد خوابیدن هم اینه که مدام خواب می بینی! و گاهی این خواب دیدنها تو رو  یک روز یا حتی بیشتر فرو می بره توو حال و هوایی که ....

 بگذریم.

...

راستی در جواب سوال بعضی دوستان و یا حرفهایی که از اون میون به گوشم می خورد باید بگم که نه! هیچ حس خاصی نسبت به ولنتاین و خرس و عروسک و شوکولات و آبنبات نداشتم! اما یه چیزی اون میون آزارم می داد. اونم دیدن لبخند لوس و کش و قوس دار  دخترهایی بود که سعی می کردن عشق ساختگی شون رو با وقحات هر چه تموم تر بوسیلهء چارتا دونه قلب و شمعو و کوفت و زهرمار به طرفشون ثابت کنن و قیافهء پسرهای جوجویی(!) که نه تنها هیچ نشونی از مردی توو وجودشون نیست که خودشون هم سعی می کنن با ادا و اطوارهای خاص دخترای جی جی!! مسخره گی و تهی بودنشون رو تائید کنن.

از نظر من عشق و علاقه ( البته از نوع واقعیش) زمان و وقت و روز و ساعت مشخصی نداره. آدم عاشق ( البته بازم از نوع واقعیش) توی یه لبخند یا نگاه ساده هم بلده عشقو به طرفش هدیه کنه.

...

اینه که می گم دلم تنگه دیگه!...تنگ...