-
سلام...
سهشنبه 5 اردیبهشت 1385 22:21
اینجا... داره بارون میاد..دلم...نه! دلم گرفته نیست. فکرم اما عجیب مشغوله. و تعجب می کنم از خودم. که چرا باید اجازه بدم شرایط تا این حد روم اثر بگذاره. می دونی؟ ... دلم می خواد حرف بزنم. ولی حرفم نمیاد! ... حالم اما خوبه... هوا هم همینطور. امروز... گم کردن یه آدرس واسم یه توفیق اجباری شد که کلی پیاده روی کنم. هوا معرکه...
-
...
دوشنبه 4 اردیبهشت 1385 21:54
دلم گرفته.. دلم خیلی گرفته...حس می کنم باید ازت عذر خواهی کنم... حتی اگه مقصر تو باشی.. حتی اگه باعث و بانی تموم این اتفاقا رفتارای اشتباه تو بوده باشه.. حتی اگه من توی تموم این مدت عذاب کشیده باشم و به روی خودم نیورده باشم...اما.. با همهء اینا..حسی هست که اذیتم می کنه.. که بغض میاره تو گلوم..که... باهات بد حرف زدم...
-
ای فارغ از من..فارغ از یادت...
جمعه 1 اردیبهشت 1385 19:42
از اونجا رد شدم همین یه ساعت پیش... شادمان...بهبودی...و یاد تک به تک اون روزها... ایستگاه مترو سر شادمان...پل هوایی...تموم مغازه ها...تموم تصویر ها... ... سخت بود برام...خیلی..و تنها فرصتم به اندازهء همون یکی دو دقیقه ای بود که از اونجا گذشتیم... برگشته بودم و به پشت سر نگاه می کردم..دلم می خواست ترافیک بود..دلم می...
-
روزهای عمر...
جمعه 25 فروردین 1385 18:12
روزهای عمر... میان و میرن. و من گاهی احساس می کنم که فقط دارم می گذرونمشون. بی هیچ احساس مسئولیتی در قبال اونها. در قبال روزهایی که سهم منند از زندگی. و دیگه بهم برگردونده نخواهند شد. تحت هیچ شرایطی. مثل تموم روزهایی که گذشته و دیگه هیچ وقت برنمی گرده. گاهی دلم هواشون رو می کنه. خیلی...خیلی زیاد. مثلا دلم هوای اون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردین 1385 23:01
بهت نگفتم... تو نمی دونی.. شایدم هیچ وقت نفهمی... اما... دلم تنگه ... آلکوس! دلم...ت... ن... گ ... ه....
-
شش ماه و ....
سهشنبه 15 فروردین 1385 10:24
_ زنده ای ؟ این رو درست با صدای کسی گفتی که شش ماه و چهارده روزه از یه نفر بی خبره... همهءوجودم میشه گوش! صدات انگار از یه جای خیلی دور میاد. نه ته چاه. یه جایی که حالا مدتهاست توو گذر ساعتها و روزها و ماهها غبار گرفته و میون هاله ای از مه گم شده... از میون مه..دوباره صدا می زنی.. _ زنده ای ؟؟ بدنم یخ می کنه. خودمو می...
-
بدرود...
دوشنبه 29 اسفند 1384 14:42
هفت ساعت...تنها هفت ساعت مونده از سالی که گذشت... از سالی که پُر ِ اتفاق بود...پُر ِحادثه...سالی که مرور کردن و به خاطر اوردن چیزهایی که دَرِش گذشت در توانم نیست... سالی که باید اون تصمیم لعنتی رو می گرفتم. اون تصمیم لعنتی...و جمله ای که مدام توی ذهنم تکرار می شد ...« انسانهای شجاع کسانی هستند که می ترسند! اما در...
-
بگم برات؟!...
جمعه 19 اسفند 1384 23:20
می خوای بدونی؟ باشه..برات می گم. فقط انتظار نداشته باش خیلی ردیف و مرتب منظم برات جمله بندی کنم. چون دارم آن لاین می نویسم. این اکانته هم هوشمنده! پس فردا پولش مستقیم میاد رو قبض!! اونوقت دیگه نمی تونی منکر بشی که این شونصد هزار تومنی که واسه تلفن اومده فقط کار تو نیست! چون هست!!... خب..داشتم چی می گفتم؟..آها... می...
-
سوز گاه به گاه سرمای اسفند!
چهارشنبه 3 اسفند 1384 20:12
ازت پرسیدم کجایی؟ صدام به وضوح می لرزید.. به روی خودت نیوردی اما. جواب دادی انقلاب! رنجیدم... به روی خودم نیوردم! با لحنی که سعی می کردم بی تفاوت به نظر بیاد گفتم تو که گفته بودی سیدخندانی. کار داری شرکت پست .. می مونی.. جواب دادی خب کارم تموم شد دیگه .. رفتم انقلاب! تو کجایی الان؟ ... _« سیدخندان!!... تووی مغازهء...
-
این روزهای من..
پنجشنبه 27 بهمن 1384 18:09
خجالت آوره..می دونم.. ننوشتن رو می گم! بد کوفتیه تنبلی..نه فقط تنبلی که بی حوصلگی و رخوت. خسته ام این روزها. خواب شب کفاف نمی ده!!...روزها هم، وقتی برای یه نیم چرت کوتاه و مختصر نیست. بگی نگی دائم درگیرم. نه اینکه خیال کنی چیز مهمی هست ها...نه .اما وقت ندارم! حتی برای کتاب خوندن. چند تا کتاب مونده که یادآوری تموم...
-
...!
دوشنبه 17 بهمن 1384 22:15
خدایا، به حق این ماه عزیز ...... آمین! ------------------------------------------------------------ پی نوشت: جای خالی رو تو پر کن!...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 بهمن 1384 11:37
بالاخره شد!...هووووم... ---------------------------------------- پی نوشت!!!: یکی به من یاد میده چه جوری عکس می تونم عکس بذارم توو بلاگ؟!! منتها به روی خودتون نیارید بلد نبودم!!
-
شاخه ای تکیده...
شنبه 8 بهمن 1384 23:25
یه لیوان چای داغ پررنگ برای خودت می ریزی. دو تا دونه خرما می ذاری کنج یه نعلبکی و میای دراز می کشی ته پذیرایی. کنار آتیش. زمین زیرت سفته. یه غلت می زنی و لیوان چای رو یه کم می ذاری اونطرف تر. اسپیکرو تا ته زیاد کردی تا اینجا که تو دراز کشیدی هم صداش بیاد. حالا چند وقته عاشق آهنگ یکی از صفحاتی شدی که مدتهاست می خونیش.....
-
پُرم از...
سهشنبه 4 بهمن 1384 17:12
به اندازهء تمام این دو هفته سکوت...پرم از حرف، پرم از دلتنگی، خستگی... از شنیدن و هیچ نگفتن.. از دیدن و به روی خود نیاوردن.. از خواستن و ... دم نزدن... از سردرد.. از بغض و مرور نا خودآگاه خاطرات سیالی که جاری می شوند از سر سبک سری شاید...بی آنکه بدانند یا بخواهند بدانند که دل را یارای همراهیشان نیست... به اندازهء تمام...
-
...
دوشنبه 3 بهمن 1384 11:56
من حسینم ... پناهیم . خو دمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم تا هستم جهان ارثیه ی بابامه سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ... وقتیم نبودم ، مال شما . اگه دوست داری با من ببین یا بذار باهات ببینم با من بگو ، یا بذار با تو بگم سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ......
-
یه شب ِ مهتاب...
دوشنبه 26 دی 1384 20:43
... یعنی می خوای بگی عاشقش شدی؟ - عاشق که نه.. ولی ازش خوشم اومد.آخه مدتش خیلی هم طولانی نبود. اما یه جورایی حس کردم دوستش دارم. خب، بعد چی کار کردی؟ بهش گفتی؟ - چیو؟ اینکه دوستش داری رو دیگه. - نه، هیچ وقت نشد که بهش بگم. اما ... اما چی؟ - اما با چشام بهش لبخند زدم.. یعنی چی با چشام؟ مگه آدم با چشماشم لبخند می زنه؟ -...
-
بعضی وقتها اینجوری است!
دوشنبه 19 دی 1384 14:12
بعضی وقتها اینجوری است. پُری از حرف. خالی از کلمه اما ! .... آسمان تمام دیشب را باریده بود. اصلا انگار بنا بود که ببارد. آن هم اینچنین . صبح که روشن شد ، هوا هنوز تاریک بود... پرده را کنار زد و خیره ماند به تودهء خاکستری رنگ ابرهای بالا سر. و زیر لب چیزی گفت به آرامی... و آن احساس قدیمی دوباره زنده شد. با دیدن آسمانی...
-
علی کوچولو!...
سهشنبه 13 دی 1384 17:58
علی کوچولو... توو قصه ها نیست... مثل من و تو... اون دور دورا نیست... نه قهرمانه...نه خیلی ترسو... نه خیلی پر حرف...نه خیلی کم رو... ... خونشون در داره... در خونشون کولون داره... اتاق داره ... طاقچه داره... حیاطش باغچه داره... باغچه که دورش گل گلی... کنار حوضش بلبلی... لای لای لای ی ی ی ی... ... لی لی لی حوضک... لی لی...
-
مرا ببوس!...
جمعه 9 دی 1384 10:06
پیش نوشت: تقریبا سه سال پیش برای اولین بار خوندمش و بعد از اون هم بارها و بارها... و هیچ وقت از خوندنش سیر نشدم. همونطور که حالا.. ( و در این میان چیزی در مورد دختر داستان بود که اون رو بیش از اندازه به من وصل می کرد، چیزی بیشتر از یک تشابهِ ...!...) آره، تقریبا طولانیه. حوصله و وقت می بره خوندش.. اما ارزشش رو...
-
ادامهء مرا ببوس...
جمعه 9 دی 1384 10:04
هجدهمین نامه: جان من! بـدان کـه بی قلـب نخـواهـم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی نخـواهـم کرد. دوسـت دارم آن هیچکسی باشم که نامه هایت را بـرایش می نویسی و ایکاش آن هیچکس اجـازه ی خـوانـدن نامه هایت را داشتـه باشد. تو به من آموختـی که عشق با عشقبازی متفـاوت است. عشق دست خود آدم نیست. بی خبر و بی اراده می آیـد. امـا...
-
سلام...
شنبه 3 دی 1384 18:45
این چند روزی که نبودم خوش گذشت! بعد سه ماه یادم اومد که با وجود همهء دردها هنوز هم می شود خندید. و من خندیدم! آسان و بی دغدغه.. گرچه گاهی اشک هم می آمد. دلتنگی نیز. و اگر پا می داد گریه هم می کردم. یعنی یک شبش کامل به گریه گذشت. دروغ چرا، جای زخمها خوب که نشده. حالا حالاها هم فکر نمی کنم بشود! می دانی حتما ً ... «...
-
واگویه!...
جمعه 25 آذر 1384 14:53
راستش را بخواهی این تصمیم را همان دو شب پیش گرفتم. با اینکه هیچ وقت اهل تصمیم گیری های یک دفعه ای نبوده ام( و این گاهی خودش اذیت می کند آدم را)، اما نمی دانم چه شد که یکهو زد به سرم در این وبلاگ را تخته کنم و بعد هم بروم به نمی دانم کجا. یعنی که دیگر اینجا نباشم. این توو. و ننویسم. یا به قول عزیزی فرو بروم توی تاریکی....
-
غروب جلال...
سهشنبه 22 آذر 1384 10:25
... جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال 1327 یافتیم و با وجودیکه در همان برخورد اول دربارهء وجود معادن لب لعل و کان حسن شیراز، در زمان ما شک کرد و گفت که تمام اینگونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز به هم دل بستیم. ثمرهء این دلبستگی چهارده سال زندگی مشترک ماست در لانه ای...
-
پرواز را به خاطر بسپار...
سهشنبه 15 آذر 1384 18:07
نمی دونم اگه جزو خونوادهء کسانی بودم که عزیزانشون رو امروز توو حادثهء سقوط هواپیما از دست دادن الان چه حال و روزی داشتم؟... نمی دونم... به یقین تسلیت گفتن مرهم نیست بر زخمی چونین... و با این همه... تسلیت میگم. ... می دانی ؟ ا شکی نمانده حتی، تا این غم موزون را بر رازداری دامان تو بسرایم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذر 1384 22:05
می دانم حوصله ات را سر برده ام! اما تو هم بدان که هوای حوصله ابری است... و چاره ای نیست جز جاری ساختن دوبارهء کلمات بر صبور سینهء کاغذ. و چه فرقی می کند کاغذت سپید باشد یا خاکستری؟ مهم آن است که می خواهی بنویسی. حتی اگر کسی تو را نخواند یا نوشتن های مکررت آن هایی که تو را می خوانند را دلزده کند و یا دلسرد. راستش را...
-
تاااق!!...
چهارشنبه 2 آذر 1384 19:42
- بله؟... - بله؟؟... - صداتونو ندارم... ... – الو؟؟؟... ...و با کمی مکث گوشی رو میذاری سر جاش. تااااق...!! « بعد دو ماه، اینکه خودتو راضی کنی به همین چند کلمه شنیدن صدایش کار آسانی نیست!... ...همراه با دلشورهء مدام اینکه نکنه این خط caller id داشته باشه!!! ... یاد آن هم کلامی های چند ساعته عجیب چنگ میزند به دلت همراه...
-
ندیده ای مرا؟...
جمعه 27 آبان 1384 14:31
امروز... امروز تازه یه جورایی انگار حالیم شد که پاییز شده! وقتی سه تا دونه برگ خشک شده و گرد و خاکی درخت خرمالوی حیاط رو گرفتم تو دستم وتو مشتم خوردشون کردم! روزای گندیه! خاکستری و خشک ... امتداد نگاهم رو که گرفتم و رفتم...از تیر چراغ برق سر کوچه و کیوسک تلفن و پیاده رو های همیشه بی عابر که گذشتم... وقتی حسابی سوز...
-
یک دقیقه برای خودت!!
سهشنبه 24 آبان 1384 16:29
تنهایی؟ دلت گرفته؟ ... فکر می کنی هیچکی دور و برت نیست؟ ... فکر می کنی هیچکی نیست که دوستش داشته باشی؟! دلت آغوش می خواد؟ یه آغوش گرم و امن؟؟... حس می کنی کسی تو این دنیای لعنتی نمی فهمدت؟... با مامانت بحثت شده؟ ... بابات یکی خوابونده زیر گوشت؟... احساس می کنی دوستات همه از یه جنس دیگه اند و تو همیشه پیششون معذبی؟ ......
-
شروع من
سهشنبه 17 آبان 1384 15:56
... سلام فعلا فقط همین!
-
هو
دوشنبه 16 آبان 1384 10:53
سلام