مثل ِ ... زندگی...

 

مرد روبروی زن نشسته بود. زن فنجان نسکافه اش را هم می زد. مرد صحبت می کرد.. از کارش. از تمام آنچه امروز بیرون خانه برایش رخ داده. و زن با حرکت صورت و نوع نگاه و چشمهایش وانمود می کرد که با علاقه و اشتیاق گوش می دهد. و گاه میان حرفها چیزی می پرسید و یا آخرین جملهء مرد را تکرار می کرد به نشانهء تائید. و مرد لذت می برد از این همه توجه و اشتیاق او. زن فنجانش را بلند می کند. جرعه ای فرو می دهد. و از طعم تلخی که به دهانش می نشیند کیف می کند!.. باقی فنجان را سر می کشد و بلند می شود از جایش. مرد لحظه ای با تعجب نگاهش می کند. و زن در حالیکه راهش را به سمت آشپزحانه کج می کند دنبالهء حرف مرد را می گیرد و او را تشویق به ادامهء گفتن می کند. مرد انگار خیالش راحت شده باشد بلند می شود و دنبال او به سمت آشپزخانه می رود و شروع می کند به دوباره گفتن. زن معذب می شود. مرد به سمت زن می رود. زن رو به یخچال و پشت به مرد می پرسد «خیلی  گرسنه ای؟ دیر رسیدم خونه. نشد شام درست کنم...» مرد از پشت دستهایش را حلقه می کند دور کمر زن. « فدای سرت..یه چیزی می خوریم حاضری»  زن خم می شود توی یخچال. سبد کاهو و خیار و گوجه را بر میدارد.« سالاد درست کنم؟ »... « آره عزیزم. خیلی هم خوبه. » صورتش رو فرو می کند میان موهای زن و آنها را  می بوسد. زن بر می گردد و لبخند می زند. مرد سبد کاهو را از دست زن می گیرد. « من درست می کنم.» زن به مرد فکر می کند. یک لحظه تصویر او جلوی نگاهش نقش می بندد. و دلش تنگ می شود.مرد بر می گردد به زن نگاه می کند. زن دلش نمی لرزد. مرد دلش را می لرزاند. باهر نگاه و یا کلمه ای. اصلا حضورش برای او یکپارچه ترس بود و اضطراب. ترسی شیرین. و اضطرابی که قلبش را می فشرد. و مرد آرامَش می کرد. با تنها لمس سر انگشتان او. و یا بوسه ای پنهانی. دور از چشم بقیه. زن دلش تنگ بود. چیزی گلویش را می فشرد. و توی دلش با خود زمزمه می کرد « یعنی حالا چه شکلی شده بعد این سالها؟ اون دو سه تار موی سفید...الان حتما خیلی بیشتر شده.. چه شکلی شده یعنی؟...چه شکلی...» صدای مرد رشتهء افکارش را می برد.« اون خیار و گوجه رو هم بهم میدی؟» چند تا خیار و گوجه را زیر آب می گیرد و به سمت مرد می رود. « دستت درد نکنه...» زن با خودش فکر می کند مرد اگر بود حتما به جای این جمله می گفت « دستت طلا!».. از توی کابینت یه کاسه در میاره و شروع می کنه به سس درست کردن. مرد چیزهایی می گه. زن گوش میده و نمیده. زن به مرد فکر می کنه. که اگر او بود با همهء وجود کلمه به کلمهء حرفهاش رو می بلعید! مرد می پرسه « می خوای تا تو ظرفا رو بذاری رو میز من یه خرده سوسیس و سیب زمینی هم سرخ کنم؟ » زن جواب می ده « خیلی گشنته ها »... و به یاد میاره. مرد همیشه آشفته غذا می خورد. بین غذا مدام یا جواب تلفن می داد و یا حرف میزد. یک جور بی قراری و اضطراب برای کارها. بی قرار فکرهای تازه ای که به ذهنش میومد رو برای سایرین تعریف می کرد و بقیه به جای دل دادن به حرفهاش با اشتها و خونسردی غذاشون رو می خوردن. مرد درونش حرص می خورد. غذا رو نیمه می گذاشت. سیگاری آتش می زد و خیره می شد به نقطه ای نا معلوم. از اون میون تنها دختر بود که درد رو تو نگاهش می خوند. مرد این رو می دونست . خودش رو می زد به بی خیالی .که مثلا چیزیم نیست. دختر دلش  از جا کنده می شد. و مرد که اینو می دید بیشتر و بیشتر خودش رو بی خیال نشون می داد. دختر توی دلش انتظار می کشید لحظه ای باهاش تنها بشه. فقط خودش می دونست که چقدر از نبودن بقیه و تنها موندن با اون سرشار میشه. مرد گاه توی تنهایی هاشون هم بی حوصله و سرد بود. دختر در آتش در آغوش کشیدنش می سوخت. مرد گرمای آغوش دختر رو میفهمید. دیوانگی و شور و حرصش را در دوست داشتن او... مرد هنوز حرف می زد. زن دلش داشت می ترکید. مرد کاسهء سالاد رو می گیره سمت زن. « خوب روشو درست کردم؟...» زن جواب میدهد « عالیه» مرد کاسه رو می گذاره وسط میز و بر می گیده طرف زن. « تو امشب یه چیزیت هست انگاری» زن با خودش فکر می کنه اگر او بود با اون لحن خاصش که دلو از جا می کند به جای این جمله تنها می گفت « خوبی؟...» ...زن سرشو میاره بالا و میگه «آره..یه کم خسته ام. خسته شدم تو گرما و ترافیک..» مرد گونه زن را میبوسد و می گوید « آره.. بر پدر این ترافیک...!» زن فکر می کند اگر او بود حتما می گفت « الان خستگیو از تنت در میارم...» و شروع می کرد به تند و تند بوسیدن دختر.. زن بغضش رو فرو می خورَد. مرد یک صندلی برای زن عقب می کشد و می گوید « بشین عزیزم.. بقیه اش رو خودم آماده می کنم.» ... مرد اولین لقمه رو فرو می دهد. زن به او فکر می کند.« اولین لقمه رو اون همیشه برای من می گرفت...» مرد می پرسد « نمی خوری؟ ...» زن با غذا بازی می کند.

...

مرد روبروی تلویزیون نشسته بود. و کنترل به دست هی این کانالو و اون کانال می کرد. زن فنجان نسکافه اش را هم می زد. مرد بی حوصله کنترلو پرت می کند رو کاناپه و به سمت زن می رود. صورتش رو می برد نزدیک صورت زن. و آرام زمزمه می کند « خسته ام..بریم بخوابیم ؟..» و با انگشت صورت زن را نوازش می کند... زن به مرد فکر می کند...« مرد سرش را می گذارد روی پاهای دختر و زانوانش را می بوسد.» ...مرد به سمت اتاق خواب می رود. زن فنجانش را بلند می کند. و جرعه ای فرو می دهد. مرد دختر را به سمت خود می کشد و در آغوش می گیرد. دختر قلبش تند و تند می زند. مرد صورت و گردن او را می بوید. « معرکه ای تو...» دختر لبخند می زند. مرد میان بو سه هایش تند و تند تکرار می کند « دوستت دارم..دوستت دارم لعنتی..دوستت دارم...» دختر غرق در لذتی وصف ناشدنی است. مرد از درون اتاق بلند می گوید « نمیای بخوابی؟...»  زن باقی فنجان را سر می کشد و بلند می شود از جایش. مرد چراغ را خاموش می کند..زن به مرد فکر می کند. « اگر او بود اتاق را نیمه تاریک می گذاشت...» ...

...

مرد به خواب می رود. زن مچاله می شود توی خودش. دختر عاشقانه لبخند می زند به نگاه مرد. مرد لبهایش را می بوسد. و کلماتی را به شوخی به زبان می آورد. عشق و هیجان و تمنای وجود مرد زبان دختر را بند می آورد. مرد دختر را در آغوش می فشارد..  « فدای اینطور نگاه کردنت عزیز...» ....

زن با گوشهء ملافه.. اشکهایش را پاک می کند... مرد آروم زمزمه می کنه « برات یه چیز خنک بیارم؟ مث یه لیوان چایی داغ؟!! » دختر بلند بلند می خندد.

زن تلخی طعم نسکافه را در دهان مزه مزه می کند..

 

بیست و ...

 

در اتاق رو می بندم. لامپو خاموش می کنم. با شست پام دکمهء پنکه ای که رو زمین کنار میز توالت و آینه است رو یه درجه کم می کنم. میام می شینم پشت میز. دکمهء مانیتور رو فشار میدم. نورش اول نارنجی میشه و بعد سبز. با سبز شدن چراغ کنار دکمه ، نور سفید مانیتور می زنه تو چشام. انگشت اشاره ام رو می برم یه جایی زیر مانیتور و باهاش اون قسمت غلطتکی رو حرکت میدم تا نور مانیتور کمتر بشه و چشام رو نزنه. صفحهء ورد رو باز می کنم. انتخاب فونت و سایزش. و شروع می کنم به نوشتن...

...

اتاق روشن بود. با درهای بسته احتمالا. چند نفر بالای سرم بودن رو نمی دونم. اما این رو می دونم که احتمالا یکی اون وسط جیغ می کشیده. و وجودش از درد در حال از هم پاشیدن بوده! اما تحمل کرده و دووم اورده...

بعد از اونجا اومدم بیرون. چه جوری و با کی اومدم رو یادم نیست. حتی یادم نیست ساعت چند بود یا چه لباسی پوشیده بودم. اما می دونم زیاد نتوستم اون تو دووم بیارم. این بود که زدم بیرون. آره.. زدم بیرون. بدیش اینه که الان هرچی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد اون روزا رو. یعنی یادم نیست اون اوایل چی کارا می کردم و چیا می گفتم و با کیا نشست و برخاست داشتم. چه طرز تفکری داشتم. از چی خوشم میومد و از چی فرار می کردم. هیچ کدوم این چیزا و خیلی چیزای دیگه رو یادم نیست. حتی یادم نیست وقتی دلم می گرفت چی کار می کردم که باز شه؟ یا برام چی کار می کردن که باز بشه؟!! یا مثلا وقتای تنهایی...

 اه... لعنت به این هوش و حواس. چی یادم مونده پس؟... انگار کن یه دوره از زندگیمو کامل یادم رفته. یه دوره که جز چند تا عکس رنگ و رو رفته و قدیمی و یه سری ذهنیات دور و مبهم چیزی ازش تو خاطرم نیست. به مغزم فشار میارم. فشار میارم..فشار... باید یه چیزاییش یادم بیاد آخه. نمیشه که اینجوری... مثلا باید یادم بیاد که...

روز اول کلاس اول دبستان بود. هر کدوم از بچه ها کنار مامانمون نشسته بودیم و مامانامون در گوشمون هی اسم معلممونو می گفتن که یادمون نره. با چیزای دیگه احتمالا. یه خانومه سبزهء گرد و قلمبه پشت اون میز روبرو نشسته بود که دونه دونه اسمها رو صدا می زد. اسم معلممو حفظ بودم. نوبت منکه رسید رفتم اون جلو. دم میزش. پرسید خب عزیزم. اسم معلمتو می دونی؟..گفتم نه! ... نمی دونم چرا. شاید به خاطر اینکه کرمم گرفته بود اون خانومه رو دست بندازم! شایدم یه جور لجبازی بچگانه بود برای جلب توجه ! زیاد طول نکشید تا مدیر و معلم و ناظم همه عاشق این دختر بچهء لجباز شدن که اسم معلمش رو به عمد یادش رفته بود. و حالا هر سال شاگرد نمونهء مدرسه و منطقه بود.و انگ شاگرد نمونه بودن رو تا سالهای آخر دبیرستان هم به دوش کشید!

فقط نمی دونم دو سال آخر دبیرستان چی شد که یهو قید درس و مدرسه و کنکور و دانشگاه رو زد و یه جوری رفت توو هپروت که... دانشگاه رو هم بدون یک کلمه درس خوندن قبول شد. آزاد البته. و همه هاج و واج مونده بودن که آخه مگه میشه تو سراسری قبول نشده باشی؟ و این « مگه میشه» رو اونچنان با تاکید و غلظت می گفتن که احساس می کردی جای تعریف ازت دارن فحشت میدن!

تو اون روزا..روزای بچگی احتمالا..اون موقع ها که هنوز دنیا برام همون چیزی بود که فقط نشونم میدادن و نه بیشتر.. حس و حال عجیبی داشتم. یعنی درست که یادم نیست. اما تا اونجاییش که یادم میاد فک می کنم اینطوری بوده.. یه وقتایی بود. مامان اینا دعواشون میشد! مامان و بابا. بابا داد می زد. داد می زداااا... من می ترسیدم. می نشستم یه گوشه تو اتاق و انگشتامو با تموم قدرتم فشار میدادم تو گوشام. که صداشونو نشنوم. و تند و تند صلوات می فرستادم! صلوات و هرچی دعا و سوره و آیه که بلد بودم رو می خوندم. کلی نذر و نیاز واسه اینکه دعواشون تموم بشه...تموم می شد...

یه سال بود. رفته بودیم مسافرت. شب تو جاده تصادف کردیم. هیچ کس هیچ طوریش نشد جز بابام. از حال رفته بود. دیسک کمر داشت. از شدت فشاری که به کمرش اومده بود از حال رفته بود. داشتم سکته می کردم از ترس. بردنمون یه درمونگاه تو یه دهات نزدیک اون حوالی.. تو همون حال وهوا نذر کردم اگه بابام خوب شد دیگه نماز صبحام قضا نشه! نمی دونم چرا.. اما همیشه سر هر مشکلی که پیش میومد اولین چیزی که وسیله قرار می دادم همین نمازو دعا و صلوات بود. حتی اگه بعدش همه چی به خیر و خوشی می گذشت و من در کمال پرویی نذرام یادم می رفت!

بعده ها که مثلا عاقل تر شدم یه چیزیایی نذر می کردم که بتونم بهشون عمل کنم!

دوره راهنمایی و دوستیهای اون دوره هم حس و حال خودشو داشت. مدرسه مون تو خواجه عبداله توو محله ای بود که بعده ها شد کوچه پس کوچه های خلوت و دنج کنار رودخونه با دنیایی از خاطراتی که...

دبیرستان که بودم فرق کرده بودم. شیطنت از چشام می بارید. مدل شیطونیام اما هیچ وقت مث سایر دخترای این سن و سال که عشق ِ زیر ابرو تمیز کردن و پشت لب برداشتن بودند نبود. از در و دیوار بالا می رفتم. اگه بچه ها تو کیفاشون رژ لب قایم می کردن من تو کیفم چند تا دونه شمع و کبریت بود واسه اکتشاف تو جاهای نا شناختهء مدرسه! با چند تا از بچه ها هر روز صبح زود که می رسیدیم دور از چشم بقیه دست به کار میشدیم. از پشت دیوار آزمایشگاه می رفتیم تو استخری که درش همیشه بسته بود و هیچ وقت آب نداشت. و واسه خودمون شروع می کردیم تو تموم سوراخ سمبه ها سرک می کشیدیم. شمع و کبریتم واسه جاهای احیانا تاریک بود که چراغ نداشت!

هیچ وقت فکرم حول و حوش پسرا نمی چرخید! یعنی اصولا کسایی که دوست پسر داشتن به نظرم آدمای ضعیف و ترسو و به دردنخوری میومدن. ورود به دنیای پسرا برام یه منطقهء ممنوعه بود! پسر خاله ام رو اما دوست داشتم! اونم نه اینکه فکر کنی بذارم بفهمه ها. نه .اما واسه خودم تو ذهنم ازش یه رابطهء رویایی ساخته بودم. شاید چون تنها پسری بود که با اختلاف دو سه سال سن رفتارش یه جورایی جذبم میکرد. قد بود و مغرور! .. الان که فکرشو می کنم خندم می گیره از خیال بافیام. اما اون قدرت تخیل و تصوری که من داشتم...

تموم شدن دوران مدرسه برام شاید شروع خیلی چیزها بود. تجربهء حس و حال تصویرهایی که جز تو رویا بهشون سرک نمی کشیدم.. و در عرض دو سه سال همه چیز تو وجودم طوری زیر و رو شد که...

قشنگ بود. اوتقدر قشنگ که بشه بقیه عمر با شیرینی خیلی از خاطراتش لبخند زد و گاه بغض کرد..

گذشت و گذشت.

اونقدر گذشت تا رسید به امروز. به الان. به همین حالا که من نشستم پشت میز و زانوهام رو جمع کردم تو بغلم و دارم یه دستی تایپ می کنم. به مرداد ماه سال هشتاد و پنج. که هوا گرمه. و از بیرون باد نمیاد. و فقط قیژ و قیژ صدای پنکه است که هوای اتاق رو کمی قابل تحمل می کنه. گذشت و گذشت تا رسید به امروز. به امروز که مثل همهء این روزهای اخیر دلم تنگه. و ذهنم درگیر و آشفتهء دنیایی از بایدها نباید ها و چرا و اما اگرهایی که تمومی ندارند انگار. به دنیایی از تردیدها و دو دلی ها. به سر گشتگی هایی که گاه آدم رو به اوج می بره و گاه به زیر می کشه.. که تاب و توان و قرار رو از آدم می گیره...گذشت و گذشت تا رسید به حالا. به حالا که ساعت دوازده و ده دقیقهء نیمه شب ِ یکشنبه اول مرداده.

به امروز..

به امروز که من..به گفتهء  تاریخ و تقویم و روز و شب...

بیست و دو ساله شدم..

و زندگی کردم. به اندازهء بیست و دو سال..

به اندازهء یک عمر...

...

..خدایا... شکرت..

 

...the last exam

 

 

امتحانا تموم شد.

همین امروز.

پنجرهء بالای سرم بازه و از بیرون صدای اذان میاد. نشستم اینجا. کنار پنجره. پشت میز. و یه دستی دارم تایپ می کنم. چشمهام بی دلیل از صبح سنگینه. یه جور حالت خواب آلودگی که با خواب بعد از ظهر هم رفع نشده انگار. خسته ام. دلیلش امتحاناس یا هر چیز دیگه...نمی دونم.. اما هر چی که هست بی حوصله ام می کنه.

دلم گرفته.

نمی دونم به خاطر صدای دعای فرج بعد از اذانه که داره از مسجد دو تا کوچه بالاتر میاد یا به خاطر...

کوانتومم خدا رو شکر پاس شد راستی. برام عجیبه اما اون اندازه ای که انتظار داشتم پاس شدنش خوشحالم نکرد! البته اینو می دونم که اگه پاس نمی شد خیلی بیشتر از حد انتظارم می خورد توو ذوقم!

دارم فکر می کنم.

که قراره چی بشه؟ چی چی بشه؟ نمی دونم! گیج می زنم یه جورایی. احساس تنهایی هم هست. تنهایی ای که این روزها بیشتر داره فشار میاره. و هر چقدر سعی می کنم خودم رو بی تفاوت تر نشون بدم بیشتر نمود پیدا می کنه.

امروز از در دانشگاه که میومدم بیرون بی دلیل با نگاهم دنبال کسی می گشتم. یکی که اون بیرون منتظر باشه! مسخره است. ولی کسی نبود. هجوم وهیاهوی بچه ها و انبوه جزوه و کاغذ بود که جلوی چشمهام موج می زد و همهمه ای که به زحمت می شد راهی از اون میون برای خروج پیدا کرد. نصفه شکلاتی که از صبح مونده بود تو کیفم رو دراوردم و گاز زدم. نمی چسبید توی گرما. احساس خفگی بهم داد.

سایهء توی پیاده رو رو گرفتم و اومدم سمت پایین. فکر و خیال های مختلف توی مغزم وول می زد. فکر و خیال هایی که توی داغی هوا ذوب می شد و همراه با دونه های عرق می نشست روی تنم. کلافه قدم بر می داشتم...

یه لحظه با خودم فکر کردم. که دلم تنگه. برای خیلی چیزها.مثلا تردید. دودلی. اضطراب. یا انتظار حتی. و بعد یادم افتاد ماه هاست که هیچ کدوم این حسها رو تجربه نکردم. ماهها...داره یک سال میشه... دلم شده مرداب آب راکدی  که  ماههاست تیر نگاه هیچ غریبه و آشنایی باعث لرزشش نشده. یا آشفتگی اش حتی... با نوک پا به تکه سنگ کوچک جلوی پام توی پیاده رو ضربه می زنم. حتی سنگریزه ای کوچکتر از این هم نیست که دلم رو بلرزونه. و دلم برای اون دل همیشه پر از اضراب و نگرانیم تنگ میشه. خیلی... باور نمی کنی...

... قدم می زنم. توی راستهء پیاده روی مقابلم. و با خودم فکر می کنم کاش هوا ابر بود. داغی این هوا برای من ...یعنی تداعی خروارها حس و خاطره که زلال نگاه هیچ عابری حتی غبار رو از روشون نگرفته. قدم می زنم. و فکر می کنم. به خودم... به این روزها..

به آب برکه ای راکد.. و خاموش...

 

---------------

 

پی نوشت: صد سال تنهایی تموم شد..

دلم کتاب می خواد.یه چیز خوب.

 سراغ داری؟؟...

 

 

 

 

 https://www.sharemation.com/valeria/nat03%5B1%5D.jpg?uniq=-kkmcuh

 

وسط امتحانا... همه کار دلت می خواد بکنی جز درس خوندن! چرا اینجوریه؟؟... نمی دونم...

ازمرتب کردن اتاق و کمدا و گردگیری بگیر تااا... یه خونه تکونی کامل! یعنی درست کارهایی که مواقع عادی به هر بهونه ای ازشون فرار می کنی! اما لامصب دم امتحانا که میشه... فقط دلت می خواد همه جا باشی جز سر درس و کتاب...!

حالا فکرشو بکن این وسط یهو دلت هوای رفتن به یه همچین جایی هم بکنه...دلت بخواد الان شمال..وسط جنگل..تو یه همچین خونه ای بودی...

مصیبتیه دورهء امتحانا...

 

هی فلانی...

 

این روزها زندگی... بیشتر از همیشه شکل واقعی به خودش گرفته!... و شاید همینه که باعث میشه گاهی حس کنم هر چقدر از زندگی واقعیم فاصله می گیرم به گوشه ای خلوت کردن با خودم و زمزمه های گاه به گاه اینجا نزدیک میشم. و دل خوشم به اینکه کسی نیست اینجا که بشناسدم. یعنی حقیقت اینه که اینجا نوشتن رو دوست دارم. اما همینکه حس کنم داره باعث میشه مسائل رو اونطور که باید،... نبینم...اونوقته که حتی نوشتن هم آزارم میده.

...

... دندونم خوب شده... انگار نه انگار کشیدمش. یعنی می دونی؟ به اینکه نباشه یه جورایی عادت کردم... اما جای نبودنش رو هنوز حس می کنم...جای خالیش رو... شایدم برای همیشه... حکایتیه حکایت ما آدما! چقدر شبیه دندونیم!

...

فصل امتحانا نزدیکه. حدود ده روز دیگه شاید. دلم شور  ِ یک ترم درس ِ نخونده رو می زنه!و طبق عادت هر ترم شب بیداریهای تا نیمه و ورق زدن جزوه تا آخر که خدایا... کی تمومش می کنم؟ اصلا تمومش می کنم؟؟!!

برای کوانتوم بیشتر از همش نگرانم. ( یکی به من کوانتوم یاد بده پلیز!...)

...

یکی از دوستهام ( نزدیک ترین دوستم در زمان حال شاید ) داره ازدواج می کنه. یه روزی تو مدرسه بغل دستی بودیم! سر یه نیمکت... چه روزایی بود. یادش بخیر...و حالا اون... حلقهء نامزدی رو که امروز تو دستش دیدم یه جوریم شد! یه چیزی تو مایه های آخی ی ی ی !... حس کردم بیشتر از قبل دوستش دارم! حس کردم دارم از دستش می دم! فکرشو بکن!... خلم من...

...

تو این مدت چند تا از دوستان عزیزی که لطف می کنن و اینجا رو می خونن و سر می زنن آف گذاشتن و سراغ گرفتن و پرسیدن که کجام... هر چند که جواب ندادم! ... شاید چون خودمم نمی دونستم کجام!...اما همینجا از محبتشون تشکر می کنم. ایشاله همیشه شاد و سالم و موفق باشن. ( این بهترین دعاییه که بلدم!)....

...

دیگه اینکه... آها... امروز یه دوست خیلی ی ی ی خوب که... منو به هوس خوردن ساندویچ سالاد الویه و چند برگ کالباس و سیب زمینی سرخ کرده انداخت با سس تند!... بعد من رفتم سر یخچال. و از اونجاییکه هیچ کدوم اینایی که هوس کرده بودم تو یخچال موجود نبود به جاش دو تا دونه سوسیس سرخ کردم که در عرض 2 ثانیه جزغاله شد!! بعد نشستم همونا رو با سس نه چندان تند خوردم! و نیت ساندویچ سالاد الویه و چند برگ کالباس و سیب زمینی سرخ کرده  با سس تند کردم!...قربه الی اله!!...

خدا قبول کنه ازم!...

...

« چراغ ها را من خاموش می کنم » رو تموم کردم. مال زویا پیرزاد بود.از نمایشگاه کتاب امسال گرفتم. دنبال یه کتاب دیگه اش بودم اما اینو جاش خریدم. حال و هوای قشنگی داشت. کتاب بعدی که ازش خواهم خوند « عادت می کنیم» هستش احتمالا. الان « صد سال تنهایی » ِ مارکز رو شروع کردم. تا صفحهء 213...به نظرم کتاب عجیبی میاد. عجیب و جالب. حس می کنم الان دارم توو دهکدهء ماکوندو زندگی می کنم!

...

دلم فیلم خوب می خواد. مث اون وقتا... کاش می شد ...

نمیشه...می دونم که نمیشه...

...

این روزها... زندگی بیشتر از همیشه شکل واقعیت به خودش گرفته. نمی دونم خوبه یا بد. اما می دونم که فقط...

خودمم و خودم!.. گاهی دلم می گیره. گاهی خوبم. و آروم. گاهی دلتنگم. گاهی فکرای دیوونه ای می زنه به سرم. گاهی... خلاصه که یه چیزی شبیه انسانها شاید!....

خلاصه که... به قول اخوان ثالث...

 

            «  هی فلانی....زندگی...شاید همین باشد...»

 

شاید همین باشد...

...

...

 

شب بخیر...

 

فکَم درد می کنه!

مامان رو به دکتر میگه.. « ولی اصلا خرابی نداشت ها » و دکتر جواب می ده « درسته، ولی دندون عقل رو باید کشید. به بقیهء دندونا فشار میاره . ردیفشون رو به هم می زنه.» و رو می کنه به من. و بهم لبخند می زنه. با دندونای پایینم گازی رو که جای دندون کشیده شده گذاشته فشار می دم و به دندون توی ظرف نگاه می کنم! و با خودم فکر می کنم چه ریشه های بلند و سفتی داره. دکتر توضیح میده که تا یه ساعت نباید چیزی بخوری و بعد یه ساعت یه استکان چای پرنگ رو می ذاری سرد بشه. بعد با یه خرده نمک قاتیش می کنی. و جای دندون رو باهاش می شوری. بعدم بستنی و چیزای یخ می خوری. دهنم به خاطر آمپولای بی حسی که زده سِره! سرمو تکون می دوم که یعنی باشه. و با حرکت چشمها و لبهام بهش می فهمونم که یعنی مرسی. و خداحافظ!

...

دراز می کشم روی سخت. و گاز رو توو دهنم با دندونام فشار می دم. دهنم مزهء خون گرفته!

یاد شوخی بی مزهء منشی دکتر می یفتم که میگه « عقلت پرید!» یه لبخند بی تفاوت تحویلش می دم و می شینم روی صندلی . نشستن که نه. تقریبا دراز می کشم. از همه جای دندونپزشکی فقط همون صندلیش خوبه که روش دراز می کشی و با یه دکمه همه جاش بالا پایین میشه. زیر سرت. کمرت. پاهات. و کِیف می کنی! دلم می خواست یکی از این صندلیا داشتم توو اتاقم! دکتر منشی رو صدا می زنه. از دوستای قدیمی باباست. مامان، خانومش رو می شناسه. و بچه هاش رو. من اما نه. منشی جواب میده « جانم دکتر جون؟!! » مامان یه نگاه معنی دار بهم می کنه و میگه «جای زن دکتر خالیه اینجا!!» و من بی اختیار توو ذهنم این فکر نقش می بنده که این دو تا با هم رابطه دارن!!! ... و ریز ریز می خندم به حماقت خودم. دکتر طبق معمول با عجله میاد بالا سرمو و بعد یه حال و احوال مختصر خم می شه رو صورتم که شروع کنه. من اما سرمو میارم بالا و میگم بذارید یه لحظه من همهء حرفامو به شما بزنم! تعجب می کنه و خودشو می کشه عقب. و من از درد دندونی میگم که قبلا روش کار کرده. با دقت و حوصله گوش میده. و بعد گفتن چند تا جمله که بهشون گوش نمیدم میگم خب حالا شروع کنید! خودمم موندم که چرا یهو اینطوری رفتار کردم. از صبح بی حوصله و عصبی بودم. اما انگار گفتن همون چند تا کلمه آرومم کرد.

دلیل بی حوصلگیم رو درست نمی دونم. شایدم به خاطر دیشب بود. حدودای ده خوابم برد. و دوازده و نیم شب از خواب پریدم. لامپ اتاق روشن مونده بود. پا شدم لامپو خاموش کردم و دوباره دراز کشیدم روی تخت. لامپ تیر چراغ برق توی کوچه سوخته بود به گمونم! اتاق تاریک تاریک شد آخه. دلم شور می زد بی دلیل. نمی دونم چرا یهو یاد این افتادم که... و زنگ زدم. « تو ساعت دو نصفه شب چه جوری می ری خونه آخه؟» و جواب می دی « پای پیاده ، تازه دو نبود. سه و نیم بود! » ... بهت میگم « نمی گی اون موقع شب ...پیاده...تنهایی تو خیابون خطرناکه؟؟ » جواب می دی « چی میشه مگه؟ فوقش می میرم دیگه! » جواب میدم « خیلی خری! ...کاری نداری؟ » و بعد اینکه می گی « مرسی...» بدون اینکه منتظر جواب خداحافظیت بمونم گوشی رو قطع می کنم. و مدتی به فکر و خیال می گذره و باز خوابم میره. صبح از خواب که پا میشم بغض دارم.و حس می کنم که خواب دیدم همهء اینها رو!! و این حس هست تا عصر که اشکهام در حالیکه لم دادم روی مبل هال و دارم کتاب می خونم ولو میشه رو صورتم. و زیر لب تکرار می کنم. « لعنت بهم...»

...

ساعت حالا نزدیکهای یازده شبه. همه خوابن. از بیرون هیچ صدایی نمیاد. لامپ تیر چراغ برق توی کوچه سوخته. پردهء پنجره بالای سرم تکون نمی خوره. و این یعنی باد هم نیست. تو هم نیستی. هیچ کس نیست. یه استامینوفن کدئین خوردم و درد دندونم ساکت تر شده. کتاب نیمه باز کنار دستم رو می بندم. و آروم زمزمه می کنم « زودتر برو امشب خونه! خواهش...» و می دونم که صدام رو نمی شنوی. و نه صدای شب بخیر گفتنم رو.. و با اینهمه « شب بخیر...»....

- « شب تو هم بخیر نازنین! »...

 

از دوست درد ماند و از یار......

 

...

مقصر تویی یا من؟؟.. مقصر تویی که ادعای دلتنگی می کنی در حالیکه تموم این ماهها نبودی و ندیدی که چی کشیدم..یا منی که که با وجود تموم خودخوریها و خودداری هام نمی تونم جلوی وسوسهء شنیدن صدات رو بگیرم... یادم نمیره روزها و شبهایی که تموم وجودم تمنای ثانیه ای توجهت رو داشت و تو چه سرد... و حالا ساعت یک و نیم نیمه شب با سر درد از خواب می پرم و جوابت رو اونقدر سرد و خالی از هر احساسی می دم که خودم لرز می کنم بعدش... و باورم نمی شه که آیا واقعا این منم؟ و خوب می دونم که ته دلم این نیست.. و اصلا مگه چارهء دیگه ای هم هست؟ یا میتونه باشه...؟؟؟...اعتراف به دنیایی دلتنگی و بیقراری و فکر و خیال بافی های هر روزه برای یک بار، تنها یک بار دیگه دیدنت... و زیبایی تصور لحظه ای که با بهت از پشت میز بلند می شی و چشمهات گرد  شده از تعجب زل می زنی توی چشمهام. و بعد چند ثانیه اونقدر ماهرانه کنترل اوضاع و خودت و یا حتی کنترل من رو به دست می گیری که انگار نه انگار این دیدار، دیدار بعد از ماهها سکوت و درد و تنهایی و بغض و تلخیه... و دنبال فرصت می گردی برای... و تصور می کنم ثانیه به تانیه اش رو...و گرم می شم... چند دقیقه اما بیشتر طول نمی کشه. و خوب می دونم که تنها توهمه .. و نه چیزی بیش از این. که تو عوض بشو نیستی... و هنوز هم هستند کسانی که... و دوباره یخ می کنم!... و زل می زنم به حروفی که فرستاده توئه... دوباره و هزار باره... « لعنت بهت...چطور می تونی من رو ندیده بگیری؟...» و خوب می دونم که ندیده ات نگرفتم. حتی در تمام مدت زمان نبودنت. و نبودنم. و حالا... مگه چیزی هم عوض شده؟... و تنهایی هست. غم هست. و تو. که سعی می کنی دوباره بدست بیاری چیزهایی رو که زمانی بی توجه از بین بردیشون. و نفهمیدی..هیچ وقت نفهمیدی که چه دردی داشت... چه دردی کشیدم من...ندونستی... و من که موندم میون شیرینی مرور خاطرات دیروز و تلخی وجود حقیقتی که راه گریزی نیست از اون...

و من...

چه تلخم این روزها...

خالی تر از همیشه...

بی مرهم...

 

----------------------------

 

پی نوشت 1: با دوست عشق زیباست... با یار بی قراری...

                  از دوست درد ماند و ........ از یار یادگاری.....

 

 

پی نوشت2: تنها بشنو. یا بگو. نصیحت اما نه! باشه؟؟؟..

 

و او می نوشت...

 

و او می نوشت...

صریح و بی پروا. رک و رو راست تر از آنچه در خیال بگنجد. و اسطوره اش جلال بود. و خود شبیه او. با آن طرز لباس پوشیدنش. که گاه بیزاری می جست از آن! و خیال می کرد که خوش لباس نیست. شاید هم نبود. نه خوش لباس. که هر چه می پوشید به او می آمد. اما نبود شبیه تمام آنهایی که به روز لباس به تن می کردند و هر لحظه تابع مد و یا مدلی. و خوش هیکل بود. نه خیلی چهار شانه. اما شانه هایش آنقدر وسیع بود که بتوان آرام گرفت در آغوشش. و بازوانی که امن بودند و مردانه. و سینه ای فراخ. رنگ پوستش بیشتر به برنز می زد. یک جور آفتاب سوختگی خوش رنگ. و موهایی نرم و نه مشکی . به گمانم خرمایی تیره. گهگاه روی پیشانی اش را می پوشاند یک طرف موهایش. و کنار می زد آنها را با سرانگشتان. بینی استخوانی . لبهای باریک و خوش فرم. چانهء لجباز! چشمهای درشت. و نگاهی نافذ. آنقدر نافذ که خیال می کردی دارد تا دلت را می خواند. و دلت را می لرزاند. با همان یک نگاه از سر بی قیدی حتی. و بی قید نبود. و آنقدر خودش را در بند همین قیدها کرده بود که وقتی تصمیم گرفت بشکند، دیگر هیچ چیز جلودارش نبود. فحش می داد به عالم و آدم. و تنها همان کاری را می کرد که دوست داشت. که دلش می خواست. و تو را با خود می برد. تو بگو اصلا دنبال خود می کشاندت. یا نه. کشیده می شدی به سویش. بی اراده. و توان باز ماندن نداشتی و یا جا زدن. و گاه تنهایت می گذاشت.. ونبودنش آنقدر به روی شانه هایت سنگینی می کرد که تاب نمی آوردی . و باز می دویدی از پی اش. و هر بار قول می دادی که این بار آخر است! و می دانستی که این تازه شروع دوبارهء بی قراری هاست.

و او می نوشت. گستاخ و سرکش. آرام و عاشق. خسته و دلتنگ. دیوانه و مست. سرشار و لبریز. سرد و خاموش. دلزده و دلسرد. تشنه و مشتاق... و این همه یعنی او. و او بیش از اینهمه. که آسان نیست گفتنش. و دوستش می داشتی. یا نه. دیوانه اش بودی. واله و شیدا. و برایت شعر می خواند. هر آنچه از بر بود. توی تاریکی های شب. میان کوچه پس کوچه های آشنا. و دستت را می فشرد. و در آن میان .. تلفن اش که زنگ می خورد بند دلت پاره می شد! و همیشه کسی بود. برای آشفته کردنت. برای از هم گسستن هر آنچه  زیبا بود. تو بگو اصلا خود رویا... و اخم هایت می رفت توی هم. گر می گرفتی. و باورت نمی شد. که مگر می شود؟ مگر می شود با تو اینگونه بود و با دیگری نیز ؟؟... و همین ها زخم می زد به دلت. و دامن می زد به بغض توی گلویت. و او عین خیالش نبود! و تو... آن وقتها بود که حس می کردی تنها یک وسیله ای. پلی برای گذشتن از قیدهای دیروز و بندی برای آویختن به فرداهای نیامده. و سرشار می شدید. هر دو. و باور نداشتی که می توان غیر از این هم بود.. و او بود! کتابی پر از نگفته ها. و تو که تشنهء شنیدنش بودی. و تاب نمی آوردی خوانده شدنش را توسط غیر...

و او ...

می نوشت..

هر روز.. صفحه ای از نا تمام داستانهای زنده گی اش را. که خود بود و نبود. و تو.. که هر روز حریص تر از روز قبل..چنگ می زدی به تصور زیبای با او بودنت. و او که دور می شد.. و ندید..یا نمی خواست که ببیند..ذره ذره آب شدنت را....و رقم می زد صفحه به صفحه...تند و تیز.. یکه تاز و مغرور... و ذهنی پر از هذیانهای نیمه شب..شیرین و تلخ...و می نوشیدی اش..به جان.. و هر روز تشنه تر..و او که...

که می نوشت...

و دور می شد..

و ندید... یا نخواست ببیند...خسته ای از این سنگین بار تا همیشه اضطراب..و تلفنهای مدام. و صداهای غریبه.. وقرارهای پنهانی... و تنها ماندی..میان انبوهی از سرگشتگی ها.. نه جایی برای هنوز ماندنت.. و نه توانی برای سفر... دور ایستادی.. و نه آنکه رخت سفر بربندی. که هیچ گاه رسم سفر کردن را نیاموختی. با آن دل دل کردنهای همیشگی ات..و به نظاره نشستی.. با تنها چند قدم فاصله... خاموش و دل تنگ..و لبهایت را گزیدی به دندان تا مبادا رسوای ریختن اشکهایت شوی... و دنبال کردی صفحه به صفحه تکرار واگویه هایش را... با چشمهایی نگران...

و او رقم می زد...زنده گی اش را. که او بود و نبود.. گستاخ و سرکش.... آرام و عاشق. خسته و دلتنگ. دیوانه و ....

...

و او می نوشت...

 

...! it's you

 

و اینچنین است که چشمها شسته می شوند . بی
آنکه حتی خیال تو رهایمان کرده باشد
...

 

---------------------------------------------

 

پی نوشت: تو هیچ وقت عوض نمی شی!!! هیچ وقت...

 

خنده داره که هنوز بعد از حدود چهار سال از یه کامنت این مدلیت می رنجم؟!...

...

نه...تو عوض نشدی و نمی شی...شایدم من...

شایدم ... من...

نمی دونم...ن...م...ی...د...و...ن...م...

 

یادداشتهای...

 

...توی تموم این چند وقت اخیر...یادم نمیاد شبی بوده باشه که دیرتر از ساعت 8 خوابیده باشم!! عجیب خسته و درگیرم این روزها. اونقدر که اگه ازم بپرسی بهت می گم خودمم نمی دونم دارم چی کار می کنم. فقط می دونم که که دائم درگیرم. از اینجا به اونجا. از دانشگاه به شرکت. از شرکت به کلاس. از کلاس به کانون. از ... و شب اونقدر خسته میرسم خونه که بعد یه چرخ زدن به محض اینکه دراز می کشم رو تخت خوابم می بره. و کلی نماز ِ قضا... بدم میاد از این حالت. مگر اینکه معاف باشم!... امروز راه برگشت از شهرک غرب تا خونه یک ساعتی طول کشید. و من تموم طول راه توی تاکسی می پیچیدم از درد به خودم. لعنتی. هیچ کاریش هم نمی شد کرد. مچاله شده بودم توی خودم. روی صندلی جلو. و تکیه داده بودم به شیشهء کنارم. پسری که پشت سرم نشسته بود مدام زانوهاش رو فشار می داد به پشتی صندلی ام. دیوونه ام کرده بود دیگه. برگشتم و بهش گفتم اگه ممکنه پاتونو فشار ندید به صندلی. جواب میده آخه قدم بلنده!!! تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که بهش بگم : عوضی !... اما نگفتم. زل زدم توو چشاش. یه جوری که خیال کرد فحشش دادم! و پاهاشو جمع کرد.. برگشتم و تکیه دادم دوباره به شیشهء کنارم. چقدر دلم می خواست کسی بود اون لحظه. و سرم رو می ذاشتم روی شونه اش. و به جای اینکه از درد مچاله بشم توو خودم...رها کنم خودمو رو آروم در آغوشش. بی دغدغه. و دلم تنگ شد.. اه.. لعنتی. یاد این جملهء اون افتادم یهو.« که خیلی پیر شدم. و شکسته.» چقدر دلم می خواد ببینمت. ببینم چه شکلی شدی. چهره ات رو تصور می کنم. که پیر شدی. با موهای جو گندمی. خوشگل بودی. زیباتر هم شدی. دلم می خواد ببینم به اون چند تا تار موی سفید که اصرار داشتی باشن قاتی موهات چند تا دونه اضافه شده!...و بعد از فکرش خندم می گیره. و با خودم می گم حتما منظورت از این حرف سفید شدن موهات نبوده. و می دونم که خوب می فهمم منظورت رو. چند دقیقه ای فقط خودم رو دست می ندازم. و همین!...تاکسی میون ماشینا ویراژ میده. با خودم تصور می کنم همینجور که داره لایی می کشه و حالیش نیست مسئول جون چند تا مسافر دیگه هم توو ماشین به غیر از خودش هست یهو بره توو شیکم یه ماشین دیگه و اونوقت منی که اون جلو نشستم جا در جا بمیرم! ... نمی ترسم. اصلا. اما یادم میاد هنوز خیلی چیزها هست که باید حسشون کنم. تجربه کلمهء مناسبی نیست. حس کردن به معنی واقعی کلمه. تجربه کردن خیلی چیزها حتی با تکرار مداوم اونها شاید باز هم نتونه لذت واقعی اون حس رو بهمون بده. اینه که نمی گم تجربه کنم. و منصرف می شم. از مردن! ... درد هنوز هست. و این یعنی زندگی.

خونه که می رسم با چند تا مسکن سعی می کنم آرومش کنم. و دراز می کشم روی تخت. امشب اگه خوابمم ببره فکرم آشفتهء کلی کار نکرده و نماز قضا نیست!...

و خوابم نمی بره!...بر عکس تموم این شبهای اخیر...

بی خوابی زده به سرم.

و هوا که دوباره گرمه. گرم و پر از پشه!...

با فکر و خیالهای تا همیشه...

دستم روی شماره های گوشی می لغزه. و هیچ شماره ای رو نمی گیره!...

و هیچ صدایی از پشت هیچ خطی نمیاد!...

دلم تنگه..

دلم... تنهاست...

به گمونم...